حرکت اول، سکانس سوم

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: مکبث / فصل 3

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

حرکت اول، سکانس سوم

توضیح مختصر

جادوگران آینده‌ی مکبث و بانکو رو پیشگویی میکنن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

حرکت اول، سکانس سوم

جادوگر اول: کجا بودی، خواهر؟

جادوگر دوم: خوک‌ها رو می‌کشتم.

جادوگر سوم: و تو چی، خواهر؟

جادوگر اول: همسر حریص یک ملوان آجیل می‌خورد. جوید و جوید و جوید. گفتم: “کمی به من بده.” “تنهام بذار، جادوگر کثیف!” داد زد. شوهرش در دریاست - اسم کشتیش ببره. باد شدیدی فرا میخونم و دنبالش می‌کنم.

جادوگر دوم: یک باد میدم بهت.

جادوگر اول: مهربانی.

جادوگر سوم: و من هم یکی دیگه میدم.

جادوگر اول: و من خودم هم بقیه رو دارم.

اون رو به شرق و غرب فوت میکنم،

ولی اون مرد هرگز خوشبخت نمیشه.

شب و روز نمیخوابه.

هیچ وقت راهش رو پیدا نمیکنه،

به یک بندر دوستانه یا مکانی برای استراحت.

ببینید چی دارم!

جادوگر دوم: نشونم‌ بده، نشونم بده.

جادوگر اول: ببین، انگشت شست یک ملوان دیگه.

وقتی به طرف خونه می‌اومد غرق شد.

جادوگر سوم: صدای یک طبل میشنوم. مکبث نزدیکه.

همه‌ی جادوگران: ما سه خواهر، دست به دست هم.

بر روی دریا و خشکی سفر می‌کنیم.

میریم چپ و می‌پیچیم راست،

سه بار به طرف تو و سه بار به طرف من،

سه بار بیشتر تا ۹ بار بشه.

حالا ساکت. طلسم ما درست شده.

(جادوگران در مه ناپدید میشن؛ مکبث و بانکو وارد میشن) مکبث: هوا از ناپاکی به پاکی تغییر میکنه. این مهِ آلوده هوای پاک رو تاریک میکنه.

بانکو: فاصله‌مون از فارِس چقدره؟

(مه پاک میشه و اون سه جادوگر رو میبینه) این موجودات پیر که لباس‌های کثیف به تن دارن، کی هستن؟ باید زن باشن گرچه باور نمیکنم. انگار حرف‌هام رو فهمیدید، ولی ساکتید.

مکبث: اگه میتونید حرف بزنید. کی هستید؟

جادوگر اول: درود بر تو، مکبث. درود بر تو، خان گلمیس! جادوگر دوم: درود بر تو، مکبث. درود بر تو، خان کاودور.

جادوگر سوم: درود بر تو، مکبث. پادشاه اسکاتلند میشی!

بانکو: (به مکبث) چرا انگار از این آینده‌ی پر از نوید میترسی؟

(رو میکنه به جادوگران) حقیقت رو به من بگید، ای موجودات. اینطور که به نظر میرسه پیرزن هستید یا اصلاً واقعی نیستید؟ شما حال و سرنوشت آینده‌اش رو به مکبث گفتید و این اون رو ساکت کرد. اگر علمی از بذر زمان دارید - چه بذرهایی رشد میکنن و چه بذرهایی رشد نمی‌کنن، حالا به من بگید.

جادوگر اول: درود!

جادوگر دوم: درود!

جادوگر سوم: درود!

جادوگر اول: تو کمتر از مکبث هستی، ولی بزرگتر.

جادوگر دوم: نه چندان خوشحال، بلکه خیلی شادتر.

جادوگر سوم: (به بانکو) تو پادشاه نمیشی، بلکه پدر پادشاهان میشی. بنابراین درود به مکبث و بانکو!

جادوگر اول: بانکو و مکبث درود!

(مه غلیظ‌تر میشه) مکبث: صبر کنید! به اندازه‌ی کافی نگفتید. باید بیشتر بدونم. مرگ پدرم من رو خان گلمیس کرد. ولی خان کاودور؟ نه، این اشتباهه. خان کاودور زنده و سالمه. و اما پادشاه بودن، این غیر ممکنه.

بهم بگید اطلاعات رو از کجا آوردید و آینده‌ی من رو از کجا میدونید. بمونید، بیشتر بهم بگید - بهتون دستور میدم (جادوگران می‌خندن و در مه ناپدید میشن)

بانکو: مه اونها رو مخفی کرده. کجا رفتن؟

مکبث: رفتن هوا. ای کاش میموندن.

بانکو: واقعی اینجا بودن یا ما دیوانه‌ایم؟

مکبث: گفتن بچه‌هات پادشاه می‌شن.

بانکو: تو پادشاه میشی. این رو هم گفتن.

مکبث: و خان کاودور. درست نیست؟

بانکو: دقیقاً همین رو گفتن.

(دو خان وارد میشن، راس و آنگوس) این کیه؟

راس: پادشاه از شجاعتت خبر داره، مکبث شجاع. از هر طرف خبرش رو شنیده.

آنگوس: ما هر دو اومدیم تشکر سرور سلطنتی رو بهت برسونیم و تو رو ببریم پیشش، چون میخواد تو رو ببینه. و از طرف پادشاه افتخار بیشتری آوردیم. تو “مکبث، خان کاودور” نامگذاری شدی.

بانکو: جادوگرها همین رو گفتن. از کجا می‌دونستن؟ میتونن آینده رو پیشگویی کنن؟

مکبث: خان کاودور زنده است. چرا این عنوان رو بهم میده؟ راس: خان زنده است، این درسته، ولی اون یک خائنه. و به زودی به مرگ خائن میمیره.

مکبث: (با خودش حرف میزنه) گلمیس و کاودور— جادوگرها این رو گفتن. بهترین هنوز تو راهه. ممنونم، آقای مهربان. حالا باید امیدوار باشی بچه‌هات پادشاه بشن. حقیقت رو به من گفتن. چرا به تو نگفته باشن؟

بانکو: اگر به این باور داری، باید باور داشته باشی که روزی پادشاه میشی. من خوشحال نیستم. این چیزهای تاریکی ممکنه برای فریب ما اومده باشن، کمی حقیقت به ما بگن، ولی ما رو به شر راهنمایی کنن.

(به راس و آنگوس) دوستان خوب، باید یک دقیقه با شما صحبت کنم.

مکبث: (با خودش) جادوگرها دو تا چیز درباره‌ی من گفتن - هر دو واقعیت داشتن. مطمئناً معنیش اینه که روزی پادشاه میشم. همه آینده‌ام رو پیشگویی کردن - خوبه یا بد؟ اگر بد هست، چرا جادوگرها بهم امید دادن؟ به من گفتن خان کاودور - حالا هستم. بنابراین حقایق دیگه ممکنه دنبالش بیاد. اگر خوب هست، چرا دارم به یک نقشه فکر می‌کنم - یک فکر وحشتناک، که چنان من رو میترسونه که موهام سیخ میشن؟ و قلبم هم به تندی میتپه. ولی با این حال، ترس‌های وحشتناکی که حالا دارم در مقایسه با وحشت‌های مرگبار توی ذهنم هیچی نیستن. بدن و ذهنم چنان گیج شدن که خود عمل جاش رو به افکار وحشیانه میده. تخیل جای واقعیت رو گرفته.

بانکو: دوست ما غرق در فکر هست. چیزی موجب آزارشه.

مکبث: (با خودش ادامه میده) اگر سرنوشت من رو پادشاه بکنه، پس سرنوشت من رو تاجگذاری میکنه. نیازی نیست عمل کنم.

بانکو: افتخارات جدید مکبث براش زیاد هستن.

مکبث: (هنوز با خودش) هر اتفاقی بیفته، هر چه از راه برسه، زمان میگذره، تا عجیب‌ترین روز پایان پیدا کنه.

بانکو: مکبث شایسته، حالا آماده‌ای؟

مکبث: (به بانکو) دارم میام، آقا. متأسفم دوستانم، افکارم پریشان شده بود. آقایون، ازتون ممنونم. بیاید بریم پیش پادشاه.

(به بانکو) می‌خوام درباره‌ی جادوگرها و چیزی که به ما گفتن، باهات صحبت کنم. باید با هم صادق باشیم.

بانکو: قطعاً باید باشیم.

مکبث: پس بعداً صحبت می‌کنیم.

(به راس و آنگوس) بیایید دوستان، ما رو ببرید پیش پادشاه.

متن انگلیسی فصل

ACT ONE, SCENE THREE

1st Witch: Where have you been, sister?

2nd Witch: Killing pigs.

3rd Witch: And what about you, sister?

1st Witch: A greedy sailor’s wife was eating nuts. She chewed and chewed and chewed. ‘Give some to me,’ I said. ‘Leave me alone, you dirty witch!’ she cried. Her husband is at sea - his ship is called the Tiger. I’ll call for a strong wind and follow him.

2nd Witch: I’ll give you a wind.

1st Witch: You are kind.

3rd Witch: And I another.

1st Witch: And I myself have all the other.

I’ll blow him east and blow him west,

But never will that man be blest.

He will not sleep by night or day.

Never will he find his way,

To friendly port or place of rest.

Look what I have!

2nd Witch: Show me, show me.

1st Witch: Look, another sailor’s thumb.

He drowned as homeward he did come.

3rd Witch: A drum I hear. Macbeth is near!

All Witches: We three sisters, hand in hand.

Travel over sea and land.

Left we go and right we turn,

Three times your way, three times mine,

Three times more to make it nine.

Quiet now. Our spell is made.

Macbeth: The weather goes from foul to fair. This dirty fog darkens the clear air.

Banquo: How far are we from Forres?

Who are these old creatures, dressed in dirty clothes? They must be women, though I can’t believe it. You seem to understand me, but you’re silent.

Macbeth: Speak, if you can. Who are you?

1st Witch: All hail, Macbeth. Hail to you, Thane of Glamis!

2nd Witch: All hail, Macbeth. Hail to you, Thane of Cawdor!

3rd Witch: All hail, Macbeth. You will be King of Scotland!

Banquo: Why do you seem to fear a future full of promise?

Tell me the truth, you creatures. Are you old women, as you seem to be, or are you not real at all? You’ve told Macbeth his present and his future fate, and that has left him silent. If you have knowledge of the seeds of time - which seeds will grow and which will not, then tell me now.

1st Witch: Hail!

2nd Witch: Hail!

3rd Witch: Hail!

1st Witch: You are lesser than Macbeth, but greater.

2nd Witch: Not so happy, but much happier.

3rd Witch: You’ll not be King, but you will father kings. So all hail, Macbeth and Banquo!

1st Witch: Banquo and Macbeth, all hail!

Macbeth: Wait! You have not said enough. I must know more. My father’s death has made me Thane of Glamis. But Thane of Cawdor? No, that’s wrong. The Thane of Cawdor is alive and well. And as for being King, that is impossible.

Tell me where you got your knowledge from and how you know my future. Stay, tell me more - I order you!

Banquo: The fog has hidden them. Where have they gone?

Macbeth: Into the air. I wish they had stayed.

Banquo: Were they really here or are we mad?

Macbeth: They said your children will be kings.

Banquo: You shall be King. They said that too.

Macbeth: And Thane of Cawdor. Isn’t that right?

Banquo: That’s exactly what they said.

Who’s this?

Ross: The King knows of your courage, brave Macbeth. He has had news of it from every side.

Angus: We have both come to bring our royal master’s thanks and take you to him, for he wants to see you. And, from the King, we bring a further honour. You have been named ‘Macbeth, the Thane of Cawdor’.

Banquo: That’s what the witches said. How did they know? Can they foretell the future?

Macbeth: The Thane of Cawdor is alive. Why give me his title? Ross: The Thane’s alive, that’s true, but he’s a traitor. And very soon, he’ll die a traitor’s death.

Macbeth: Glamis and Cawdor— That’s what the witches said. The best is still to come. Thank you, kind sir. Now you must hope your children will be kings. They’ve told the truth to me. Why not to you?

Banquo: If you believe that, you must believe that one day, you’ll be King. I am not happy. These things of darkness may have come to trick us, tell us some truths, but lead us into evil.

Good friends, I must speak to you a minute.

Macbeth: The witches said two things about me - both were true. That surely means that one day I’ll be King. They all foretold my future - is that good or bad? If bad, why did the witches give me hope? They called me Thane of Cawdor - now I am. So other truths may follow. If good, why am I thinking of a plan - a terrible idea, that frightens me so much, that my hair stands on end? And my heart, too, is beating far too fast. But yet the dreadful fears that I have now, are nothing to the deadly horrors in my mind. My body and my mind are so confused, that action itself, gives way to wildest thoughts. Imagination has replaced reality.

Banquo: Our friend is deep in thought. Something is troubling him.

Macbeth: If fate will make me King, then fate will crown me. I do not need to act.

Banquo: Macbeth’s new honours are too much for him.

Macbeth: Whatever happens, come what may, time will go on, to end the strangest day.

Banquo: Worthy Macbeth, are you ready now?

Macbeth: I’m coming, sir. I’m sorry, friends, my thoughts have been confused. Gentlemen, I thank you. Let’s go to the King.

I want to speak to you about the witches, and what they told us. We must be honest with each other.

Banquo: Indeed we must.

Macbeth: Then we’ll talk later.

Come, friends, take us to the King.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.