حرکت پنجم، سکانس سوم

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: مکبث / فصل 22

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

حرکت پنجم، سکانس سوم

توضیح مختصر

مکبث میره با مخالفانش بجنگه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

حرکت پنجم، سکانس سوم

(مکبث و دکتر وارد میشن) مکبث: دیگه خبر نیار! وقتی همه‌ی مردان علیه من شدن، چی برام مهمه؟ تا جنگل بیرنام تا دانسینان حرکت نکرده، نیاز نیست بترسم. مالکوم فقط یه پسر بچه است، و مانند همه‌ی مردان متولد شده. ارواحی که سه خواهر صدا زدن، این رو به من گفتن:‌ “هیچ مردی که از زنی زاده شده به مکبث آسیب نمیرسونه.” پس ترکم کنید، خان‌های دروغین و به انگلیسی‌های آسان‌زی بپیوندید. قلب و ذهن شجاعی که من رو اینجا نگه می‌داره، هرگز دچار تردید نمیشه و از ترس نمی‌لرزه.

(خدمتکار وارد میشه؛ صورتش پر از ترسه) خدمتکار:‌ ده هزار سرباز هست، آقا.

مکبث: چه سربازانی، احمق؟ لعنت به تو، ای بزدل! اون گونه‌های سفید تو همه رو میترسونن. چه سربازانی، صورت شیری؟

خدمتکار:‌ ارتش انگلیس، آقا.

مکبث: برو بیرون!

(خدمتکار خارج میشه؛ مکبث سیتون رو صدا میزنه) سیتون! قلبم بیمار میشه وقتی چنین چیزی میبینم. سیتون، کجایی؟ این آخرین حرکت علیه من، من رو شاد روی تختم نگه میداره یا من رو از روش میندازه. به اندازه‌ی کافی زندگی کردم. مانند برگی خشک و زرد آماده‌ی افتادنم. و امیدی ندارم رحمت‌های مورد انتظار کهنسالی، مثل افتخار، عشق، احترام و دوستان زیاد، رو داشته باشم. به جای اونها نفرین‌های آرام، دروغ‌های چاپلوسانه، و خدمات ارائه شده بر خلاف میل خدمتکاران. سیتون!

(سیتون وارد میشه) سیتون: بله، پادشاه بخشنده‌ی من؟

مکبث: خبر دیگه‌ای هست؟

سیتون: آخرین گزارش درست بود، سرور شریفم.

مکبث‌: تا زمانی گوشتم از تنم جدا بشه، میجنگم. زرهم رو بده من.

سیتون: هنوز بهش نیاز نیست.

مکبث: می‌خوام بپوشمش. مردان سوار بیشتری بفرست. ببین چه خبره. همه‌ی بزدلانی که میگن میترسن رو دار بزن. زرهم رو بیار برام.

(به دکتر) بیمارت چطوره، دکتر؟

دکتر: از نظر جسمی بیمار نیست، بلکه از نظر ذهنی بیماره. افکار نگران‌کننده‌ی زیادی که استراحت رو ازش میگیرن، آشفته‌اش کرده.

مکبث: آه، درمانش کن. برای ذهن بیمار دارو نداری؟ چیزی برای کسل کردن خاطرات غم‌انگیز و پاک کردن ذهن از افکار عمیق و ترسناک. شاید داروی دلپذیری داشته باشی که افسردگی عمیقی که ذهن و احساسات رو ضعیف میکنه، برطرف کنه؟

دکتر:‌ متأسفانه بیمار باید خودش این کار رو بکنه.

(سیتون با زره مکبث برمیگرده و شروع به پوشوندن زره به تنش میکنه) مکبث: دارو رو بنداز برای سگ‌ها، بدون دارو خوبم. بیا، زرهم رو بپوشون، نیزه‌ام رو بده. مردانم رو آماده کن، سیتون. خان‌ها دارن میرن، دکتر. اگه می‌تونستی بیماری کشورم رو پیدا کنی، دکتر، و با داروهای پاک‌کننده دوباره سلامت رو بهش برگردونی، ستایش من از شما در سراسر جهان بازتاب پیدا میکرد.

(به سیتون) اون تکه زره رو در بیار.

(بعد به دکتر) برای رهایی از شر انگلیس چه دارویی استفاده میکردی؟ شنیدی اینجان، دکتر خوب؟

دکتر: بله، سرور خوب من. آمادگی شما برامون روشنش کرد.

مکبث: سیتون، تکه زره رو دنبالم بیار. مرگ و ویرانی من رو نمی‌ترسونه تا جنگل بیرنام حرکت کنه و من رو اینجا پیدا کنه (مکبث و سیتون با زرهش خارج میشن)

دکتر: اگر می‌تونستم این دانسینان نفرین شده رو ترک کنم، هیچ چیز روی زمین من رو دوباره به اینجا نمی‌آورد!

متن انگلیسی فصل

ACT FIVE SCENE THREE

Macbeth: Bring no more news! What do I care, if all men turn against me? Till Birnam Wood moves on to Dunsinane I have no need to fear. Malcolm is just a boy and he was born as all men are. The spirits whom the three sisters called, said this to me: ‘No man of woman born shall harm Macbeth.’ Then leave me, you false thanes and join the easy-living Englishmen. The brave heart and mind that keep me here shall never faint with doubt nor shake with fear.

Servant: There are ten thousand soldiers, sir.

Macbeth: What soldiers, fool? Damn you, you coward! Those milk-white cheeks of yours make everyone afraid. What soldiers, milk-face?

Servant: The English army, sir.

Macbeth: Get out!

Seyton! Oh, I feel sick at heart when I see such. Seyton, where are you? This latest move against me will either keep me happy on my throne, or push me from it. I have lived long enough. I am like a dry and yellow leaf, ready to fall. And the expected blessings of old age, like honour, love, respect and many friends, I cannot hope to have. But in their place are whispered curses, flattering lies and service given against the servant’s will. Seyton!

Seyton: Yes, my gracious King?

Macbeth: Any more news?

Seyton: The last report was true, my noble lord.

Macbeth: I’ll fight until my flesh is all cut from me. Give me my armour.

Seyton: It’s not needed yet.

Macbeth: I want to put it on. Send out more men on horses. See what’s going on. Hang all those cowards who say they are afraid. Bring me my armour.

How is your patient, doctor?

Doctor: She is not sick in body, but in mind. She is disturbed by many troubling thoughts that keep her from her rest.

Macbeth: Oh, cure her of that. Don’t you have medicine for a mind that’s sick? Something to dull sad memories and clear the mind of deep and fearful thoughts. Perhaps you have some pleasant drug that takes away the deep depression that drags down mind and feelings?

Doctor: I’m afraid the patient must do that for herself.

Macbeth: Throw medicine to the dogs, I’ll do without it. Come, put my armour on, give me my spear. Get my men ready, Seyton. The thanes are leaving, doctor. If you could find my country’s sickness, doctor and with your cleansing drugs bring it to health again my praise of you would echo round the world.

Pull off that piece of armour.

What medicine could you use to get rid of the English? Have you heard they’re here, good doctor?

Doctor: Yes, my good lord. Your preparations make that clear to us.

Macbeth: Seyton, bring that piece of armour after me. Death and destruction cannot make me fear till Birnam Wood is moved and finds me here!

Doctor: If I could leave this cursed Dunsinane nothing on earth would bring me here again!

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.