فصل سیزدهم

مجموعه: کتاب های متوسط / کتاب: شازده کوچولو / فصل 13

کتاب های متوسط

42 کتاب | 625 فصل

فصل سیزدهم

توضیح مختصر

در سیارک دیگر، تاجری سکونت داشت که مدام درحال شمردن ستارگانی بودکه خود را صاحبشان میدانست.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سیزدهم

چهارمین سیاره متعلق به یک تاجر بود. اون انقدر مشغول بود که حتا وقتی شازده کوچولو رسید، سرش رو بلند نکرد.

شازده کوچولو گفت: سلام. آقا سیگارتون خاموش شده.

سه و دو میشه پنج. پنج و هفت میشه دوازده. به اضافه سه…. سلام. پونزده و هفت، بیست و دو. بیست و دو و شش، بیست و هشت. وقت ندارم دوباره روشنش کنم.

بیست و شش و پنج، سی ویک. اوه. میشه پانصدو یک میلیون و ششصدو بیست ودو هزار وهفتصد و سی ویک.

پونصد میلیون چی؟

چی؟ تو هنوز اینجایی؟ پونصد و یک میلیون چیز.. . یادم نمیاد. خیلی سرم شلوغه. من یه آدم جدی هستم. با چیزای الکی سر و کاری ندارم.

دو و پنج، هفت. شازده کوچولو که هیچوقت تو زندگیش، سوالی رو که یکبار میپرسید، ول نمیکرد، تکرار کرد: پونصد و یک میلیون چی؟

تاجر سرش رو بلند کرد.

گفت: به مدت پنجاه و چهار سالی که من توی این سیاره بودم فقط سه بار مزاحمت برام پیش اومده. اولین بار بیست و دوسال پیش بود که یک سوسک که خدا میدونه از کجا، روی میزم افتاد.

اون صدای افتضاحی داشت و من چهار تا اشتباه توی یک عملیاتم کردم. دومین بار یازده سال پیش بود که دچار روماتیسم شده بودم.

من ورزش نمیکنم. وقت برای قدم زدن و پرسه زدن ندارم. آدم جدی ای هستم. سومین بار هم… همین الانه. کجا بودم؟ پونصد و یک میلیون و….

میلیون چی؟

تاجر فهمید که امیدی نیست که آسایش داشته باشه.

خب از این چیزای کوچیکی که بعضی وقتا توی آسمون میبینیم؟

مگسها؟

نه این چیزای کوچولوی درخشان.

زنبورا؟

نه اون چیزای طلایی کوچیکی که آدمای تنبل باهاشون خیالبافی میکنن. من که آدم جدی هستم. وقت برای خیالبافی کردن ندارم.

آهان! منظورت ستاره هاست؟

آره همونا…. ستاره ها..

خب با پونصد میلیون ستاره چکار میکنی؟

پونصدو یک میلیون و ششصدو بیست و دو هزارو هفتصد و سی و یک. من جدی ام و محاسباتم دقیقه.

با اون ستاره ها چکار میکنی؟

باهاشون چه کار میکنم؟

آره.

هیچی. صاحبشون هستم.

تو صاحب ستاره هایی؟

بله.

ولی من قبلاً پادشاهی رو دیدم که …

پادشاهها مالک نیستن. اونا سلطنت میکنن. این دوتا خیلی فرق دارن باهم.

چه خوبی ای داره که صاحب ستاره ها باشی؟

خوبیش این هست که ثروتمند میشم.

چه فایده ای برات داره که ثروتمند باشی.

این اجازه رو بهم میده که ستاره هایی رو که دیگری کشفشون کرده،بخرم.

شازده کوچولو باخودش گفت: این مرد کمی مثل مرد میخواره استدلال میکنه. با این وجود اون سوالای دیگه ای باز ازش پرسید. چطوری یک نفر میتونه صاحب ستاره ها باشه؟

تاجر با ترشرویی پرسید: اونا متعلق به کسی هستن؟

نمیدونم. مال هیچ کس.

پس مال منن چون من اول به این موضوع فکر کردم.

این همه چیزیه که بهت میده؟

البته. وقتی تو یک جواهری رو پیدا کنی که مال هیچ کس نباشه، مال تو میشه. . وقتی تو یک جزیره ای رو که مال هیچکس نیست پیدا میکنی مال تو میشه.

وقتی تو اولین نفری باشی که یک ایده ای به ذهنش رسیده به اسم خودت ثبتش میکنی، و اون مال شما میشه. حالا من هم برای این صاحب ستاره ها هستم که هیچکس قبل از من به فکر مالکیتشون نبوده.

شازده کوچولو گفت حرفات درسته. ولی تو باهاشون چکار میکنی؟

تاجر گفت: من مدیریتشون میکنم؛ میشمارمشون و بعد دوباره میشمارمشون. این کار سختیه. ولی من یه آدم جدی هستم.

شازده کوچولو هنوز قانع نشده بود. اگه من یک شال گردن داشته باشم میتونم دور گردنم ببندمش و بگیرمش. اگه من یک گل داشته باشم میتونم بچینم و با خودم ببرمش. ولی تو که نمیتونی ستاره ها رو بچینی.

نه ولی میتونم اونا رو توی بانک بذارم.

منظورت از این حرف چیه؟

یعنی من تعداد ستاره ها رو روی یک برگه کاغذ مینویسم. و بعد اون تیکه کاغذ رو توی یک کشو میذارم و قفلش میکنم.

همین؟ بله دیگه همین.

گرچه شازده کوچولو فکر کرد که این کار سرگرم کننده و حتا شاعرانه اس. ولی خیلی جدی به نظر نمیرسه. چون برداشت شازده کوچولو از چیزای جدی با برداشت آدم بزرگا تفاوت داشت.

من خودم صاحب یک گُلم که هر روز بهش آب میدم. سه تا آتشفشان هم دارم که هر هفته تمیزشون میکنم. حتا آتشفشان خاموشم رو هم تمیز میکنم. آدم که نمیدونه..

پس اینا چند تا استفاده ای هستن که آتشفشانهام و گلم از من میبرن. ولی تو که سودی به ستاره هات نمیرسونی.

تاجر دهانش رو باز کرد که چیزی بگه ولی چیزی پیدا نکرد و شازده کوچولو به راهش ادامه داد.

و همینطور که میرفت، با خودش میگفت: این ادم بزرگا واقعن که عجیب غریبن.

متن انگلیسی فصل

Chapter thirteen

The fourth planet belonged to a businessman. This person was so busy that he didn’t even raise his head when the little prince arrived.

“Hello,” said the little prince. “Your cigarette’s gone out.”

“Three and two make five. Five and seven, twelve. Twelve and three, fifteen. Hello. Fifteen and seven, twenty-two. Twenty-two and six, twenty-eight. No time to light it again.

Twenty-six and five, thirty-one. Whew! That amounts to five-hundred-and-one million, six hundred-twenty-two thousand, seven hundred thirty-one.”

“Five-hundred million what?”

“Hmm? You’re still there? Five-hundred-and-one million… I don’t remember… I have so much work to do! I’m a serious man. I can’t be bothered with trifles! Two and five, seven…”

“Five-hundred-and-one million what” repeated the little prince, who had never in his life let go of a question once he had asked it.

The businessman raised his head.

“For the fifty-four years I’ve inhabited this planet, I’ve been interrupted only three times. The first time was twenty-two years ago, when I was interrupted by a beetle that had fallen onto my desk from god knows where.

It made a terrible noise, and I made four mistakes in my calculations. The second time was eleven years ago, when I was interrupted by a fit of rheumatism.

I don’t get enough exercise. I haven’t time to take strolls. I’m a serious person. The third time… is right now! Where was I? Five hundred-and-one million…”

“Million what?”

The businessman realized that he had no hope of being left in peace.

“Oh, of those little things you sometimes see in the sky.”

“Flies?”

“No, those little shiny things.”

“Bees?”

“No, those little golden things that make lazy people daydream. Now, I’m a serious person. I have no time for daydreaming.”

“Ah! You mean the stars?”

“Yes, that’s it. Stars.”

“And what do you do with five-hundred million stars?”

“Five-hundred-and-one million, six-hundred- twenty-two thousand, seven hundred thirty-one. I’m a serious person, and I’m accurate.”

“And what do you do with those stars?”

“What do I do with them?”

“Yes.”

“Nothing. I own them.”

“You own the stars?”

“Yes.”

“But I’ve already seen a king who -“

“Kings don’t own. They ‘reign’ over… It’s quite different.”

“And what good does owning the stars do you?”

“It does me the good of being rich.”

“And what good does it do you to be rich?”

“It lets me buy other stars, if somebody discovers them.”

The little prince said to himself, “This man argues a little like my drunkard.” Nevertheless he asked more questions. “How can someone own the stars?”

“To whom do they belong” retorted the businessman grumpily.

“I don’t know. To nobody.”

“Then they belong to me because I thought of it first.”

“And that’s all it takes?”

“Of course. When you find a diamond that belongs to nobody in particular, then it’s yours. When you find an island that belongs to nobody in particular, it’s yours.

When you’re the first person to have an idea, you patent it and it’s yours. Now I own the stars, since no one before me ever thought of owning them.”

“That’s true enough,” the little prince said. “And what do you do with them?”

“I manage them; I count them and then count them again,” the businessman said. “It’s difficult work. But I’m a serious person!”

The little prince was still not satisfied. “If I own a scarf, I can tie it around my neck and take it away. If I own a flower, I can pick it and take it away. But you can’t pick the stars!”

“No, but I can put them in the bank.”

“What does that mean?”

“That means that I write the number of my stars on a slip of paper. And then I lock that slip of paper in a drawer.”

“And that’s all?” “That’s enough!”

“That’s amusing,” thought the little prince; “And even poetic. But not very serious.” The little prince had very different ideas about serious things from those of the grown-ups.

“I own a flower myself,” he continued, “which I water every day. I own three volcanoes, which I rake out every week. I even rake out the extinct one. You never know.

So it’s of some use to my volcanoes, and it’s useful to my flower, that I own them. But you’re not useful to the stars.”

The businessman opened his mouth but found nothing to say in reply, and the little prince went on his way.

“Grown-ups are certainly quite extraordinary,” was all he said to himself as he continued on his journey.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.