یک توضیح خوب

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: رایگان سوار / فصل 6

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

یک توضیح خوب

توضیح مختصر

افسر پلیس داستان راننده رو باور می‌کنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ششم

یک توضیح خوب

وقتی برمی‌گشتیم پاسگاه پلیس جونز گفت: “پس این توضیح میده. مردی جلوی ماشین نبوده و اون خودش هم این رو میدونه. منظورم اینه که اگه مرد مشکل قلبی داره، پس نمیتونه به عنوان فروشنده کار کنه، میتونه؟ نمیتونه گواهی رانندگی داشته باشه و کارش رو از دست میده. و اون هم از از دست دادن کارش میترسه، مگه نه؟ خودش گفت.”

گفتم: “بله. ولی این توضیح داستانش نیست، هست؟”

گفت: “خوب، بله، شاید هست، گروهبان. اینطوری ببین. شاید این مرد چند سال قبل مشکل قلبی داشته و بعد خوب شده، بنابراین گواهی رانندگیش رو پس گرفته. شغلش و گواهی رانندگیش براش خیلی مهمن، بنابراین همیشه خیلی خیلی با احتیاط رانندگی می‌کنه. هیچ وقت مست نمیکنه و هیچ کار احمقانه‌ای انجام نمیده. و چرا انقدر زیاد احتیاط میکنه؟ برای اینکه همیشه میترسه روزی مشکل قلبیش برگرده سراغش و بعد گواهیش و کارش و همه چیزش رو از دست بده. بعد دیروز مشکل قلبی برگشته سراغش و بنابراین این تصادف رو کرده. ولی میخواد ما باور کنیم که تقصیر اون نبوده، بنابراین یه داستان درباره مردی که دویده جلوی ماشین از خودش در آورده. فقط داستان خیلی خوبی نیست، همش همین، برای اینکه هیچ مردی وجود نداره و جسدی هم وجود نداره.”

برین جونز بهم لبخند زد. اون پلیس جوون و باهوشیه، و از خودش خیلی راضی بود. توضیح خوبی هم بود. نمی‌تونستم چیزی اشتباهی در توضیح پیدا کنم.

در پاسگاه پلیس، همه چیز رو با دقت کنترل کردم. ولی هیچکس جسدی پیدا نکرده بود، هیچ کس مردی که بدوه روی جاده ندیده بود. با دقت با کارشناسان پلیس به جلوی ماشین آقای جکسون نگاه کردم. هیچ نشانی روش نبود. فقط پشت ماشین صدمه دیده بود، جایی که ماشین دیگه از پشت بهش خورده بود. یا آقای جکسون دیوانه بود یا داشت دروغ می‌گفت.

ولی ناراحت و کمی هم عصبانی شدم. دکتر بیمارستان خیلی کمک کرده بود، ولی چرا در رابطه با مشکل قلبی آقای جکسون بهمون گفته بود؟ این اشتباه بود. من نمی‌خوام دکترم به مردم بگه بیمار بودم. داستان آقای جکسون دیوانه‌وار بود، ولی من واقعاً فکر می‌کنم خودش داستانش رو باور داشت. در شغل من می‌فهمید آدم‌ها کی دروغ میگن، و من فکر می‌کردم آقای جکسون داره حقیقت رو میگه.

متن انگلیسی فصل

Chapter six

A good explanation

‘That explains it then,’ said Brian Jones, as we drove back to the police station. There wasn’t a man in front of his car, and he knows it. I mean, if the man did have this heart problem, then he couldn’t have a job as a salesman, could he? He wouldn’t have a driving license, and he’d lose his job. And he’s very afraid of losing his job, isn’t he? He told us that.’

‘Yes,’ I said. ‘But that doesn’t explain his story, does it?’

‘Well, yes, maybe it does, Sergeant,’ he said. ‘Look at it this way. Perhaps this man had a problem with his heart several years ago, and then he got better, so he got his driving license back. His job and his driving license are very important to him, so he always drives very, very carefully. He never drinks and drives or does anything silly. And why is he so very, very careful? Because he’s always afraid that one day his heart problem will come back, and then he’ll lose his license, his job, and everything. Then yesterday it did come back, and so he had this accident. But he wants us to believe that it wasn’t his fault, so he has invented a story about a man who ran in front of the car. Only it isn’t a very good story, that’s all, because there wasn’t a man, and there isn’t a body.’

Brian Jones smiled at me. He is a young, clever policeman, and he was very pleased with himself. It was a good explanation, too. I couldn’t see anything wrong with it.

Back at the police station, I checked everything carefully. But no one had found a body, no one had seen a man who ran across the road. I looked at the front of Mr Jackson’s car carefully with one of the police scientists. There were no marks on it at all. Only the back of his car was damaged, where the car behind had hit it. Either Mr Jackson was mad, or he was lying.

But I felt sad, and a little angry, too. The doctor at the hospital had been very helpful, but why had she told us about Mr Jackson’s heart problem? That was wrong. I wouldn’t want my doctor to tell people about me when I was ill. Mr Jackson’s story was crazy, but I really think that he believed it. In my job, you know when people are lying - and I thought Mr Jackson was telling the truth.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.