فصل پانزده

مجموعه: کتاب های متوسط / کتاب: شریک / فصل 15

کتاب های متوسط

42 کتاب | 625 فصل

فصل پانزده

توضیح مختصر

نوه کلوویس پاتریک رو بخشید. پاتریک آزاد شد. متاسفانه ایوا پاریک رو تنها گذاشت و با پولها ناپدید شد.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پانزده

توافق های نهایی

ایوا ساعت هشت و نیم صبح، از زندان بیرون اومد.

مارک بیرک به سرعت اون رو به ماشینش رسوند و به فرودگاه بردش، اونجا یک هواپیمای جت منتظر بود تا ایوا رو به نیویورک ببره.

بهش گفت که از نیویورک باید به لندن بره.

ایوا چشمانش رو بست و به پاتریک فکر کرد.

بعد متوجه تلفن ماشین شد و درخواست کرد که ازش استفاده کنه.

به پدرش در برزیل زنگ زد و اشک ریزان باهاش صحبت کرد.

قول داد که زود به خونه برگرده.

کارهای قانونیش در ایالات متحده تقریباً تموم شده بودن و دلش برای خونه ش تنگ شده بود.

در نیویورک مردمی که در قسمت کنترل هواپیمایی بریتانیا بودن، پرسشگرانه بهش نگاه میکردن؛ چون اون هیچ چمدونی نداشت.

خیلی سعی کرد که به اعصابش مسلط باشه.

نباید دوباره دستگیر می شد.

اون عاشق پاتریک بود؛ ولی این وضعیت دیگه خیلی سنگین بود.

در سالن انتظار، قهوه گرفت و با سندی تماس گرفت.

شما خوبید؟

سندی پرسید.

خوبم سندی.

توی فرودگاه جی اف کی(جان اف کندی)، تو مسیر لندن هستم.

پاتریک چطوره؟

فوق العاده.

ما یه توافق صد و سیزده میلیون دلاری با افراد دولتی بستیم.

سندی منتظر شد که ایوا چیزی بگه.

کی؟

همه ی چیزی که گفت همین بود.

وقتی به لندن برسید دستورالعمل ها رو دریافت میکنید.

هر وقت به هتل رسیدین، با من تماس بگیرید.

به پاتریک بگید که حتا با وجود زندون رفتنم، هنوز عاشقشم.

صبح روز بعد، سندی با ریدلتون دیدار کرد تا توافق طلاق رو چک کنن.

ترودی تا حالا اون رو امضا کرده بود و ریدلتون نمیخواست که دوباره اون رو ببینه.

سندی گفت ما امضاش کردیم.

یه توافق تازه هم هست که شامل موکلتون و شکایت دفتر شمالی علیه اونه.

اونها می خوان شکایتشون رو از ترودی پس بگیرن.

دهان ریدلتون باز مونده بود.

سندی یک کپی از قرارداد توافق دفتر بیمه شمالی بهش داد و اون با کنجکاوی خوندش.

چه سورپرایز خوبی.

یه موضوع دیگه هم هست.

سندی درمورد اون حساب ویژه ای که دویست و پنجاه هزار دلار موجودی برای اشلی نیکُل داشت، بهش گفت.

مورد دیگه ای نیست؟

ریدلتون با یک لبخند بزرگ این سوال رو پرسید.

نه همین بود.

طلاق انجام شد.

پاتریک رو از یک درِ کناری به اتاق دادگاه بردن.

لباسهای جدیدی رو که سندی براش خریده بود، پوشیده بود.

رنگ پریده و لاغر بود ولی به نظر میرسید که در راه رفتن، مشکلی نداره.

در واقع حالِ پاتریک عالی بود.

با لبخند وارد دادگاه شد و پشت میزش نشست.

خیالش راحت بود؛ چون می دونست این هیئت منصفه نمی تونن آزاری بهش برسونن.

در مورد شرکت حقوقی صحبت کرد و داستان بنی اریکا رو گفت و اینکه چطوری اون اسناد و مدارکش رو جمع کرده.

هیئت منصفه به مدت دو ساعت، با اشتیاق کامل به صحبت هاش گوش دادن.

بعد از یه استراحت کوتاه، چند تا از گفتگوهای ضبط شده، پخش شدن، و اونها به مدت سه ساعتِ دیگه، گوش کردن.

هیئت منصفه رای به اتهام بنی اریکا، چارلز بوگان، داگ ویترانو، جیمی هاواراک، ایتان راپلِی دادن برای نقشه کشیدن برای فریب دادن دولت، با اتکاء به قانون ادعاهای دروغین.

جینز و سپراولینگ به واشنگتن برگشتن.

فردا صبح قبل از سپیده دم، ماموران به خونه شرکای شرکت حقوقی رفتن و دستگیرشون کردن.

بلافاصله بردنشون زندون، ولی به خاطر اینکه به چندین قاضی وصل بودن، سریع آزاد شدن.

پاتریک اینطور شروع کرد: من یه وقتی، یه پرونده حادثه اتومبیل داشتم.

راننده کشته شد و دو نفر زخمی شدن.

تقصیر کامیون بود، سندی، ولی راننده ادعا کرده که موکل من با سرعت میرفته.

ما یه شاهد پیدا کردیم؛ آقای کلوویس گودمَن، هشتاد و یک ساله.

اون سعی کرده که به آدمای زخمی داخلِ ماشین کمک کنه ولی نتونسته.

بدون اینکه هیچ حرفی با کسی بزنه، ول کرده و رفته.

بعدها پیداش کردیم، ولی اون هنوز اونقدر ناراحت بود که در مورد این موضوع، صحبت نمی کرد.

کلویس به تنهایی تو حومه شهر زندگی میکرد و من ازش پرسیدم که می تونم ببینمش.

اون پیرمرد تنهایی بود که به وکیل ها اعتماد نداشت.

قهوه خوردیم و در مورد همه چیز، به جز اون تصادف،صحبت کردیم.

وقتی من در اون مورد سوال کردم، اون با ملایمت بهم گفت که اون اونجا بوده ولی هنوز نمیتونه در موردش صحبت کنه.

اون بحث رو تموم کردم و از مطالب دیگه ای حرف زدیم.

برای شام بیرون بردمش و با چند تا آبجو شاممون رو تموم کردیم.

ولی هنوز نمی تونست در مورد اون سانحه صحبت کنه.

بعد از یک ماه، من تحت فشار قرار دادمش.

بهش گفتم که ما در اون پرونده شکایت به نکته مهمی برخوردیم و دیگه وقتشه که اون به چند تا سوال جواب بده.

اونم گفت که آماده س.

اشک توی چشماش جمع شده بود و می خواست به خونواده ای که توی ماشین بودن، کمک کنه.

اونا سرعتشون بالا نبود.

ما به دادگاه رفتیم و کلوویس گودمن بهترین شاهدی بود که من تا به حال دیده م.

هیئت منصفه به موکلینمون دو میلیون و سیصد هزار دلار داد.

ما با هم دوست شدیم.

وقتی که اون پیر شد و دیگه نمی تونست تنها زندگی کنه، من به یک آسایشگاه سالمندان بردمش و مراقب هزینه ها ش بودم.

اون زمان من تنها دوستش بودم.

اون سالها بود که از خویشاوندانش، اطلاعی نداشت.

در ژانویه 92 حالش خیلی بد شد.

من بردمش بیمارستان و هر روز به دیدنش میرفتم؛ در ششم فوریه هم از دنیا رفت.

سندی نفس عمیقی کشید و چشماش رو محکم بست.

کلوویس دفن نشد درسته؟

سندی پرسید.

نه.

من جسدش رو توی فریزر کلبه م گذاشتم.

سندی شوکه شده بود.

من کسی رو نکشتم سندی؛ من یه جسد لازم داشتم، ولی وقتی جسدس سوخت، از قبل مرده بود.

سندی توی اتاق قدم زد، بعد به دیوار تکیه داد.

گفت بقیه شو بگو بشنویم.

مطمئنم که همه چی رو برنامه ریزی کردی.

من زمان برای فکر کردن بهش داشته م، درسته.

یه قانون در می سی سی پی، در مورد متلاشی کردن جسد وجود داره.

اون تنها چیزیه که اونا میتونن علیه من استفاده کنن.

مجازاتش یک سال زندانیه.

اگه این تنها چیزیه که می تونن علیه تو ازش استفاده کنن، پریش تمام سعیشو میکنه که به دستش بیاره.

اون نمیتونه بذاره تو بی هیچ مجازاتی، بذاری بری.

نه نمیتونه.

ولی اون قضیه کلوویس رو نمی فهمه مگر اینکه من بهش بگم، و منم باید قبل از اینکه از اتهامات قتل صرف نظر کنه، بهش بگم.

ولی من تنها شاهدم، و راهی برای اثبات اینکه اون جسد سوخته کلوویس بوده نیست.

پس چیکار باید بکنیم؟

تو به خونه نوه (دخترِپسر) کلوویس میری، بهش حقیقت رو میگی و پیشنهادِ پول میدی.

ما بی سروصدا یه قرارداد باهاش می بندیم و اونم برای رسیدن به پول، قبول میکنه که به پریش بگه که منو متهم نکنه.

سندی باز توی اتاق راه رفت و فکر کرد.

گفت ما باید یه چیزی به پریش بدیم.

قضیه فقط اون نیست.

قضیه یه سیستمه پاتریک.

اگر که تو مجازات نشی، این خلاصی از زندون رو خریدی.

وجهه ی بقیه خراب میشه.

بعدش من میگم که گناهم از بین بردن جسد کلوویسه.

میرم دادگاه و پول میدم، ولی نمیرم زندون.

آزاد میشم.

هیچکس هم توی برزیل براش مهم نیست.

سندی راه رفتنش رو متوقف کرد و نشست روی تخت، کنار پاتریک.

پس به برزیل برمیگردی؟

اونجا خونه ی منه، سندی.

دخترِ چی؟

ما ده، یازده تا بچه میاریم.

هنوز تصمیم نگرفتیم.

اون موقع چقدر پول داری؟

میلیونها دلار.

تو باید منو از اینجا بیرین بیاری، سندی یه زندگی دیگه پیش روی منه.

سندی، نوه ی کلوویس رو، در کافی شاپی که کار میکرد، ملاقات کرد.

گفت خبرای خوبی براتون دارم.

پشت یه میز نشستن و قهوه نوشیدن.

اون تا جایی که می تونست، داستان پاتریک رو به نحو تاثیرگذاری براش تعریف کرد.

براش سرگرم کننده بود.

گفت مجازات اعدام بهش بدید.

اون کسی رو نکشته بود.

اون جسدِ توی ماشین، از قبل مرده بوده.

اون فقط دزدیده ش.

اون جسدِ کلوویس گودمن، پدربزرگ شما بوده.

اون با چشمای تنگ، به سندی نگاه کرد.

اون کلووس رو سوزونده!

چرا؟

اون باید یه جسد می داشت.

کلوویس موکل و نیز دوستش بود.

اون دختر، گیج و مبهوت به نظر می رسید.

این جرمه که یه جسد رو از بین ببری.

این به این معنیه که خونواده کلویس میتونن از موکلم شکایت کنن.

دخترِ خندید و گفت حالا فهمیدم.

سندی هم لبخند زد.

بله.

برای همینه که من اینجام.

موکلم می خواد که یه توافق خیلی محرمانه با شما داشته باشه.

چقدر؟

بیشترین مقداری که می پردازید چقدره؟

سندی قهوه ش رو نوشید.

پنجاه هزار.

باشه.

با هم دست دادن.

سندی بهش یه قرارداد داد که امضا کنه و یه چک نوشت.

ایوا هتلش در لندن رو ترک کرد و به یه پیاده روی طولانی مدت رفت.

ویترین مغازه ها رو نگاه کرد و بعد برای ناهار ایستاد.

به آدمای خوشحالی که نمی شناختنش، گوش داد.

اونا اهمیتی نمی دادن.

احساس کرد که لی پایِرز رو بیشتر از ایوا میراندا دوست داره.

بدون توجه به قیمتا، شروع کرد به خرید کردن.

اون حالا یه زن خیلی ثروتمند بود.

ساعت دو بعداز ظهر، یه جلسه با مدیرِ دفترِ بانک دویچه، در لندن داشت (دویچه بانک از بزرگترین بانکهای جهان در برلین آلمان است).

بانکش در پی درخواست اون، صدو سیزده میلیون دلار از دفترش در زوریخِ سویس به دفترش در واشنگتن فرستاد.

بعد از این ارسال، یک میلیون و نهصد هزار دلار، تو حسابش باقی موند.

حساب دیگه ی سوئیسی ش سه میلیون دلار داشت.

شش و نیم میلیون دلار موجودی داشت.

یک مشاور مالیش در برمودا هم، چهار میلیون داشت.

هفت میلیون و دویست دلار هم در لوکزامبرگ- کشوری در اروپای غربی- داشت.

اون خانم سوئدی از خونه بنی اریکا اومد بیرون و چمدوناش رو داخل بی ام ویش گذاشت.

سریع دور شد، به فرودگاه رفت و سوار هواپیمایی به مقصد لندن شد.

وقتی فرود اومد مامورها، زیر نظر گرفتنش.

یه تاکسی به مقصد هتلش گرفت و در قسمت پذیرش، معطلش کردن تا وقتی که به رئیس گفتن که داخل تلفن اتاقش، شنود کار گذاشتن.

به محض اینکه وارد اتاقش شد، به بنی زنگ زد.

بهش گفت که ترسیده ولی فکر نمیکنه که تعقیب شده باشه.

قرار گذاشتن که تا یک ساعت دیگه، هم رو توی یه کافی شاپ ببینن.

اون اونجا منتظر موند، ولی بنی نیومد.

فردا صبح ، همه روزنامه های هتل رو خوند.

بالاخره تو یکی از صفحه های داخل روزنامه دیلی میل، یه مطلب دو پاراگرافی پیدا کرد، درباره دستگیری بنی اریکا، یک مجرم آمریکایی.

چمدوناش رو بست و سوار یک هواپیما به مقصد سوئد شد.

پاتریک با عجله از در پشتی دادگاه رد شد و وارد دفتر کارل شد.

زخمهاش هنوز باندپچی بودن و لباسهای بیمارستانش رو پوشیده بود که به یادِمردم بیاره که توی بیمارستان بستری بوده، نه تو زندون، مثل یه مجرم.

کارل گفت من امروز صبح، دو ساعت، پیشِ قاضی تروسل بودم.

بهش گفتم به عقیده ی من، این یه دادگاهِ قتل عمد نیست.

کارل اون قرار نیست که یه محاکمه و دادگاهی باشه.

محاکمه هوور رو یادت هست؟

یک کامیون به یک ماشین زد و راننده کشته شد و دو مسافرش زخمی شدن.

اولین جلسه دادگاهی من در دادگاه شما.

البته، هاسکی که راحت پشت میزش نشسته بود این رو گفت.

پاتریک داستان کلوویس رو بهش گفت.

وقتی صحبتهاش تموم شد، چند دقیقه سکوت کردن.

بعد کارل گفت: شنیده م که دولت از تمام اتهاماتش علیه شما، صرف نظر کرده.

درسته.

من دیروز با هیئت منصفه عالی صحبت کردم.

خیلی لذت بخش بود، کارل، من بالاخره همه رازهایی رو که سالها پیش خودم نگه داشته بودم، گفتم.

پس قضیه طلاق انجام شد.

دولت از همه اتهاماتش علیه تو صرف نظر کرد و تو هم قبول کردی که کل صد و سیزده میلیون رو بازپرداخت کنی.

دادگاه قتل عمد اتفاق نمی افته؛ چون قتلی در کار نبوده.

شکایتهایی هم که شرکت های بیمه تنظیم کرده ن، فسخ شده ن.

پِپِر هنوز زنده س.

فقط میمونه اتهام از بین بردن یه جسد.

که جرم کوچیکیه.

کارل دوست لاغرش رو تحسین کرد.

اون باید دوباره با قاضی تروسل صحبت کنه.

پاتریک در انتهای میز نشست؛ سندی سمت راستش و پریش سمت چپش نشسته بودن.

از اونجایی که اتهامات دولت فسخ شده بودن، پریش این فشار رو روی خودش احساس میکرد که دادِ دولت رو از پاتریک بگیره.

پاتریک گفت تری شما میتونید قتل رو فراموش کنید.

من کسی رو نکشتم.

اون شخصِ توی ماشین، از چهار روز قبل، مرده بود.

پریش سوالاتی ازش پرسید و پذیرفت که حق با پاتریکه.

ولی اون نمی خواست که کاملاً دست برداره.

گفت: به نظر میرسه که یک سال زندان،

یک سال زندان در پارچمن براتون خوب باشه.

مسلماً، ولی من به پارچمن نمیرم.

شما جسدی ندارید.

نمیدونید که چه کسی سوخته، و من هم تا وقتی که یک توافق نداشته باشیم، در موردش صحبت نمی کنم.

اتهامات رو فسخ کنید.

شما نمیتونید پیروز بشید.

سندی گفت خانواده اون شخص مرده، نمیخوان از پاتریک شکایت کنن.

شما نمی تونید چیزی رو علیه من اثبات کنید.

هیچ شاهدی وجود نداره و مدارک هم به اندازه کافی خوب نیستن.

پریش گفت شما نمی تونین ما رو احمق فرض کنین.

پریش گفت: یه چیز به درد بخور، بهمون بدید.

من میگم که من بابت از بین بردن جسد، گناهکارم.

ولی به زندان نمیرم.

می تونید به قاضی توضیح بدید که اون خونواده نمی خوان ازم شکایت کنن.

می تونید از شکنجه و اتفاقاتی که برام افتاده، براشون بگید.

پریش شما می تونید همه این کارها رو انجام بدین و برای وجهه تون هم خیلی خوبه.

ولی زندان نه.

پریش چند لحظه ای فکر کرد.

بعدش شما اسم اون شخص مرده رو بهمون می گید؟

بله میگم، ولی بعد از اینکه با هم قرارداد ببندیم.

بسیار خب، ولی من باید یه صحبتی با قاضی تروسل داشته باشم.

ایشون هم باید موافقت کنن.

پاتریک به سندی لبخند زد.

پریش بلند شد که بره.

دادستان منطقه گفت: اوه نزدیک بود یادم بره.

در مورد پِپِر اسکاربرو چی می تونید بهمون بگید؟

میتونم اسم جدیدش و همینطور شماره پاسپورتش رو بهتون بدم.

سندی، پریش و قاضی تروسل چندین ساعت بر روی توافق نامه ای برای سبکتر شدن جرمهای پاتریک کار کردن.

سندی اون رو برد به بیمارستان، برای پاتریک.

اونها توافق رو باصدای بلند خوندن و پاتریک امضاش کرد.

سندی متوجه شد که اون در حال بسته بندی کردن وسایلش بوده.

وقتی سندی به اتاق هتلش برگشت، تلفنش زنگ خورد.

اون استفانو بود که طبقه پایین بود و می خواست باهاش صحبت کنه.

وقتی به دفتر سندی رفت، گفت: من از سر کنجکاوی اینجا هستم.

اونا اریکا رو دستگیر کرده ن؟

سندی پرسید.

بله.

همین چند ساعتِ پیش.

توی لندن.

من دیگه براش کار نمی کنم.

من برای پیدا کردن پولا استخدام شدم.

تلاشمو کردم، پولم رو گرفتم و کار تموم شده.

ولی در مورد یه موضوع به شدت کنجکاوم.

ما فقط بعد از اینکه شخصی، اطلاعاتی در مورد لانیگان بهمون داد، اون رو در برزیل پیدا کردیم.

شخصی که خوب می شناختش؛ کارهاش رو، عادت هاش رو، اسم های جعلیش رو.

این کار توسط یه آدمِ خیلی باهوش، برنامه ریزی شده.

اون باید همون دخترِ باشه، درسته؟

میخوام بدونید که اگه یکی از همین روزا حقیقت رو فهمیدید، من خوب نمی خوابم تا وقتی که بفهمم که آیا اون دخترِ پول ما رو برده؟

جلسه محاکمه برای ساعت پنج در دادگاه، برنامه ریزی شده بود.

پاتریک شلوار جدیدش رو با یک پیراهن سفید بزرگ، پوشید.

با هایانی دست داد و ازش به خاطر لطف و دوستیش تشکر کرد.

پاتریک بعد از دو هفته بیمارستان رو به عنوان یک بیمار و زندانی ترک کرد.

وکیلش کنارش بود و نگهبونهاش هم پشت سرشون میرفتن.

اون جلسه قرار بود یک جلسه محرمانه باشه تا توافقات محرمانه رو تکمیل کنن، ولی مردم ازش خبردار شدن.

در کمتر از سی دقیقه، نصف مردم شهر فهمیدن، و دادگاه شلوغ شد.

همینطور که پاتریک رو به اتاق هیئت منصفه میبردن، اون به عکاس ها لبخند میزد.

کارل وارد اتاق شد و از نگهبون ها خواست که توی سالن منتظر بمونن.

کی میرید؟

کارل پرسید.

نمیدونم.

به زودی.

میتونم باهاتون بیام؟

واقعاً میری؟

اگه همین الان شانس رفتن داشته باشی، این کار رو میکنی؟

نه، نمیرم.

ولی سرزنشت نمی کنم.

کارل، همه میخوان در برن.

یه موقع هایی توی زندگی، همه به رفتن فکر می کنن.

با این کار مشکلات رو دور میزنی.

قاضی تروسل وارد اتاقِ دادگاه شد.

پاتریک رو از در، رد کردن و اون کنار سندی، در مقابل قاضی ایستاد.

قاضی به حضار نگاه نمی کرد.

تروسل گفت: آقای لانیگان.

شما از ما خواستید که اتهامتون رو از قتل عمد، به از بین بردن یه جسد، کاهش بدیم.

مردم حیرت کردن.

از بین بردن یه جسد؟

پریش پیشرفت های اخیر در پرونده رو توضیح داد.

بعد، آقای پریش آیا پیشنهاد شده که این دادگاه باید درخواستِ تخفیف جرم به خراب کردن یه جسد رو بپذیره؟

پریش هم داستان کلوویس رو تعریف کرد.

درخواست شما چیه آقای لانیگان؟

قاضی سوال کرد.

پاتریک با لحنی جدی، ولی بدون غرور گفت: من گناهکارم.

آیا هیئت منصفه مجازاتی رو پیشنهاد می کنن؟

پریش به سمت میزش رفت، نگاهی به یادداشت هاش کرد و به سمت میز قاضی رفت.

بله، عالیجناب.

من نامه ای از خانم دینا پُستِل از مِریدین – شهری در ایالت می سی سی پی آمریکا- دارم.

اون نوه ی کلوویس گودمنه.

یک کپی از نامه رو به تروسل داد.

خانم پُستِل توی این نامه از دادگاه درخواست کرده که آقای لانیگان رو به خاطر سوزوندن جسد پدربزرگش، مجازات نکنه.

اون از بیشتر از چهار ساله که مرده و خانواده نمی خوان رنج بیشتری بکشن.

بنابراین هیئت منصفه پیشنهاد مجازات ِدوازده ماه زندانی رو میدن.

با این حال، این مجازات میتونه به خاطر رفتار خوب آقای لانیگان، فسخ هم بشه.

همچنین پیشنهاد می کنیم که ایشون پنج هزار دلار، به اضافه تمام هزینه های دادگاه رو بپردازن.

آقای لانیگان شما موافقید؟

تروسل پرسید.

پاتریک که نمی تونست سرش رو بالا بیاره، گفت بله، عالیجناب.

پس من ازتون میخوام که در عرض یک هفته، این پرداخت رو انجام بدید.

مورد دیگه ای نیست؟

هر دو وکیل آهسته گفتن نه و اون جلسه دادرسی رو ختم کرد.

پاتریک به سرعت خارج شد.

برای رفتن لحظه شماری می کرد، ولی در دفتر کارل منتظر موند تا وقتی که هوا تاریک شد و همه مردم رفتن.

ساعت هفت با کارل خداحافظی کرد و ازش به خاطر دوستی و کمکش تشکر کرد.

سندی پاتریک رو سوار کرد و از بیلاکسی به سمت نیو اورلئان برد.

پاتریک از تلفن ماشین سندی استفاده کرد و به ایوا زنگ زد.

تو لندن ساعت سه صبح بود، ولی ایوا سریع جواب داد.

گفت: ایوا منم.

آره، من خوبم.

هیچوقت این قدر خوب نبوده م.

تو چی؟

به مدت طولانی گوش داد، چشمهاش بسته بود، سرش رو به عقب تکیه داد.

بعد گفت: یکشنبه توی اِیکس می بینمت، توی هتل گالیسی.

عاشقتم.

چند ساعت دیگه بهت زنگ می زنم.

در سکوت راهشون رو به سمت لوئیزیانا- در اورلئان- ادامه دادن.

بعد سندی گفت من امروز عصر یه مهمون خیلی جالب داشتم.

واقعاً، کی؟

جک استفانو.

اون تو هتل اومد دیدنم.

گفت که خیلی متاسفه که آدماش بعد از گرفتنت، این قدر بهت آسیب زده ن.

در مورد شخصی در برزیل بهم گفت که اطلاعاتی در مورد تو و گروه پلوتو بهش داده.

و بی پرده ازم پرسید که آیا ایوا اون اطلاعات رو فروخته؟

اون کنجکاوه، چون آدمش رو پیدا کرده ولی پولا رو به دست نیاورده.

من تو سه سال آخر،خواب می دیدم که صد نفر منو تعقیب می کنن.

که همه شون رو جک استفانو اجیر کرده.

سندی من آخر از اون وضعیت، خسته شدم.

تسلیم شدم.

ناپدید شدن تا وقتی یه جور ماجراجوئیه که تو می فهمی یه نفر داره سعی میکنه پیدات کنه و هر کاری که میکنی رو زیر نظر داره.

سندی من یه عالمه پول دزدیده م.

اونا ناچار بودن بیان سراغم.

وقتی فهمیدم که اونا در حال حاضر توی برزیلن، فهمیدم که دارم به آخر کار می رسم.

پس تصمیم گرفتم که به روش خودم انجامش بدم نه به روش اونا.

پاتریک نفس عمیقی کشید، از پنجره به بیرون نگاه کرد و سعی کرد، افکارش رو جمع و جور کنه.

سندی، پاداش ها ایده من بودن.

ایوا به آتلانتا پرواز کرد؛ همون جا که گروه پلوتو رو دید.

به اونا پول دادیم و به استفانو هم اطلاعات دادیم.

سندی آهسته چرخید، دهانش باز مونده بود.

گفت داری دروغ میگی.

میدونم که داری دروغ میگی.

نه.

ما یک میلیون و صد و پنجاه هزار دلار از استفانو پول گرفتیم.

این پول الان مخفی شده، با باقیمونده ش ، احتمالاً در سوئیس.

تو نمیدونی که اون پول کجاست؟

ایوا ازشون مراقبت کرده.

وقتی ببینمش، می فهمم.

سندی اونقدر شوکه شده بود که چیز دیگه ای نمی تونست بگه.

پاتریک ادامه داد، من می دونستم که اونا دستگیرم میکنن، می دونستم که سعی میکنن به حرف زدن وادارم کنن.

ولی نمی دونستم که این اتفاق می افته.

به ردِ طنابِ بالای قوزک پاش اشاره کرد.

اونا نزدیک بود منو بکشن.

من بالاخره کم آوردم و درباره ایوا، بهشون گفتم.

ولی تا اون موقع، ایوا رفته بود و پولا هم همین طور.

سندی گفت اونا نزدیک بود تو رو بکشن.

درسته.

ولی دو ساعت بعد از اینکه من دستگیر شدم، ایوا با کاتر در بیلاکسی تماس گرفت، و اون هم با پلیس واشنگتن تماس گرفت.

همین کار بود که زندگی منو نجات داد.

استفانو نتونست منو بکشه چون پلیس از این موضوع باخبر شد.

سندی میخواست ماشین رو نگه داره، پیاده بشه و فریاد بزنه.

احمق بودی که گذاشتی دستگیرت کنن.

اِ واقعاً؟

مگه نه اینکه همین الان، آزاد، از دادگاه اومدم بیرون؟

مگه نه اینکه همین الان با زنی که عاشقانه دوستش دارم، حرف زدم، زنی که یه ثروت کمی رو برام نگه داشته.

گذشته بالاخره تموم شد سندی.

متوجه نیستی؟

دیگه هیچکس دنبالم نمی گرده.

سندی پاتریک رو به خونه مادرش رسوند و رفت.

پاتریک صبحِ فردا، لبخندزنان از خواب بیدار شد.

اون زندگی مخفیانه ش تموم شده بود.

با مادرش گپ زدن و توی شهر چرخیدن و کمی خرید کردن.

بعد رفت به فرودگاه.

به سمت آتلانتا و از اونجا به شهر نیسِ -درجنوبِ- فرانسه پرواز کرد.

آخرین دیدارش با ایوا یک ماه پیش در ریو بود.

ایوا تقریباً متقاعدش کرد که باز فرار کنه و مخفی بشه، ولی اون دیگه از فرار خسته بود.

نزدیک آپارتمان ایوا با هم خداحافظی کردن.

بوسیدش و دور شد، گریه کنان ترکش کرد.

باز به پُنتا پُرا پرواز کرد و منتظر موند.

روز یک شنبه، قطار نیس به اِیکس-در جنوب شرقی فرانسه- رسید، پاتریک یه تاکسی به هتل گالیسی گرفت.

ایوا یک اتاق به اسم هردوشون رزرو کرده بود، ایوا میراندا و پاتریک لانیگان، ولی کارمندِ اونجا به پاتریک گفت که ایوا هنوز نیومده.

به اتاق رفت؛ چمدون هاش رو باز نکرده خوابید و خواب ایوا رو دید.

وقتی بیدار شد، رفت پیاده روی.

شاید اینجا زندگی کنن.

حدود یک هفته ای باید اینجا بمونن، بعدش به ریو برگردن، ولی شاید ریو خونه شون نشه.

پاتریک احساس آزادی می کرد می خواست همه جا زندگی کنه، تا فرهنگ های مختلف رو تجربه کنه، تا زبون ها ی مختلف رو یاد بگیره.

نگرانی به دلش راه نداد.

تا غروب صبر کرد و بعد قدم زنان به هتل برگشت.

ایوا اونجا نبود و پیامی هم ازش نبود.

به هتلش در لندن زنگ زد و فهمید که اون دیروز رفته.

به پدرش زنگ زد.

پائولو بهش گفت که اون لندن بوده.

چیز دیگه ای نگفت.

پاتریک دو ساعت منتظر شد و بعد با سندی تماس گرفت.

گفت ایوا گم شده، حالا دیگه ترسید.

سندی خبری ازش نداشت.

پاتریک دو روز توی اِیکس موند، راه میرفت، به سندی و پائولو زنگ میزد.

تنها توی اتاقش با دل شکسته گریه کرد.

کلی الکل نوشید.

روز سوم رفت؛ از یه کارمند خواست که یک یادداشت برای خانم میراندا بزاره که آیا اون رسیده.

به ریو پرواز کرد.

مطمئن نبود که چرا.

ایوا خیلی باهوشتر از این بود که بره به ریو.

پاتریک خیلی خوب بهش یاد داده بود که چطور ناپدید بشه.

هیچکس نمی تونست ایوا رو پیدا کنه، مگه اینکه خودش بهشون این امکان رو میداد.

رفت به دیدن پائولو و تمام ماجرا رو بهش گفت و اشک ریزان از پیشش برگشت.

توی هتل کوچیکی نزدیک آپارتمان ایوا، اقامت کرد.

حالا اون شکارچی بود نه طعمه و نامید و دلسرد بود.

تقریباً بی پول شده بود.

بالاخره، به سندی زنگ زد و ازش خواست که پنج هزار دلار بهش قرض بده.

سندی سریع قبول کرد.

بعد از یک ماه، تسلیم شد و به پُنتا پُرا برگشت.

می تونست تو کشوری که عاشقش بود زندگی کنه و همچنین تو شهری که عاشقش بود.

غیر از اونجا، کجا می تونست بره؟

سفرش تموم شده بود.

بالاخره گذشته ش تموم شد.

ایوا هم مطمئناً یه روزی پیداش میکرد.

متن انگلیسی فصل

Chapter fifteen

Final Arrangements

Eva walked out of jail at 8:30 AM.

Mark Birck rushed her to his car and took her to the airport, where a small jet was waiting to take her to New York.

He told her that from New York she’d go to London.

Eva closed her eyes and thought of Patrick.

Then she noticed the car phone and asked to use it.

She called her father in Brazil and had a tearful conversation.

She promised to be home soon.

Her legal work in the United States was almost finished, and she missed her home.

In New York, the people at the British Airways check-in counter looked at her questioningly because she had no baggage.

She fought to control her nerves.

She couldn’t be arrested again.

She loved Patrick, but this was too much.

In the lounge she had coffee and called Sandy.

Are you OK?

he asked.

I’m fine, Sandy.

I’m at JFK, on my way to London.

How’s Patrick

Wonderful.

We’ve made a settlement with the government people - 113 million.

Sandy waited for her to say something.

When?

was all she said.

You’ll have instructions when you get to London.

Call me when you get to the hotel.

Tell Patrick I still love him, even after going to jail.

Later in the morning, Sandy met with Riddleton to look over the divorce settlement agreement.

Trudy had already signed it, and Riddleton didn’t want to see her again.

We’ll sign it, Sandy said.

There’s a new arrangement involving your client and her lawsuit with Northern Case.

They’re going to drop their lawsuit against Trudy.

Riddleton’s mouth opened.

Sandy gave him a copy of the Northern Case Insurance settlement agreement, which he read curiously.

What a pleasant surprise.

There’s one other thing.

Sandy told him about the special account that had 250,000 dollars for Ashley Nicole.

Anything else?

Riddleton asked with a broad smile.

That’s it.

The divorce is finished.

Patrick was taken into the courthouse through a side door.

He wore new clothes that Sandy had bought.

He was pale and thin, but seemed to have no difficulty walking.

Actually, Patrick felt great.

He entered the courtroom, smiling, and sat at his table.

He was relaxed because he knew that this jury couldn’t do anything to him.

He talked about the law firm and told the story of Benny Aricia and how he’d gathered his evidence.

The jury listened with great interest for two hours.

Afer a short break, some of the taped conversations were played, and they listened for three more hours.

The grand jury voted to indict Benny Aricia, Charles Bogan, Doug Vitrano, Jimmy Havarac, and Ethan Rapley for planning to cheat the government under the False Claims Act.

Jaynes and Sprawling returned to Washington.

Before dawn the next morning, officers arrived at the homes of the law firm partners and arrested them.

They were taken to jail, but released immediately because of their connections with several judges.

Patrick began, “I had a car wreck case once.

The driver was killed, and two people were injured.

It was the truck’s fault, Sandy, but the driver claimed that our client’s car was speeding.

We found a witness - Mr Clovis Goodman, age eighty-one.

He tried to help the injured people in the car but couldn’t.

He left without saying anything to anyone.

Later we found him, but he was still too upset to talk about it.

Clovis lived alone in the country, and I asked if I could visit him.

He was a lonely old man who didn’t trust lawyers.

We drank coffee and talked about everything except the wreck.

When I asked about it, he informed me softly that he was there, but he couldn’t talk about it yet.

I went back and we exchanged more stories.

I took him to dinner, and we stopped for a few beers.

But he still couldn’t talk about the wreck.

After a month, I put pressure on him.

I told him we’d reached an important point in the lawsuit, and it was time for him to answer some questions.

He said he was ready.

He had tears in his eyes and wanted to help the family in the car.

They weren’t speeding.

We went to trial, and Clovis Goodman was the best witness I’ve ever seen.

The jury gave our clients 2/3 million dollars.

We became friends.

When he got sick and couldn’t live by himself, I moved him into a nursing home and took care of his finances.

At that time, I was his only friend.

He hadn’t heard from his relatives for years.

He got very sick in January of ‘92.

I moved him to a hospital and visited every day On February 6 he died.

Sandy breathed heavily and closed his eyes tightly.

Clovis wasn’t buried, was he?

he asked

No. I put his body in a freezer at my cabin.

Sandy was shocked.

I didn’t kill anybody, Sandy I needed a body, but he was already dead when his body burned.

Sandy walked around the room, then leaned on the wall.

Let’s hear the rest of it, he said.

I’m sure you have everything planned.

I’ve had time to think about it, yes.

There’s a Mississippi law about destroying a dead body.

It’s the only one they can use on me.

The penalty is one year in jail.

If that’s all they can use, Parrish will try very hard to get that.

He can’t let you walk away without any punishment.

No, he can’t.

But he won’t know about Clovis unless I tell him, and I have to tell him before he’ll drop the murder charges.

But I’m the only witness, and there’s no way to prove the burned body was Clovis.

So what’s the plan?

You go to Clovis’s granddaughter, tell her the truth, and offer money.

We make a settlement with her quietly, and, to get the money, she agrees to tell Parrish not to charge me.

Sandy walked around again, thinking.

We have to give Parrish something, he said.

It’s not just him.

It’s the system, Patrick.

If you aren’t punished, then you’ve bought your way out of jail.

Everybody else looks bad.

Then I’ll say I’m guilty of destroying Clovis’s dead body.

I’ll go to court and pay money, but no jail time.

I’ll be free.

No one in Brazil will care.

Sandy stopped walking and sat on the bed beside Patrick.

So you’ll go back to Brazil?

It’s home, Sandy.

And the girl?

We’ll either have ten kids, or eleven.

We haven’t decided.

How much money will you have?

Millions.

You have to get me out of here, Sandy I have another life to live.

Sandy visited Clovis’s granddaughter at the coffee shop where she worked.

I have good news for you, he said.

They sat at a table and had coffee.

As efficiently as possible, he told her Patrick’s story.

She found it amusing.

Give him the death penalty, she said.

He didn’t kill anybody.

The body in the car was already dead.

He just stole it.

The body was Clovis Goodman, your grandfather.

She looked at him with narrow eyes.

He burned Clovis!

Why?

He had to have a dead body.

Clovis was his client and friend.

She looked confused.

It’s a crime to destroy a dead body.

That means Clovis’s family can sue my client.

She smiled and said, Now I understand.

Sandy smiled, too.

Yes.

That’s why I’m here.

My client would like to make a very quiet settlement with you.

How much?

What’s the most you’ll pay?

Sandy drank his coffee.

Fifty thousand.

OK.

They shook hands.

Sandy gave her a settlement agreement to sign and wrote a check.

Eva left her London hotel and took a long walk.

She looked in the store windows and then stopped for lunch.

She listened to the happy people who had no idea who she was.

They didn’t care.

She felt more like Leah Pires than Eva Miranda.

She began shopping, without paying attention to the prices.

She was a very-wealthy woman at the moment.

At two o’clock in the afternoon, she had a meeting with the manager of DeutscheBank’s London office.

His bank would wire 113 million from its Zurich office to its Washington office, following her instructions.

After the wire, there would be 1/9 million dollars in the account.

Another Swiss account had 3 million.

A bank on Grand Cayman held 6/5 million.

A financial advisor in Bermuda had 4 million.

And 7/2 million was in Luxembourg.

The Swedish lady left Benny Aricia’s home and put her baggage in his BMW.

She sped away, went to the airport, and took a plane to London.

When she landed, the officials were watching for her.

She took a taxi to her hotel and was delayed at the front desk until the manager was told that the bug had been placed in the phone in her room.

As soon as she went into her room, she called Benny.

She told him she was scared but didn’t think she’d been followed.

They made arrangements to meet at a coffee shop in an hour.

She waited there, but Benny didn’t come.

The next morning, she read all the newspapers in the hotel.

On an inside page of the Daily Mail she finally found a two- paragraph story about the capture of an American criminal, Benny Aricia.

She packed her bags and took a plane to Sweden.

Patrick was rushed through the back door of the courthouse and into Karl’s office.

His wounds were still bandaged, and he wore his hospital clothes to remind people that he was hospitalized, not in jail like a criminal.

I spent two hours with Judge Trussel this morning, Karl said.

I told him that, in my opinion, this isn’t a capital murder trial.

There’s not going to be a trial, Karl.

Remember the Hoover trial?

A truck hit a car, killing the driver and injuring two passengers.

My first trial in your courtroom.

Of course, Huskey said, relaxing at his desk.

Patrick told him the Clovis story.

When he finished, they sat silently for a few minutes.

Then Karl said, I hear the government’s dropped all charges against you.

That’s correct.

I talked to the grand jury yesterday.

It was great fun, Karl, finally telling all the secrets I’ve been keeping for years.

So, the divorce is settled.

The government’s dropped all charges, and you’ve agreed to pay back a total of 113 million.

The capital murder trial won’t happen because there wasn’t a murder.

The lawsuits filed by the insurance companies have been dropped.

Pepper’s still alive.

That just leaves the charge of destroying a dead body.

A small crime.

Karl admired his thin friend.

He’d talk to Judge Trussel again.

Patrick sat at the end of the table with Sandy on his right and Parrish on his left.

Since the government charges had been dropped, Parrish felt pressured to get justice from Patrick for the state.

You can forget murder, Terry,Patrick said.

I didn’t kill anyone.

The person in the car had been dead for four days.

Parrish questioned him and accepted that Patrick was right.

But he wasn’t going to give up completely.

Looks like a year in jail, he said.

A year in Parchman should be good for you.

Sure, except that I’m not going to Parchman.

You don’t have a body.

ou have no idea who was burned, and I’m not telling until we make an agreement.

Drop the charges.

You can’t win.

The family of the dead person doesn’t want to sue Patrick, Sandy said.

You can’t prove anything against me.

There are no witnesses, and the evidence isn’t good enough.

ou can’t make us look like fools, Parrish said.

Give us something.

I’ll say I’m guilty of destroying the dead body.

But I get no jail time.

You can explain to the judge that the family doesn’t want to sue me.

You can talk about the torture and what I’ve been through.

You can do all that, Parrish, and you’ll look very good. But no jail.

Parrish thought for a minute.

And you’ll tell us the name of the dead person?

I will, but only after we have an agreement.

OK, but I have to speak with Judge Trussel.

He’ll have to agree, too.

Patrick smiled at Sandy.

Parrish stood up to leave.

Oh, I almost forgot, the District Attorney said.

What can you tell us about Pepper Scarboro?

I can give you his new name and passport number.

Sandy, Parrish, and Judge Trussel spent several hours working out a plea agreement to reduce the charges against Patrick.

Sandy took it to him at the hospital.

They read the agreement aloud, and Patrick signed.

Sandy noticed that he was already packing.

Back in his hotel room office, Sandy’s phone rang.

It was Jack Stephano, who was downstairs and wanted to talk.

I’m here out of curiosity, he told Sandy when he arrived in the office.

Have they caught Aricia? Sandy asked.

Yes. Just hours ago.

In London.

I’m not working for him any more.

I was hired to find the money.

I tried, I got paid, and that’s finished.

But I’m extremely curious about something.

We only found Lanigan in Brazil after someone gave us information about him.

Someone who knew him well - his movements, his habits, his false names.

It was planned by someone very smart.

It has to be the girl, right?

One of these days, if you learn the truth, I’d like to know I won’t sleep well until I know if she took our money.

The hearing was scheduled for five o’clock in the courthouse.

Patrick put on new pants and a large white shirt.

He shook hands with Hayani and thanked him for his friendship.

After two weeks as a patient and prisoner, Patrick left the hospital.

His lawyer was at his side, and his guards followed behind.

It was supposed to be a secret hearing to complete the secret agreements, but people heard about it.

In less than thirty minutes, half the city knew, and the courtroom was crowded.

Patrick smiled for the photographers as he was led to the jury room.

Karl entered and asked the guards to wait in the hall.

When are you leaving? he asked.

I don’t know.

Soon.

Can I go with you?

Would you really leave?

If you had the chance to disappear right now, would you do it?

No, I wouldn’t leave.

But I don’t blame you.

Everybody wants to disappear, Karl.

At some time in life, everybody thinks about walking away.

Problems can be left behind.

Judge Trussel entered the courtroom.

Patrick was led through the door and stood next to Sandy in front of the Judge.

He didn’t look at his audience.

Mr Lanigan, Trussel said.

First, you’ve asked us to reduce the charges from capital murder to destroying a dead body.

People were surprised.

Destroying a dead body?

Parrish explained the recent developments in the case.

Next, it’s been suggested that this court should accept a plea of guilty to the charge of destroying a dead body MrParrish?

And Parrish told the story of Clovis.

What’s your plea, MrLanigan?

the Judge asked.

Guilty, Patrick said, firmly but with no pride.

Does the state have a recommended punishment?

Parrish walked to his table, looked through his notes, and returned to the Judge’s desk.

Yes, Your Honor.

I have a letter from Ms Deena Postell of Meridian, Mississippi.

She’s a grandchild of Clovis Goodman.

He handed a copy to Trussel.

In the letter, Ms Postell asks this court not to punish Mr Lanigan for burning her grandfather’s dead body.

He’s been dead for over four years, and the family doesn’t want any more suffering.

So, the state recommends a punishment of twelve months in jail.

However, this punishment can be dropped because of Mr Lanigan’s good behavior.

We also recommend that he pay 5,000 dollars and all court costs.

MrLanigan, do you agree?

Trussel asked.

Yes, Your Honor, Patrick said, unable to lift his head.

Then I order you to make this payment within one week.

Anything further?

Both lawyers quietly said no, and he closed the hearing.

Patrick exited quickly.

He was anxious to leave, but he waited in Karl’s office until it was dark and all the people had left.

At seven o’clock, he said goodbye to Karl and thanked him for his friendship and help.

Sandy drove Patrick out of Biloxi to New Orleans.

Using Sandy’s car phone, Patrick called Eva.

It was 3 AM in London, but she answered quickly.

Eva, it’s me, he said.

Yes, I’m fine.

I’ve never felt better.

And you?

He listened for a long time, his eyes closed, his head leaning back.

Then he said, I’ll meet you in Aix, at the Hotel Gallici, on Sunday.

I love you.

I’ll call you in a few hours.

They drove into Louisiana in silence.

Then Sandy said, I had a very interesting visitor this afternoon.

Really, who?

Jack Stephano.

He visited me at the hotel.

He said he was sorry his boys injured you so much when they caught you.

He told me about the person in Brazil who gave him information about you and about the Pluto Group.

And he asked me directly if Eva sold the information.

He’s curious, because he found his man but didn’t get the money.

For the last three years, I’ve been chased in my sleep by a hundred men.

All of them were hired by Jack Stephano.

I finally got tired of it, Sandy.

I gave up.

Disappearing is an adventure until you learn that someone’s trying to find you and is watching everything you do.

I stole too much money, Sandy.

They had to come after me.

When I learned they were already in Brazil, I knew the end would come.

So I decided to do it my way, not theirs.

Patrick breathed heavily, looked out the window, and tried to organize his thoughts.

The rewards were my idea, Sandy.

Eva flew to Atlanta, where she met the Pluto Group.

We paid them, and we gave Stephano information.

Sandy turned slowly, his mouth open.

You’re lying, he said.

I know you’re lying.

No.

We collected 1,150,000 dollars from Stephano.

It’s hidden now, probably in Switzerland with the rest of it.

You don’t know where it is?

She’s been taking care of it.

I’ll find out when I see her.

Sandy was too shocked to say anything else.

Patrick continued, I knew they’d capture me, and I knew they’d try to make me talk.

But I didn’t know this would happen.

He pointed to the rope mark above his left ankle.

They almost killed me.

I finally gave up and told them about Eva.

By then, she was gone, and so was the money.

They almost killed you,Sandy said.

That’s true.

But two hours after I was captured, Eva called Cutter in Biloxi, and he called the FBI in Washington.

That’s what saved my life.

Stephano couldn’t kill me because the FBI knew about it.

Sandy wanted to stop the car, get out, and scream.

You were a fool if you let them catch you.

Oh, really?

Didn’t I just walk out of the courtroom a free man?

Didn’t I just talk with the woman I love dearly, a woman who’s keeping a small fortune for me?

The past is finally gone, Sandy. Don’t you understand?

There’s no one looking for me anymore.

Sandy took him to his mother’s house and drove away.

In the morning, Patrick woke up smiling.

His life of hiding was over.

He and his mother talked, drove around the city, and did some shopping.

Then Patrick went to the airport.

He flew to Atlanta and from there to Nice, France.

He’d last seen Eva a month earlier, in Rio.

She’d almost persuaded him to run and hide again, but he was tired of running.

They’d said goodbye near her apartment.

He’d kissed her and walked away, leaving her crying.

He flew back to Ponta Pora and began waiting.

On Sunday, when the train from Nice arrived in Aix, Patrick took a taxi to the Hotel Gallici.

She’d reserved a room in both names, Eva Miranda and Patrick Lanigan, but she hadn’t arrived yet, the clerk informed him.

He went to the room, unpacked, and fell asleep, dreaming of her.

When he woke up, he went for a walk.

Maybe they’d live here.

They’d stay here for a week or so, then go back to Rio, but maybe Rio wouldn’t be home.

Feeling free, Patrick wanted to live everywhere, to experience different cultures, to learn different languages.

He refused to worry.

He waited until dark, and then walked slowly back to the hotel.

She wasn’t there, and there was no message.

He called the hotel in London and was informed that she’d left yesterday.

He called her father. She was in London, Paulo said.

He would say nothing more.

Patrick waited two hours and then called Sandy.

She’s missing, he said, now frightened.

Sandy hadn’t heard from her.

Patrick stayed in Aix for two days, walking, calling Sandy and Paulo.

Alone in his room, he cried from a broken heart.

He drank too much alcohol.

On the third day he left, asking a clerk to keep an envelope at the desk for Ms Miranda if she arrived.

He flew to Rio.

He wasn’t sure why. She was too smart to go to Rio.

Patrick had taught her too well how to disappear.

No one would find Eva, unless she wanted them to.

He visited Paulo and told him the whole story, leaving him crying.

He stayed in small hotels close to her apartment.

Now he was the hunter, not the hunted, and a desperate one.

He was almost out of money.

Eventually, he called Sandy and asked to borrow 5,000 dollars.

Sandy quickly agreed.

He gave up after a month, and returned to Ponta Pora.

He could live in a country he loved, in a pleasant little town he also loved.

Where else could he go?

His journey was over.

His past was finally closed.

Surely, some day she would find him.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.