فصل بیست و دوم

مجموعه: کتاب های متوسط / کتاب: شازده کوچولو / فصل 22

کتاب های متوسط

42 کتاب | 625 فصل

فصل بیست و دوم

توضیح مختصر

به سوزنبانی رسید که میگفت آدم بزرگها عجول و ناراضی اند و فقط کودکان خوشبختندو میدانند چه میخواهند.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل بیست و دوم

شازده کوچولو گفت صبح به خیر.

سوزنبان گفت صبح به خیر.

شازده کوچولو پرسید تو اینجا چه کار میکنی؟

سوزنبان گفت: من مسافران رو به دسته های هزار تایی تقیسیم میکنم. و قطارهایی رو که اونا رو حمل میکنن، بعضی وقتا به سمت راست و بعضی وقتا به سمت چپ گسیل میکنم.

همون موقع، یک قطار سریع السیر با چراغهای روشن که مثل رعد میغرید، اتاقک سوزنبان رو لرزوند.

شازده کوچولو گفت: اونا چقدر عجله دارن! دنبال چی میگردن؟

سوزنبان گفت: حتا مهندسای لوکوموتیو هم اینو نمیدونن.

و یک قطار سریع السیر روشن دیگه در جهت مخالف با غرش نزدیک شد.

شازده کوچولو گفت: اونا اینقدر زود برگشتن؟

سوزنبان گفت: اینا همونها نیستن. قطارها دوطرفه هستن. میرن و برمیگردن.

شازده کوچولو پرسید: مگه اونا از جایی که بودن راضی نبودن؟

سوزنبان گفت: هیچکس هیچوقت، از جایی که هست راضی نیست.

و یک قطار سریع السیر و روشنِ دیگه گذشت.

شازده کوچولو پرسید: اونا مسافرای قبلی رو دنبال میکنن؟

سوزنبان گفت: اونا چیزی رو دنبال نمیکنن. اونا اون تو خوابیدن یا دارن خمیازه میکشن. فقط بچه ها هستن که بینی شون رو به شیشه پنجره ها فشار میدن.

شازده کوچولو گفت: فقط بچه ها میدونن که دنبال چی میگردن. اونا وقتشون رو روی یک عروسک کهنه میگذرونن و اون عروسک اونقدر براشون مهم میشه که اگه کسی اونو ازشون بگیره به گریه می افتن.

سوزنبان گفت: اونا خوشبختن.

متن انگلیسی فصل

Chapter twenty two

Good morning,” said the little prince.

“Good morning,” said the railway switchman.

“What is it that you do here” asked the little prince.

“I sort the travelers into bundles of a thousand,” the switchman said. “I dispatch the trains that carry them, sometimes to the right, sometimes to the left.”

And a brightly lit express train, roaring like thunder, shook the switchman’s cabin.

“What a hurry they’re in,” said the little prince. “What are they looking for?”

“Not even the engineer on the locomotive knows,” the switchman said.

And another brightly lit express train thundered by in the opposite direction.

“Are they coming back already?” asked the little prince.

“They’re not the same ones,” the switchman said. “It’s an exchange.”

“They weren’t satisfied, where they were” asked the little prince.

“No one is ever satisfied where he is,” the switchman said.

And a third brightly lit express train thundered past.

“Are they chasing the first travelers” asked the little prince.

“They’re not chasing anything,” the switchman said. “They’re sleeping in there, or else they’re yawning. Only the children are pressing their noses against the windowpanes.”

“Only the children know what they’re looking for,” said the little prince. “They spend their time on a rag doll and it becomes very important, and if it’s taken away from them, they cry…”

“They’re lucky,” the switchman said.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.