غریبه

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: رایگان سوار / فصل 1

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

غریبه

توضیح مختصر

مردی یه مرد دیگه رو از کنار جاده برمیداره و سوار می‌کنه که به نظرش کمی عجیب میاد.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل اول

غریبه

معمولاً کسایی که تو جاده‌ها می‌ایستن و اشاره می‌کنن برشون دارم رو بر نمی‌دارم، ولی این یکی فرق میکرد. مثل بقیه جوون نبود و کیف یا دوست دختر یا تابلویی که روش “لندن” یا “لنکستر” نوشته باشه، نداشت. همونطور اونجا کنار جاده ایستاده بود و دستش رو دراز کرده بود و منتظر بود. یه مرد حدوداً ۴۰ ساله‌ بود با کت و شلوار خاکستری و کراوات قرمز. فقط ماشین‌ها رو تماشا می‌کرد و منتظر بود.

وقتی من سرعتم رو کم کردم، تماشام می‌کرد. چشم‌هاش رو به یاد میارم. آبی خیلی کمرنگ، از پشت عینک طلایی به من خیره شده بودن. به نظر متعجب می‌رسید. شاید من عجیب بودم، چیزی که به نظرش خیلی واقعی نمی‌رسید. و یا شاید چشم‌هاش خوب نمی‌دیدن. شاید نمی‌تونست خوب ببینه.

ماشین رو نگه داشتم و پنجره رو باز کردم. پرسیدم: “کجا داری میری؟”

گفت: “دارم میرم شهر. به لانکاستر. میتونی من رو برسونی، لطفاً؟”

گفتم: “بله، خیلی‌خب. من هم همون راه رو میرم. بپر بالا.”

سوار شد و نشست کنارم. گفت: “خیلی ممنونم. خیلی لطف کردی.”

گفتم: “مشکلی نیست. خوشحال میشم.”

ماشین رو روشن کردم و به کلماتی که استفاده کرده بود، فکر کردم. چیز عجیبی درباره‌ی حرف‌هاش وجود داشت. اونایی که تو جاده‌ها رایگان سوار ماشین‌ها میشن، معمولاً اینطوری حرف نمی‌زنن. معمولاً همچین چیزایی میگن: “داری به لنکستر میری؟ آه، خوبه، خیلی ممنونم.” مؤدبانه حرف میزد، مثل یه مرد مسن. ولی این مرد زیاد مسن نبود. فکر کردم شاید خارجیه.

بهش نگاه کردم و متوجه چیز دیگه‌ای شدم.

گفتم: “ممکنه لطفاً کمربندت رو ببندی؟”

بهم نگاه کرد. گفت: “همینطوری خوبه. زیاد دوست ندارم کمربند ببندم. احساس می‌کنم تو ماشین زندانی هستم.”

“می‌دونی که قانونه. و من هم افسر پلیس هستم، بنابراین فکر می‌کنم باید توی ماشین من کمربند ببندی.”

“آه، بله. عذر می‌خوام. قانون. بله – بله فراموش کرده بودم.” اطرافش رو نگاه کرد، ولی لحظه‌ای نتونست کمربند رو پیدا کنه.

گفتم: “اونجاست، پشت سرت. اینطوری می‌بندیش.” بهش کمک کردم کمربند رو ببنده.

گفت: “بله، ممنونم. خیلی عذر می‌خوام. این چیزها اصلاً یادم نمیمونه.”

گفتم: “آه، واقعاً. چرا؟ ماشین نداری؟”

“نه. حالا نه. از ماشین خوشم نمیاد. یه موقع‌هایی یکی داشتم، ولی خیلی وقت پیش بود –” لحظه‌ای فکر کردم به حرفش ادامه میده، ولی بعد حرف زدن رو قطع کرد و در سکوت به بیرون از پنجره خیره شد.

دوباره بهش نگاه کردم. من افسر پلیس هستم، بنابراین کارم نگاه کردن به آدم‌ها و با دقت فکر کردن بهشون هست. مطمئن بودم چیز عجیبی در مورد این مرد وجود داره. موش - هیچکس حالا موهاش رو اینطوری کوتاه نمیکنه.

و اون کت و شلوار - کاملاً تمیز و نو بود، ولی شلوار و یقه‌ی کت خیلی گشادتر از حد معمول بودن… همچین کت و شلواری قبلاً کجا دیده بودم؟

پرسیدم: “همین اطراف زندگی می‌کنی؟” هنوز داشتم بهش فکر میکردم. “خارجی بود؟”

بهم لبخند زد. “در لانکستر زندگی می‌کنم. در حقیقت در مرکز شهر.”

با دقت گوش می‌کردم. فکر کردم: “انگلیسی رو خیلی خوب حرف می‌زنه. به شیوه محلی‌ها حرف می‌زنه. فکر نمی‌کنم خارجی باشه. ولی این صورت! الان نیمه‌ی تابستونه و امسال آفتاب زیاد بود. ولی چرا رنگ پوستش انقدر روشن و پریده است؟”

پرسیدم: “کارتون چی هست؟”

دوباره بهم لبخند زد. گفت: “فعلاً شغلی ندارم. میدونید، به همین خاطر هم هست که حالا ماشین ندارم.”

گفتم: “پس خیلی وقته که ماشین نروندید؟”

دوباره نگاهم کرد. همون نگاه متعجب و آروم. گفت: “نه، نروندم. خیلی وقته.”

بهش لبخند زدم. گفتم: “فکر می‌کردم نرونده باشی. الان سال‌های زیادیه که باید تو ماشین کمربند ببندیم.” ادامه دادم: “ببخشید. کار من اینه. افسر پلیس‌ها همیشه ادای کارآگاه‌ها رو در میارن!”

گفت: “بله، متوجهم.” لبخند زد. یک لبخند مؤدبانه و آروم روی لبش بود، ولی اون چشم‌های کمرنگ ثابت و خالی بودن.

بعد دیگه لحظه‌ای بهش فکر نکردم، برای اینکه ترافیک زیادی در جاده بود. ماشین‌ها خیلی آروم حرکت می‌کردن و یه افسر پلیس با چند تا ماشین پلیس که چراغ‌های آبی‌شون چشمک میزدن جلوتر دیدم.

افسر پلیس رو می‌شناختم، بنابراین ماشین رو کنارش نگه داشتم. پرسیدم: “چی شده، جان؟”

گفت: “تصادف شده، سو. یه ماشین یک مرتبه توقف کرده و یه ماشین دیگه از پشت زده بهش.”

“کسی آسیب دیده؟”

“فکر کنم سه نفر، ولی زیاد حالشون بد نیست. آمبولانس به زودی میرسه.”

“به کمک نیاز داری؟” لباس فرم نپوشیده بودم، ولی باید می‌پرسیدم.

لحظه‌ای فکر کرد و صدای آمبولانس رو شنیدم. داشت به طرف ما میومد. “خوب، اوضاع به نظر خراب میرسه، ولی وقتی آمبولانس بیاد، حلش میکنیم، سو. دو تا ماشین پلیس اومدن. ولی اگه بخوای میتونی از اون گروهبان بپرسی. اون میدونه.”

“خیلی‌خب، جان، ممنونم.” به آرامی به طرف تصادف حرکت کردم. دو تا ماشین خسارت‌دیده کنار جاده سمت چپ بودن. به نظر یکی از ماشین‌ها از پشت به یکی دیگه زده بود و از جاده خارجش کرده بود.

یه دختر جوون کنار جاده با یه پلیس نشسته بود. صورتش پر از خون بود. یه مرد روی زمین، کنار ماشین دوم دراز کشیده بود و یه پلیس دیگه کنار اون زانو زده بود. گروهبان داشت با راننده‌ی ماشین اول که هنوز روی صندلی نشسته بود حرف می‌زد.

متن انگلیسی فصل

chapter one

The stranger

I don’t usually pick up hitch-hikers, but this one was different. He wasn’t young, like the others, and he didn’t have a bag, or a girlfriend, or a sign with ‘London’ or ‘Lancaster’ on it. He just stood there, beside the road, with his hand out, waiting. He was a man about forty years old, in a grey suit and red tie. He was just watching the cars and waiting.

He was watching me while I slowed down. I remember his eyes. Very pale blue eyes, staring at me through thin gold glasses. They looked surprised. Perhaps I was something strange, something not quite real to him. Or perhaps he just had bad eyes. Perhaps he couldn’t see very well.

I stopped the car and opened the window. ‘Where are you going,’ I asked.

‘I’m going into town,’ he said. ‘Into Lancaster. Could you give me a lift, please?’

‘Yes, OK,’ I said. ‘I’m going that way. Jump in.’

He got in and sat down beside me. ‘Thank you very much,’ he said. ‘It’s very kind of you.’

‘That’s all right,’ I said. ‘It’s my pleasure.’

I started the car and thought about the words he had used. There was something strange about them. Hitchhikers don’t usually speak like that. They usually say something like ‘Are you going to Lancaster? Oh good, thanks a lot’. He spoke politely, like an older man. But this man wasn’t very old. ‘Perhaps he’s foreign,’ I thought.

I looked at him, and noticed something else.

‘Could you put your seat-belt on, please,’ I said.

He looked at me. ‘I’m all right,’ he said. ‘I don’t like seat-belts very much. I feel like a prisoner in the car.’

‘It’s the law, you know. And I’m a police sergeant, so I think you should wear one in my car.’

‘Oh, yes. I’m so sorry. The law. Yes– yes, I forgot.’ He looked around him, but for a moment he couldn’t find the seat-belt.

‘It’s there, behind you,’ I said. ‘You do it like this.’ I helped him to put on the seat-belt.

‘Yes, thank you,’ he said. ‘I’m terribly sorry. I never remember these things.’

‘Oh, really,’ I said. ‘Why? Don’t you have a car?’

‘No. Not now. I don’t like them. I did have one once, but that was a long time ago–’ For a moment I thought he would continue, but then he stopped talking and stared quietly out of the window.

I looked at him again. I’m a police officer, so it’s my job to look at people and to think carefully about them. I was sure there was something strange about this man. His hair - nobody has their hair cut quite like that now.

And that suit - it was quite clean, quite new, but the trousers and lapels were wider than they usually are… Where had I seen a suit like that before?

‘Do you live near here,’ I asked. I was still wondering about him. Was he a foreigner?

He smiled at me. ‘I live in Lancaster. In the centre of the town, in fact.’

I was listening carefully. ‘He speaks very good English,’ I thought. ‘He speaks in the local way. I don’t think he is a foreigner. But that face! It’s the middle of summer now, and we’ve had a lot of sun this year. Why is he so pale?’

‘What sort of job do you do,’ I asked.

He smiled at me again. ‘Oh, I don’t have a job at the moment,’ he said. ‘That’s why I don’t have a car now, you see.’

‘You haven’t driven for a long time, then,’ I said.

He looked at me again. That same quiet, surprised look. ‘No, I haven’t,’ he said. ‘Not for a long time.’

I smiled at him. ‘I thought you hadn’t,’ I said. ‘You’ve had to wear seat-belts in a car for many years. Sorry,’ I continued. ‘It’s my job. Police officers always play at detectives!’

‘Yes, I see,’ he said. He smiled. A quiet, polite smile was on his mouth, but those pale eyes were still and empty.

Then for a moment I stopped thinking about him because there was a lot of traffic on the road. Cars were moving very slowly, and I saw a policeman in front, with several police cars and flashing blue lights.

I knew the policeman, so I stopped the car beside him. ‘What’s the matter, John,’ I asked.

‘It’s an accident, Sue,’ he said. ‘One car stopped suddenly, and another car went into the back of it.’

‘Anyone hurt?’

Three people, I think, but they don’t look too bad. The ambulance will be here soon.’

‘Do you need any help?’ I wasn’t in uniform, but I had to ask.

He thought for a moment, and I heard the sound of the ambulance. It was coming towards us. ‘Well, it looks quite nasty, but we’ll be OK when the ambulance comes, Sue. There are two police cars here already. But you can ask the sergeant over there, if you like. He’ll know.’

‘All right, John, thanks.’ I drove on slowly to the accident. There was glass all over the road, and the two damaged cars were by the side of the road on the left. It seemed that one car had hit the back of the other, and pushed it off the road.

A young girl was sitting at the side of the road with a policeman. Her face was covered in blood. A man was lying on the ground beside the second car, and another policeman was kneeling beside him. The sergeant was talking to the driver of the first car, who was still in his seat.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.