فصل سوم

مجموعه: کتاب های متوسط / کتاب: شازده کوچولو / فصل 3

کتاب های متوسط

42 کتاب | 625 فصل

فصل سوم

توضیح مختصر

خلبان فهمید که شازده کوچولواز سیاره دیگری به زمین آمده . شازده کوچولو از ایده بستن گوسفندش متعجب شد.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سوم

کلی طول کشید تا بفهمم از کجا اومده. شازده کوچولو که یک عالمه سوال ازم میپرسید انگار که سوالهایی رو که من ازش میپرسیدم، نمیشنید.

چیزایی رو که اتفاقی و بی منظور میگفت، کم کم همه چیز رو برام روشن کرد. مثلاً وقتی که به هواپیمای من نگاه کرد، -هواپیما رو نمیکشم چون خیلی برام سختهه- پرسید اون چیه اونجا؟

اون یه چیز نیست. پرواز میکنه. یک هواپیماست. هواپیمای من.

به خودم افتخار کردم که بهش گفتم میتونم پرواز کنم. شگفت زده شد.

چی؟ تو از آسمون اومدی پایین؟

با فروتنی گفتم آره.

وای خیلی عجیبه. و این شاهزاده کوچولو قهقهه بانمکی زد که خیلی منو رنجوند.

چرا که من دوست دارم مشکلم جدی گرفته بشه. بعدش اضافه کرد پس تو هم از آسمون اومدی. اهل کدوم سیاره ای؟

همون موقع من اولین سرنخ رو از راز وجودش به دست اوردم و تندی ازش پرسیدم

پس تو از یه سیاره دیگه اومدی؟

ولی اون جوابی نداد. کمی سرش رو تکون داد؛ در حالی که هنوز به هواپیما نگاه میکرد.

البته اون نمیتونه تو رو از جای خیلی دوری آورده باشه.

وبعدش غرق فکر و خیال شد که مدت زیادی طول کشید. بعدش گوسفند منو از جیبش درآورد و غرق تماشای اون گنج شد.

میتونی حدس بزنی که از این اشاره کوچیکش به سیارات دیگه چقدر شیفته شدم. برای همین سعی کردم که بیشتر بفهمم. آدم کوچولو تو از کجا اومدی؟ این جایی که بهش میگی: جایی که زندگی میکنم، کجاست؟ گوسفند منو به کجا میخوای ببری؟

بعد از یک سکوت متفکرانه جواب داد: خوبی جعبه ای که به من دادی اینه که اون میتونه بعد از تاریکی ازش به عنوان خونه استفاده کنه.

البته و اگه بچه خوبی باشی یک طناب هم میدم که در طول روز ببندیش. و یک میخ طویله میدم که بهش ببندی.

به نظر میرسید که این پیشنهاد شازده کوچولو رو متعجب کرد. ببندمش؟ چه ایده عجیبی.

ولی اگه نبدنیش میره یه جایی و گم و گور میشه

این دوستم دوباره به خنده افتاد.

کجا میتونه بره؟

هرجا. راهشو میگیره ومیره

بعد شازده کوچولو خیلی جدی گفت: حتا اگه بره اشکالی نداره؛ خونه من خیلی کوچیکه. و شاید کمی غمگین اضافه کرد: ادم اگه راهشو بگیره و بره خیلی دور نمیشه.

متن انگلیسی فصل

Chapter three

It took me a long time to understand where he came from. The little prince, who asked me so many questions, never seemed to hear the ones I asked him.

It was things he said quite at random that, bit by bit, explained everything. For instance, when he first caught sight of my airplane (I won’t draw my airplane; that would be much too complicated for me) he asked: “What’s that thing over there?”

“It’s not a thing. It flies. It’s an airplane. My airplane.”

And I was proud to tell him I could fly. Then he exclaimed:

“What! You fell out of the sky?”

“Yes,” I said modestly.

“Oh, That’s funny…” And the little prince broke into a lovely peal of laughter, which annoyed me a good deal.

I like my misfortunes to be taken seriously. Then he added, “So you fell out of the sky, too. What planet are you from?”

That was when I had the first clue to the mystery of his presence, and I questioned him sharply.

“Do you come from another planet?”

But he made no answer. He shook his head a little, still staring at my airplane.

“Of course, that couldn’t have brought you from very far…”

And he fell into a reverie that lasted a long while. Then, taking my sheep out of his pocket, he plunged into contemplation of his treasure.

You can imagine how intrigued I was by this hint about “other planets.” I tried to learn more: “Where do you come from, little fellow? Where is this ‘where I live’ of yours? Where will you be taking my sheep?”

After a thoughtful silence he answered, “The good thing about the crate you’ve given me is that he can use it for a house after dark.”

“Of course and if you’re good, I’ll give you a rope to tie him up during the day. And a stake to tie him to.”

This proposition seemed to shock the little prince. “Tie him up? What a funny idea!”

“But if you don’t tie him up, he’ll wander off somewhere and get lost.”

My friend burst out laughing again.

“Where could he go?”

“Anywhere. Straight ahead…”

Then the little prince remarked quite seriously, “Even if he did, everything’s so small where I live!” And he added, perhaps a little sadly, “Straight ahead, you can’t go very far.”

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.