جسد کجاست؟

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: رایگان سوار / فصل 4

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

جسد کجاست؟

توضیح مختصر

راننده‌ی ماشین اول میگه مردی رو روی جاده دیده و کشته، ولی پلیس میگه چنین شخصی وجود نداره.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارم

جسد کجاست؟

صبح روز بعد گزارش‌های تصادف ماشین رو روی میزم پیدا کردم. عکس‌های دو تا ماشین بعد از تصادف و نقشه‌ی محوطه هم بود. دو تا ماشین روی نقشه کشیده شده بودن. پلیس همچنین با دو تا دانش‌آموز صحبت کرده بود. اونها در زمان تصادف کنار جاده راه میرفتن. هر دو دانش‌آموز ماشین اول رو دیده بودن که یک‌مرتبه بدون دلیل جلوی ماشین دوم منحرف میشه و بعد می‌ایسته.

ولی پلیس با راننده‌های دو تا ماشین حرف نزده بود، برای اینکه حالشون خیلی بد بود. بنابراین من باید می‌رفتم بیمارستان تا باهاشون حرف بزنم. پی‌سی برین جوینز با من اومد. دکترها گفتن نمی‌تونیم با راننده‌ی ماشین دوم یا دختر کوچولو حرف بزنیم، بنابراین به دیدن راننده‌ی ماشین اول رفتیم.

اون روی تختش نشسته بود. می‌تونست حرف بزنه، ولی گردنش خیلی بد آسیب دیده بود برای اینکه ماشین خیلی سریع توقف کرده بود. ولی به نظر می‌رسید دلش نمی‌خواد زیاد حرف بزنه.

گفتم: “صبح‌بخیر، آقای جکسون. من گروهبان پلیس هستم. دکتر بهم میگه امروز صبح حالتون خیلی بهتره.”

گفت: “کمی. ولی هنوز هم نمیتونم گردنم رو تکون بدم. اگه میخواید باهام حرف بزنید، اون سر تخت بشینید تا بتونم ببینمتون.”

اون طرف تخت نشستم و بهش نگاه کردم. حدوداً ۳۰ ساله بود، با صورتی لاغر و قهوه‌ای و سبیل کوچولو و موهای مشکی. خیلی غمگین به نظر می‌رسید و وقتی حرف می‌زد، چشم‌هاش همش طرف دیگه رو نگاه میکردن، نه من رو.

پرسید: “فکر می‌کنم می‌خواید در رابطه با تصادف بدونید؟”

“درسته، آقای جکسون. چیزی یادتون میاد؟”

“یادم میاد؟ بله، البته، یادم میاد. کل شب بهش فکر کردم. ولی صادقانه تقصیر من نبود. باید حرفم رو باور کنید! داشتم خیلی آروم رانندگی می‌کردم- حدوداً ۴۵ مایل در ساعت، فکر کنم یا شاید ۵۰، ولی واقعاً بیشتر از این نبود. در هر صورت، محدوده‌ی سرعتی خاصی برای اون جاده وجود نداره، داره؟”

“فقط محدوده‌ی جاده‌های معمولی. می‌تونید تا شصت مایل در ساعت برونید.”

“خوب، سرعت من تا اون حد نبود. داشتم خیلی آروم رانندگی می‌کردم، جاده باز بود و من هم مست نبودم. در حقیقت هیچ وقت موقع رانندگی مست نیستم- هیچ وقت - مطمئنم دکترها کنترل کردن، مگه نه، افسر؟”

من به یادداشت‌هام نگاه کردم. “بله، این طور فکر می‌کنم. اینجا چیزی درباره الکل ننوشته، آقای جکسون.”

“بنابراین نمی‌تونه تقصیر من باشه، میتونه؟ منظورم اینه که سرعتم عادی بود، حتی کمتر بود، و یک روز آفتابی بود و من هم مست نبودم، و بعد اون اونجا بود! درست جلوی من!”

احساس کردم گیج شدم. “ببخشید، آقای جکسون، نمی‌فهمم. کی جلوی شما بود؟”

به شکل عجیبی به من خیره شد. “خوب، البته. اون مردی که کشته شده.”

حالا واقعاً گیج شده بودم. “چی؟ عذر می‌خوام آقای جکسون، ولی هیچ کس کشته نشده. آدم‌های توی ماشین دیگه صدمه دیدن، ولی هر دو زنده هستن. یکیشون پاش شکسته فکر کنم و دختر کوچولو صورتش آسیب دیده، ولی همش همین.”

آقای جکسون پرسید: “کدوم ماشین؟”

“ماشینی که از پشت به شما زده.”

حالا آقای جکسون به نظر گیج می‌رسید. حتی ناراحت‌تر از قبل به نظر رسید، و صورتش سفید شد، به سفیدی باند دور گردنش.

“منظورتون اینه که – دارید میگید یه ماشین از پشت زده به من، افسر؟”

“بله.”

دست‌هاش رو گذاشت روی گردنش. داشت سعی می‌کرد سرش رو تکون بده، ولی نمی‌تونست.

گفت: “من اینو به خاطر نمیارم.”

“چیزی در رابطه با ماشینی که از پشت به شما زده، به خاطر نمیارید؟”

“نه، هیچی. و شما میگید دو نفر توی ماشین بودن. یه مرد و یه دختر. آه، چقدر وحشتناک.” شروع به گریه کرد و یه دستمال از روی میز کنار تختش برداشت.

با دقت فکر کردم. “بیایید از اول شروع کنیم، آقای جکسون. شما میگید داشتید با سرعت کم رانندگی می‌کردید - حدود ۴۵ مایل در ساعت. درسته؟ بعد چه اتفاقی افتاد؟ با دقت فکر کنید و خیلی آروم به من بگید.”

دستمالش رو گذاشت زمین و به من خیره شد، چشم‌هاش بزرگ و گرد شده بودن.

“خوب، بعد اون رو دیدم، همش همین. یک مرد. داشت روی جاده، جلوی من می‌دوید. اون نگاه نمیکرد کجا داره میره یا چیزی. فقط- اونجا بود- یک‌مرتبه. سعی کردم بایستم، ولی خیلی دیر شده بود. مرد بیچاره - نتونستم بهش نزنم!”

منتظر شدم حرفش رو تموم کنه. پرستار یه لیوان آب بهش داد. بعد من خیلی آروم پرسیدم:

“آقای جکسون، چیزی در رابطه با این مرد به یاد میارید؟ منظورم اینه که چه شکلی بود؟”

به شکل عجیبی به من نگاه کرد. “خوب، من زمان زیادی نداشتم، داشتم؟ فکر می‌کنم حدوداً ۴۰ یا ۵۰ ساله بود با کت و شلوار یا همچین چیزی، نمیدونم. صورتش خیلی سفید بود - فکر کنم به خاطر این بود که ترسیده بود. فکر می‌کنم عینک داشت و یه چیز قرمز هم بود - شاید کراوات بود یا شاید خون بود، نمیدونم. ولی چه اهمیتی داره؟ جسد که دست شماست، مگه نه؟ می‌فهمید کیه.”

به پی‌سی جونز نگاه کردم. فکر کردم: “این مرد دیوانه است! شاید به سرش ضربه خورده.” براش ناراحت شدم.

خیلی آروم و با احتیاط حرف زدم. سعی کردم صدام خیلی مهربون باشه.

“آقای جکسون، ما جسدی پیدا نکردیم. هیچ کس در تصادف کشته نشده. شما به کسی نزدید. شما فقط ماشینتون رو یک‌مرتبه نگه داشتید و ماشین پشتی خورده به شما، همش همین.”

پرسید: “ولی – معنیش اینه که شما من رو تحت پیگرد قانونی قرار میدید؟”

گفتم: “هنوز مطمئن نیستم، آقای جکسون. ما هنوز تحقیقات‌مون رو تموم نکردیم. ولی متأسفانه پلیس معمولاً آدم‌هایی رو که ماشین رو یک‌مرتبه و بدون دلیل نگه می‌دارن، به علت رانندگی خطرناک تحت پیگرد قانونی قرار میده.”

“ولی شما نمی‌تونید این کار رو بکنید. من کارم رو از دست میدم! من فروشنده هستم. هر هفته صدها مایل رانندگی می‌کنم و اگه به علت رانندگی خطرناک تحت پیگرد قانونی قرار بگیرن، هیچ کس نمیتونه برای شرکت ما کار کنه. به همین دلیل هم هست که هیچ وقت موقع رانندگی مست نمیکنم- هیچ وقت! و هیچ وقت بدون دلیل خوبی ماشین رو نگه میدارم. یه مرد اونجا بود، جلوی من- بهتون گفتم! اون رو به وضوحی که شما رو می‌بینم، دیدم!”

گفتم: “خوب، متأسفم آقای جکسون. ولی یک تصادف جدی به وجود اومده و فعلاً به نظر مقصر شمایید. این تمام چیزی هست که در حال حاضر میتونم بهتون بگم.”

متن انگلیسی فصل

chapter four

Where’s the body?

Next morning, I found the reports of the car accident on my desk. There were photographs of the two cars after the crash, and a plan of the area. The two cars had been drawn on the plan. The police had also spoken to two students. They had been walking beside the road at the time of the accident. The students had both seen the first car swerve suddenly in front of the second car and then stop, for no reason.

But the police hadn’t spoken to the drivers of the two cars because they were too ill. So I had to go to the hospital to talk to them. PC Brian Jones came with me. The doctors said we couldn’t talk to the driver of the second car or the little girl, so we went to see the driver of the first car.

He was sitting up in bed. He could talk now, but he had hurt his neck quite badly because the car had stopped very quickly. But it seemed that he didn’t want to say much.

‘Good morning, Mr Jackson,’ I said. ‘I’m a police sergeant. The doctor tells me you’re feeling much better this morning.’

‘A bit,’ he said. ‘But I still can’t move my neck. If you want to talk to me, sit on the end of the bed, and then I can see you.’

I sat on the end of the bed and looked at him. He was about thirty years old, with a thin, brown face, a small moustache, and dark hair. He looked very unhappy, and his eyes always looked away from me when he spoke.

‘I suppose you want to know about the accident,’ he asked.

‘That’s right, Mr Jackson. Can you remember anything about it?’

‘Remember it? Yes, of course I can. I’ve been thinking about it all night. But it wasn’t my fault, honestly. You must believe me! I was driving along quite slowly - about forty-five miles an hour, I think, or maybe fifty, but no more, really. Anyway, there’s no special speed limit on that road, is there?’

‘Only the limit for normal roads. You can go up to sixty miles an hour.’

‘Well, I wasn’t driving as fast as that. I was driving quite slowly, the road was clear, and I hadn’t been drinking. In fact, I never drink and drive, never - I’m sure the doctors tested that, didn’t they, Officer?’

I looked at my notes. ‘Yes, I think so. It doesn’t say anything here about alcohol, Mr Jackson.’

‘So it couldn’t be my fault, could it? I mean, I was going at a normal speed, slowly even, on a sunny day, and I hadn’t been drinking, and then there he was! Right in front of me!’

I felt confused. ‘I’m sorry, Mr Jackson, I don’t understand. Who was in front of you?’

He stared at me strangely. ‘Well, the man, of course. The man who was killed.’

Now I was really confused. ‘What? I’m sorry, Mr Jackson, but no one was killed. The people in the other car were hurt, but they’re both alive. One has a broken leg, I think, and the little girl hurt her face, but that’s all.’

‘Which car,’ asked Mr Jackson.

‘The car that hit you from behind.’

Now Mr Jackson looked confused. He looked even more unhappy, and his face went white, as white as the bandage round his neck.

‘Do you mean– are you telling me that a car hit me from behind, Officer?’

‘Yes.’

He put his hands to his neck. He had been trying to shake his head but he couldn’t.

‘I don’t remember that,’ he said.

‘You don’t remember anything about a car that hit you from behind?’

‘No, nothing. And you say there were two people in it? A man and a girl? Oh, how terrible.’ He began to cry, and took a handkerchief from the table beside his bed.

I thought carefully. ‘Let’s start from the beginning, Mr Jackson. You say you were driving along slowly, about forty-five miles an hour. Is that right? Then what happened? Think carefully, and tell me slowly.’

He put the handkerchief down, and stared at me, his eyes big and wide.

‘Well, then I saw him, that’s all. A man. He was running across the road in front of me. He didn’t look where he was going, or anything. He was just - there - suddenly. I tried to stop, but it was too late. Poor man - I couldn’t miss him!’

I waited until he had finished. The nurse gave him a drink of water. Then I asked, quietly:

‘Mr Jackson, do you remember anything about this man? I mean, what did he look like?’

He looked at me strangely. ‘Well, I didn’t have much time, did I? I suppose he was about forty or fifty years old, in a suit or something, I don’t know. His face was very white - I suppose that was because he was frightened. I think he had glasses on, and there was something red - perhaps it was a tie, or maybe it was the blood, I don’t know. But why does it matter? You’ve got the body, haven’t you? You know who he is.’

I looked at PC Jones. This man’s crazy,’ I thought. ‘Perhaps he has hurt his head, too.’ I felt sorry for him.

I spoke very slowly and carefully. I tried to make my voice as kind as I could.

‘Mr Jackson, we haven’t found a body. No one was killed in the accident. You didn’t hit anyone. You just stopped your car suddenly, and the car behind ran into you, that’s all.’

‘But– does that mean you’re going to prosecute me,’ he asked.

‘I’m not sure yet, Mr Jackson,’ I said. ‘We haven’t finished our investigations. But I’m afraid the police usually prosecute people for dangerous driving if they stop suddenly for no reason.’

‘But you can’t do that! I’d lose my job! I’m a salesman. I drive hundreds of miles every week, and nobody can work for our company if they have been prosecuted for dangerous driving. That’s why I never drink and drive - never! And I never stop without a good reason! There was a man there, in front of me - I told you! I saw him as clearly as I can see you now!’

‘Well, I’m sorry, Mr Jackson,’ I said. ‘But there was a serious accident, and at the moment it seems it was your fault. That’s all I can say for now.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.