فصل دهم

مجموعه: کتاب های متوسط / کتاب: شریک / فصل 10

کتاب های متوسط

42 کتاب | 625 فصل

فصل دهم

توضیح مختصر

پاتریک در مورد نحوه اجرای نقشه هاش مثل ظاهرش، بیمه، آتش زدن ماشین، انتقال پولها با کارل صحبت کرد.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ده

ماجرای پاتریک

عصر روز بعد قاضی کارل هاسکی در حین رانندگی به سمت بیمارستان به این فکر میکرد که پاتریک چطور در ماههای قبل از ناپدید شدنش، از نظر جسمی تغییر کرده بود.

اون مدام وزن اضافه کرده بود.

یک ماه قبل از غیب شدنش به کارل گفته بود که صد و پنجاه کیلو شده.

ریش گذاشته بود و موهاش رو بلند کرده بود.

شبیه پاتریکی که تو برزیل پیداش کردن نبود.

هرچند دیگران چند ماه بعد از ناپدید شدن پاتریک فراموشش کردن، ولی کارل هر روز به دوستش فکر میکرد.

سخت بود که فکر کنن اون واقعاً برگشته.

وقتی وارد اتاق تاریک شد، پاتریک توی تختش نشسته بود و پیراهن تنش نبود.

گفت: مرسی که اومدی.

همینطور که پاتریک پیراهنش رو میپوشید، کارل گفت: چه سوختگی بدجوری.

پاتریک گفت: منظره بدی داره.

پزشک میگه که دارن بهتر میشن.

ولی من باید اینجا بمونم.

من باهاش مشکلی ندارم و من کسی هستم که تصمیم میگیره تو کجا باشی.

پاتریک به نظر کمی آروم میرسید.

ممنونم کارل.

میدونی که من نمیتونم توی زندون زندگی کنم.

و قبل از اینکه به پارچمن برم، خودم رو میکشم.

سرزنشت نمیکنم.

بیا در مورد یه چیز خوشایند صحبت کنیم.

گفتی نمیتونی این پرونده رو داشته باشی.

کِی به شخص دیگه ای میدیش؟

به کی؟

به زودی.

احتمالاً به تروسِل.

کارل به پاتریک خیره شد که نمیتونست تماس چشمی داشته باشه.

این همون پاتریکی که قبلاً میشناخت، نبود.

خواست که از سرگذشتش ازش سوال کنه.

این چونه و بینی رو از کجا آوردی؟

از ریو خریدمشون.

ازشون خوشت میاد؟

قشنگن.

شنیده م که برزیل سواحل زیبایی داره.

بله.

سکوت طولانی ای حاکم شد.

کارل فهمید که پاتریک هیچ اشتیاقی برای صحبت کردن نداره، ولی اون نمیتونست بیشتر از این ، توی اون اتاق تاریک، ساکت بشینه.

ببین پاتریک، من به عنوان قاضی تو اینجا نیستم.

من وکیلت نیستم.

من دوستتم.

میتونی با من حرف بزنی.

فکر کنم رویاییه نه؟

اینکه غیبت بزنه و بعدش یه آدم جدید بشی.

همه مشکلات رو قال بذاری.

تو کابوسشون رو میبینی؛ درسته کارل؟

فک کنم همه گاهی وقتا خواب مشکلاتشون رو میبینن.

چه مدت براش برنامه ریزی کردی؟

مدت زیادی.

من جداً شک کرد بودم که بچه مال من باشه.

کارل متعجب به نظر میرسید.

درسته.

پاتریک ادامه داد من پدرش نیستم.

من عاشق بچه ام، ولی میدونستم که ترودی وفادار نیست.

تو ازدواجم خوشبخت نبودم.

سند و مدرک جمع کردم ولی در مورد این موضوع با ترودی صحبتی نکردم.

برای رفتن برنامه ریزی میکردم، ولی نمیدونستم چطور انجامش بدم.

برای همین چند تا کتاب در مورد اینکه چطور ظاهرتون رو عوض کنید و سوابق جدید جور کنید، خوندم.

کار پیچیده ای نیست.

فقط کمی نیاز به طرح و برنامه داره.

پس ریش گذاشتی و بیست کیلو وزن اضافه کردی.

بله.

متحیر مونده بودم که چقدر با ریش، متفاوت به نظر میرسم.

تو محل کارم هم خوشحال نبودم.

یه روز یک قایق بادبانی رو توی ساحل دیدم و به شدت دلم خواست که توی اون باشم، که به دوردستها سفر کنم به جایی که هیج کس نشناسدم.

میدونستم که بعدها ناپدید میشم ولی باید صبور میبودم.

نمیتونسم ترودی و بچه رو بی هیچ چیز، رها کنم، برای همین دو میلیون دلار، طرح بیمه عمر خریدم.

برای خاکسپاریم برنامه ریزی کردم.

بعدش از آقای بنی اریکا و شکایتش علیه دولت با خبر شدم.

همه شرکای دیگه با این مساله درگیر بودن.

منم یکی از شرکا بودم ولی اونها رازشون رو از من پنهان میکردن.

ناغافلی منو میفرستادن به سفرهای شغلی زیاد و خودشون بدون من با اریکا ملاقات میکرن.

ولی منم یه نقشه هایی می ریختم.

وقتی در میامی- در ایالت فلوریدا- بودم، شخصی رو پیدا کردم که گذرنامه جعلی و گواهینامه رانندگی درست میکرد.

توی بوستون-در ایالت ماساچوست- فردی رو دیدم که به آدما کمک میکرد که ناپدید شن.

توی اوهایو- ایالتی در شمال و مرکز آمریکا- به یه نفر پول دادم که کار با میکروفونهای مخفی رو بهم یاد بده.

در مورد سانحه ماشین برام بگو.

پاتریک ایستاد و گفت: بیا بریم قدم بزنیم.

من باید برم بیرون از این اتاق.

از سالن گذشتن و نشستن و از پنجره بیرون رو تماشا کردن.

پاتریک اینطور شروع کرد: روز یکشنبه، نهم فوریه بود.

دیروزش یه جایی رو برای تصادف، پیدا کرده بودم.

حدود ساعت ده اون شب، از کلبه بیرون اومدم.

کنار مغازه روستایی ورهال نگه داشتم و مقداری بنزین خریدم.

سه کیلومتر پایین تر از جاده اصلی به یه جاده خاکی پیچیدم و نگه داشتم.

چند تا لباس محافظ تنم کردم و به جاده اصلی برگشتم.

بالای یه تپه با سربالایی زیاد، در کنار جاده به راهم ادامه دادم.

وقتی که ماشین رفت روی هوا، ترسیدم.

ماشین تیکه تیکه شد و روی یک طرفش افتاد.

شونه م آسیب دید ولی تونستم از ماشین بیام بیرون.

اون لباسای محافظ رو در آوردم و انداختمشون توی بلیزر.

همون روز، اول وقت، چهار تا پیتِ بنزین مخفی کرده بودم.

سه تاشون رو توی ماشین ریختم و از چهارمی هم مقداری بنزین در داخل و خارجِ ماشین ریختم.

بعد یه قدم عقب رفتم، یه سیگار روشن کردم و انداختمش داخل ماشین.

ماشین مثل یه بمب منفجر شد.

یه نوشابه نوشید.

دوان دوان رفتم که موتور قدیمی ای رو که قایم کرده بودم، پیدا کنم، به سمت بالای تپه هولش دام و به سرعت دور شدم.

زود به کلبه برگشتم.

ترسیده بودم ولی میدونستم که دارم به سرعت میرم به سمت آزادی و به سمت یه زندگی جدید.

پاتریک مرده بود.

این هیجان انگیز بود.

پاتریک اون شخصی که توی ماشین سوخت چی؟

کارل نزدیک بود این سوال رو بپرسه.

ولی به جاش گفت: نترسیدی که پِپِر ببیندت؟

پاتریک چند ثانیه ای به پاهاش چشم دوخت و بعدش گفت: پِپپِر رفته بود.

کارل یه پیتزا سفارش داد.

بعد که پیتزا رو خوردن گفت: تو توی کلبه بودی.

آره. حدود ساعت یازده و نیم صبح بود.

پنجره ها رو پوشونده بودم که کسی چراغها رو نبینه.

بعد موهام رو کوتاه کردم و رنگ قهوه ای زدم و ریشهام رو هم زدم.

احساس کردم که انگار شخص دیگه ای هستم.

کلبه رو خیلی خوب تمیز کردم و ساعت یک ظهر از اونجا رفتم.

هیچ نگران ترودی بودی؟

نه.

میدونستم که خوب از پسِ این شوک برمیاد و اینکه برای حدود یک ماه یه بیوه خوب میشه.

بعدشم پولِ بیمه عمر رو میگیره.

تفنگ پِپِر، چادرش و کیسه خوابش زیر یکی از تخت ها پیدا شدن.

اونا چطوری از اونجا سر درآوردن؟

پاتریک به دیوار نگاه کرد.

نمیدونم.

کجا رفتی؟

کارل پرسید.

به موبیل، آلاباما.

فردا صبحش، تو یه آدم جدید، توی یه دنیای جدید بودی.

همه نگرانیا و مشکلات رو پشت سرت گذاشتی و رفتی.

پاتریک لبخند زد.

حالا داشت از گفتن داستانش لذت میبرد.

بیشترشون.

هیجان انگیز و در عین حال ترسناک بود.

یه تاکسی گرفتم، رفتم بازار و لباسای جدید خریدم.

لباسای تازه م رو پوشیدم و شبیه یه تاجرِ مسافر شدم.

یه تاکسی به فرودگاه گرفتم، یه ماشین اجاره کردم و رفتم سمت ساحل نارنجی – در آلاباما در امتداد خلیج مکزیک- که یه آپارتمان اجاره کرده بودم.

خبرای عصر رو نگاه کردم و دیدم که توی یه آتش سوزی بعد از تصادف مرده م.

فردا صبحش، یه قایق بادبانی کرایه کردم.

بعد به بیلاکسی رفتم و خاکسپاریم رو تماشا کردم.

قاضی اونقدر از اون روز عصر لذت برد که فرداش با پاتریک تماس گرفت که ببینه آیا امکانش رو دارن که باز همدیگه رو ببینن.

پاتریک خیلی مشتاق این هم صحبتی بود.

وقتی کارل رسید، کنار تخت پاتریک نشست و پیتزایی رو که کارل آورده بود خوردن.

چرا داری باز نشسته میشی؟

پاتریک پرسید.

تو از کجا میدونی که من دارم بازنشسته میشم؟

من این رو به آدمای زیادی نگفتم، تو هم که توی برزیل بودی.

کارل من یه جاسوس داشتم.

اینجا بود؟

البته که نه.

من نمیتونستم این ریسک رو بکنم که با کسی در اینجا ارتباط برقرار کنم.

یه دوست وکیل اونجا داشتم.

یه زن.

حالا فهمیدم.

اون همونیه که پولا پیششن.

پاتریک لبخند زد و بعد بلند خندید.

کارل چی میخوای در مورد پولا بدونی؟

همه چی.

کجا هستن؟

چقدرشون باقی مونده؟

نمیتونم بهت بگم که کجا هستن.

الان بیشتر از اون مقداری هستن که من بردم.

چه جوری این کار رو کردی؟

پاتریک شروع کرد به قدم زدن توی اتاق و بدنش رو کش داد.

بعدش لب تختش نشست.

آهسته گفت: من شانس آوردم.

کارل من میرفتم چه با پول چه بدون پول؛ من میدونستم که پول به شرکت میادو نقشه داشتم که به دستش بیارم.

ولی اگه نقشه م کار نمیکرد، بازم میرفتم.

دیشب تا ماجرای خاک سپاریت پیش رفتیم.

درسته.

من چند روز توی ساحل نارنجی موندم، به نوارهای زبان پرتغالی گوش میدادم.

همچنین به گفت و گوهایی که از گوشه و کنار شرکت ضبط کرده بودم گوش میدادم و مستنداتی هم در مورد اریکا تهیه میکردم.

یاد گرفتم که چطوری قایقرانی کنم و بعدش توی قایقی بادبانی مخفی بشم و از اونجا بیلاکسی رو بپام.

چرا میخواستی این کارو بکنی؟

من توی دفتر میکروفون (شنود) جاسازی کرده بودم.

میتونستم توی قایق، به حرفاشون گوش بدم و همه شون رو ضبط کنم.

این نوارها رو داری؟

البته.

صدها نوار بودن.

شبا بهشون گوش میدادم و قسمتای مهمشون رو مرتب میکردم.

من هر چی رو که توی اون دفتر گفته میشد، میدونستم.

میدونستم پولا کجا میرن و کِی پول به دفتر میاد.

خب چطوری پولا رو دزدیدی؟

به میامی پرواز کردم.

بعد از یه پاسپورت جعلی استفاده کردم که من رو داگ ویترانو معرفی میکرد، به نشوا پرواز کردم و به بانکی که پولا بهشون فرستاده میشد، رفتم.

وقتی پولا با تلگراف به اونجا ارسال شدن، من توی دفتر مدیریت نشسته بودم و داشتم قهوه می نوشیدم.

من بلافاصله پولا رو به بیرون، به بانکی در مالتا ارسال کردم با این دستورالعمل که پولا رو به پاناما ارسال کنن.

وقتی از بانک خارج شدم یک تاکسی برای فرودگاه گرفتم و به نیویورک پرواز کردم.

به شدت نگران بودم.

مطمئن بودم که وقتی هواپیما بشینه یه نفر اونجا در کمینمه.

پاتریک با کنجکاوی پرسید: کارل بگو ببینم کی شنیدی که پولا گم شدن؟

کارل خندید.

خب شریکات توی شرکت نتونستن این تسویه حسابشون رو مخفی نگه دارن.

همه شهر میدونستن که اونا دارن خیلی پولدار میشن.

اونا مرسدس بنز بزرگ، خونه های جدید و قایقای بادبانی نو میخریدن.

سعی نمیکردن ثروتشون رو مخفی کنن، میخواستن که مردم بدونن.

تو پول رو روز سه شنبه، 26 مارچ، بردی.

من فرداش شنیدم که یه شکایت بزرگ، توی شرکت، مساله آفرین شده.

پولا غیبشون زده بود.

اسمی از من هم بود؟

تو روز اول نه.

گرچه خیلی طول نکشید.

دوربین مخفی بانک از یه نفر که کمی شبیه تو بود عکس گرفته بود.

بعد مردم شروع کردن به گفتن.

پلیس اومد و از همه آدمای این اطراف سوال کرد.

یک هفته بعد از این اتفاق، همه مون معتقد بودیم که کارِ تو بوده.

چه مدت تو نیویورک موندی؟

حدود یک هفته.

پولی که به کانادا فرستاده بودم رو داشتم؛ چون حالا یک پاسپورت کانادایی داشتم.

پرتغالی خوندم.

بعد از سه ماه رفتم به لیسبون-پایتخت کشور پرتغال- و به مدت چندین ماه زبان خوندم.

بعد در پنجم آگست 1992، به سائو پائولو – در جنوب شرقی برزیل- پرواز کردم.

آزد و رها بودم.

هرگز کسی پیدام نمیکرد.

کارل ، چیزی نمونده بود که اشکم دربیاد.

به آدما نگاه میکردم و فکر میکردم حالا من یکی از اونا هستم.

من یه برزیلی هستم که اسمش دنیلوئه و هیچوقت فرد دیگه ای نمیشم.

متن انگلیسی فصل

Chapter ten

Patrick’s Story

As Judge Karl Huskey drove to the hospital the next afternoon, he thought about how Patrick had changed physically in the months before his disappearance.

He’d gained weight steadily.

A month before he disappeared, he told Karl that he weighed 150 kilos.

He grew a beard and let his hair grow long.

He didn’t look like the Patrick they found in Brazil.

Although others had forgotten about Patrick a few months after his disappearance, Karl had thought about his friend every day.

It was hard to believe he was really back.

When he entered the dark room, Patrick was sitting in bed with his shirt off.

Thanks for coming, he said.

Nasty burns,” Karl said, as Patrick put his shirt on.

It was ugly, Patrick said.

Doc says they’re getting better.

But I need to stay here.

I have no problem with that, and I’m the one who decides where you stay.

Patrick seemed to relax a bit.

Thanks, Karl.

You know I can’t live in the jail.

And I’ll kill myself before I go to Parchman.

I don’t blame you.

Let’s talk about something pleasant.

You said you can’t keep this case.

When will you give it to someone else?

Who?

Soon.

Probably Trussel.

Karl stared at Patrick, who was unable to keep eye contact.

This wasn’t the same Patrick he’d known before.

He decided to ask Patrick about his experiences.

Where’d you get that chin and nose?

Bought them in Rio.

Do you like them?

They’re handsome.

I hear there are beautiful beaches in Brazil.

Yes.

There was a long silence.

Karl realized that Patrick was in no hurry to talk, but he couldn’t sit silently in the dark room much longer.

Look, Patrick, I’m not here as your Judge.

I’m not your lawyer.

I’m your friend.

You can talk to me.

I guess it sounds romantic, doesn’t it?

Disappearing and becoming somebody new.

All your problems are left behind.

You dream about that, don’t you, Karl?

I guess everybody does at some time.

How long did you plan it?

A long time.

I seriously doubted that the baby was mine.

Karl looked surprised.

That’s right.

I’m not the father, Patrick continued.

I loved the child, but I knew Trudy wasn’t faithful.

I wasn’t happy in the marriage.

I gathered evidence, but I didn’t discuss it with Trudy.

I was planning to leave, but I didn’t know how to do it.

So I read a couple of books on how to change your appearance and obtain new papers.

It’s not complicated.

Just takes a little planning.

So you grew a beard and gained twenty kilos.

Yes. I was amazed at how different I looked with the beard.

I wasn’t happy at work, either.

One day I saw a sailboat off the coast, and I desperately wanted to be on it, to sail away to a place where no one knew me.

I knew then I’d disappear, but I had to be patient.

I couldn’t leave Trudy and the baby with nothing, so I bought a two million dollar life insurance plan.

I planned my funeral.

Then I learned about Mr Benny Aricia and his lawsuit against the government.

All the other partners were involved.

I was a partner, too, but they kept their secret from me.

Suddenly they were sending me on a lot of business trips so they could meet with Aricia without me.

But I was making plans, too.

When I was in Miami, I found a man who makes false passports and driver’s licenses.

In Boston, I met someone who helps people disappear.

In Ohio, I paid a man to teach me about bugs.

Tell me about the car crash.

Patrick stood and said, Let’s take a walk.

I need to get out of this room.

They walked down the hall and sat looking out a window.

It was a Sunday - February the ninth, Patrick began.

I found the place for the accident the day before.

At about ten o’clock that night, I left the cabin.

I stopped at Verhall’s Country Store and bought some gas.

Three kilometers down the road I turned onto a dirt road and stopped.

I put on some protective clothes and drove back to the highway.

At the top of a steep hill, I drove off the side of the road.

I was scared when the car went into the air.

It crashed and rolled onto its side.

My shoulder hurt, but I was able to climb out.

I took off the protective clothes and threw them into the Blazer.

Earlier that day, I’d hidden four cans of gasoline.

I put three cans inside the car, and poured the gasoline from the fourth can around the inside and outside of the car.

Then I stepped back, lit a cigarette, and threw it onto the car.

It exploded like a bomb.

He took a drink of soda.

I ran to find the old motorcycle I’d hidden, pushed it up the hill, and rode away.

Soon I was back at my cabin.

I was scared, but I knew I was running to freedom and a new life.

Patrick was dead.

It was exciting.

What about the guy burning in the car,Patrick?

Karl almost asked.

Instead he said, Weren’t you afraid Pepper would see you?

Patrick studied his feet for a few seconds, and then said, Pepper was gone.

Karl ordered a pizza. After they ate, he said, You were at the cabin.

Yes.

It was around 11:30.

I covered the windows so no one would see the lights.

Then I cut my hair and colored it dark brown, and I shaved my beard.

I felt like a different person.

I cleaned the cabin really well and left at 1 A.M.

Did you have any concern for Trudy?

No.

I knew she’d handle the shock well and that she’d be a good widow for about a month.

Then she’d get the life insurance money.

Pepper’s gun, tent, and sleeping bag were found under one of the beds.

How’d they get there?

Patrick looked at the wall.

I don’t know.

Where’d you go? Karl asked.

To Mobile, Alabama.

The next morning, you were a new man in a new world.

All your worries and problems left behind.

Patrick smiled.

He enjoyed telling his story now.

Most of them. It was exciting, and also frightening.

I called a taxi, went to a mall, and bought new clothes.

I put on my new clothes and looked like a travelling businessman.

I took a taxi to the airport, rented a car, and drove to Orange Beach, where I rented an apartment.

I watched the evening news and saw that I’d died in the fire after the accident.

The next morning, I rented a sailboat.

Then I drove to Biloxi and watched my funeral.

The Judge enjoyed the evening so much that he called Patrick the next day to see if they could do it again.

Patrick was anxious for company.

When he arrived, Karl sat next to Patrick’s bed, and they ate the pizza he’d brought.

Why are you retiring?

Patrick asked.

How did you know I’m retiring?

I haven’t told many people, and you were in Brazil.

I had a spy, Karl.

Someone here?

Of course not.

I couldn’t risk contacting anyone here.

I had an attorney friend there. A woman.

Now I understand.

She’s the one who has the money.

Patrick smiled and laughed.

What do you want to know about the money, Karl?

Everything.

Where is it?

How much is left?

I can’t tell you where it is.

There’s more money now than I took.

How’d you do it?

Patrick walked across the room and stretched.

Then he sat down on the edge of the bed.

I got lucky, he whispered.

I was leaving, Karl, with or without the money I knew the money was coming to the firm, and I had a plan to get it.

But, if it didn’t work, I was still leaving.

We got as far as your funeral last night.

Right.

I stayed at Orange Beach a couple of days, listening to Portuguese language tapes.

I also listened to conversations I’d recorded around the office, and I organized documents about Aricia.

I learned how to sail and then hid in the sailboat and watched Biloxi from there.

Why did you want to do that?

I had the office bugged.

I could listen to their conversations on the boat, and I recorded all of them.

Do you have these tapes?

Of course.

There were hundreds of them.

At night I listened to them and organized the important parts.

I knew everything that was said in that office.

I knew where the money was going and when it would get there.

So, how’d you steal it?

I flew to Miami.

Then I used a false passport saying I was Doug Vitrano, flew to Nassau, and went to the bank that the money was being wired to.

I was sitting in the managers office drinking coffee when the wire came in.

I immediately had the money wired out, to a bank in Malta, with instructions to wire it onto Panama.

When I left the bank, I took a taxi to the airport and flew to New York. I was extremely nervous.

I was sure someone would be waiting for me when the plane landed.

Tell me, Karl, Patrick asked curiously, when did you hear that the money was missing?

Karl laughed.

Well, your partners at the firm couldn’t keep their settlement quiet.

The whole town knew they were going to be very rich.

They were buying big Mercedes, new houses, new sailboats.

They didn’t try to hide it; they wanted people to know.

You took the money on Thursday, March 26.

The next day, I heard there were problems with the big lawsuit at the firm.

The money had disappeared.

Was my name mentioned?

Not the first day.

It didn’t take long, though.

The bank’s hidden camera had photographed someone looking a little like you.

Then people started talking.

The FBI came and questioned everyone around here.

A week after it happened, we all believed that you’d done it.

How long did you stay in New York?

About a week.

I had the money wired to Canada because I had a Canadian passport now.

I studied Portuguese.

After three months, I went to Lisbon and studied the language for a couple of months.

Then, on August 5, 1992, 1 flew to Sao Paulo.

I was free.

No one would ever find me.

I almost cried, Karl.

I looked at the people and thought, ‘I’m now one of them.

I’m a Brazilian named Danilo, and I’ll never be anybody else.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.