فصل چهاردهم

مجموعه: کتاب های متوسط / کتاب: شازده کوچولو / فصل 14

کتاب های متوسط

42 کتاب | 625 فصل

فصل چهاردهم

توضیح مختصر

در سیارک دیگر، مردی مدام چراغ سیاره را روشن و خاموش میکرد. از اوبیش از ساکنان سیارات قبل،خوشش آمد.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهاردهم

سیاره پنجم خیلی عجیب وغریب بود. از تمام سیاره های دیگه کوچیکتر بود. فقط برای یک چراغ برق و یک چراغ افروز، جا داشت. شازده کوچولو نمی تونست بفهمه که توی آسمون روی سیاره ای که هیچ آدمی و حتا هیچ خونه ای توش وجود نداره، وجود یک چراغ و یک چراغ افروز چه سودی میتونه داشته باشه.

با وجود این، باخودش گفت: خیلی محتمله که این مرد یه آدم شیرین عقل باشه ولی از اون پادشاه و خودپسند و تاجر و اون میخواره کم عقل تر نیست. اقلاً این کارش یک معنایی داره. وقتی چراغ رو روشن میکنه انگار که داره یک ستاره دیگه رو برای زندگی روشن میکنه یا یک گل دیگه رو شکوفا میکنه. و وقتی که چراغش رو خاموش میکنه انگار که اون گل یا ستاره رو می خوابونه. که کار خوبیه. و بنابراین مفیده.

وقتی که شازده کوچولو به سیارک رسید با احترام به اون چراغ افروز، سلام کرد.

صبح به خیر. چرا چراغ رو خاموش میکنی؟

دستوره. صبح به خیر.

چه جور دستوری؟

اینکه چراغ رو خاموش کنم. شب به خیر.

و دوباره چراغ رو روشن کرد.

خب پس چرا دوباره چراغت رو روشن کردی؟

دستوره.

شازده کوچلو گفت نمیفهمم. چراغ افروز گفت: آخه چیزی برای فهمیدن نیست؛ دستور دستوره. صبح به خیر. و باز چراغو خاموش کرد. بعد با یک دستمال گردن قرمز، پیشونیش رو پاک کرد.

من شغل خیلی بدی دارم. قبلنا معقول بود. چراغ رو صبحها خاموش میکردم و بعد از تاریکی هوا روشنش میکردم. و بقیه روز رو برای اموراتم، و بقیه شب رو برای خوابیدن وقت داشتم.

و بعدش دستورها عوض شد؟

چراغ افروز گفت: نه دستورات عوض نشد. مشکل دقیقاً همینه. سال به سال این سیارک سریعتر و سریعتر چرخید، در حالی که دستورات عوض نشد.

بعدچی شد؟

یعنی حالا سیاره هر یک دقیقه یک بار به دور خودش میچرخه، من حتا یک لحظه هم فرصت استراحت ندارم. دقیقه ای یک بار چراغ رو روشن و یک بار، خاموشش میکنم.

چه عجیب . یک شبانه روز شما فقط یک دقیقه طول میکشه.

چرا غ افروز گفت اصلاً عجیب نیست. من و تو الان یک ماهه که داریم با هم صحبت میکنیم.

یک ماه؟

بله. سی دقیقه. سی روز. شب به خیر. و باز چراغ رو روشن کرد.

شازده کوچولو بهش نگاه کرد و حس کرد، این چراغ افروز رو، که اینقدر به دستورات وفاداره، دوست داره. به یاد غروبهایی افتاد که قبلنا با تغییر دادن جای صندلیش تماشا میکرد. یک جوری میخواست به این دوستش کمک کنه.

میدونی. من یک راهی رو میتونیم بهت بگم که بتونی هر وقت که بخوای استراحت کنی.

چراغ افروز گفت: من که آرزوی استراحت دارم ولی آیا امکان داره که آدم هم وفادار به دستور و هم تنبل باشه؟

شازده کوچولو ادامه داد: سیاره تو اینقدر کوچیکه که تو میتونی با دو،سه تا قدم بزرگ همه ش رو طی کنی. تموم کاری که باید انجام بدی اینه که آرومتر راه بری، اینطوری مدام توی آفتابی. پس وقتی که میخوای استراحت کنی، فقط راه برو… و این طوری روز، به قدری که تو بخوای طول میکشه.

چرا غ افروز گفت: این چه فایده ای برای من داره وقتی تنها چیزی که تو زندگیم میخوام، خوابیدنه.

شازده کوچولو گفت: حیف، این که جواب نمیده.

معلومه که جواب نمیده. صبح به خیر. و چراغ رو خاموش کرد.

شازده کوچولو همینطور که به راهش ادامه میداد با خودش گفت: شاید اون پادشاه و خودپسند و میخواره و اون مرد تاجر این مرد رو تحقیر کنن.

ولی این تنها کسیه که به نظر من مسخره و مضحک نیست. شاید به این دلیل که که به چیزی به جز خودش فکر میکنه.

آهی از حسرت کشید و باز باخودش گفت: این مرد تنها کسیه که ممکنه به دوستی بگیرمش. ولی این سیاره خیلی کوچیکه. جا برای دو نفر نداره.

اونچه که شازده کوچولو جرات اعترافش رو نداشت، این بود که این سیارک، این موهبت رو داشت که هزار و چهارصد و چهل، غروب آفتاب، در هر بیست و چهار ساعت داشته باشه.

متن انگلیسی فصل

Chapter fourteen

The fifth planet was very strange. It was the smallest of all. There was just enough room for a street lamp and a lamplighter. The little prince couldn’t quite understand what use a street lamp and a lamplighter could be up there in the sky, on a planet without any people and not a single house.

However, he said to himself, “It’s quite possible that this man is absurd, but he’s less absurd than the king, the very vain man, the businessman, and the drunkard. At least his work has some meaning. When he lights his lamp, it’s as if he’s bringing one more star to life, or one more flower. When he puts out his lamp, that sends the flower or the star to sleep. Which is a fine occupation. And therefore truly useful.”

When the little prince reached this planet, he greeted the lamplighter respectfully.

“Good morning. Why have you just put out your lamp?”

“Orders,” the lamplighter answered. “Good morning.”

“What orders are those?”

“To put out my street lamp. Good evening.”

And he lit his lamp again.

“But why have you just lit your lamp again?”

“Orders.”

“I don’t understand,” said the little prince. “There’s nothing to understand,” said the lamplighter; “Orders are orders. Good morning.” And he put out his lamp. Then he wiped his forehead with a red-checked handkerchief.

“It’s a terrible job I have. It used to be reasonable enough. I put the lamp out mornings and lit it after dark. I had the rest of the day for my own affairs, and the rest of the night for sleeping.”

“And since then orders have changed?”

“Orders haven’t changed,” the lamplighter said. “That’s just the trouble! Year by year the planet is turning faster and faster, and orders haven’t changed!”

“Which means?”

“Which means that now that the planet revolves once a minute, I don’t have an instant’s rest. I light my lamp and turn it out once every minute!”

“That’s funny! Your days here are one minute long!”

“It’s not funny at all,” the lamplighter said. “You and I have already been talking to each other for a month.”

“A month?”

“Yes. Thirty minutes. Thirty days! Good evening.” And he lit his lamp.

The little prince watched him, growing fonder and fonder of this lamplighter who was so faithful to orders. He remembered certain sunsets that he himself used to follow in other days, merely by shifting his chair. He wanted to help his friend.

“You know… I can show you a way to take a rest whenever you want to.”

“I always want to rest,” the lamplighter said, for it is possible to be faithful and lazy at the same time.

The little prince continued, “Your planet is so small that you can walk around it in three strides. All you have to do is walk more slowly, and you’ll always be in the sun. When you want to take a rest just walk… and the day will last as long as you want it to.”

“What good does that do me” the lamplighter said, “when the one thing in life I want to do is sleep?”

“Then you’re out of luck,” said the little prince.

“I am,” said the lamplighter. “Good morning.” And he put out his lamp.

“Now that man,” the little prince said to himself as he continued on his journey, “that man would be despised by all the others, by the king, by the very vain man, by the drunkard, by the businessman.

Yet he’s the only one who doesn’t strike me as ridiculous. Perhaps it’s because he’s thinking of something beside himself.

” He heaved a sigh of regret and said to himself, again, “That man is the only one I might have made my friend. But his planet is really too small. There’s not room for two…”

What the little prince dared not admit was that he most regretted leaving that planet because it was blessed with one thousand, four hundred forty sunsets every twenty-four hours!

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.