برای جانت فرار کن

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب 159

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب

برای جانت فرار کن

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این کتاب را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی کتاب

برای جانت فرار کن

خیابونای بزرگ با کافه و مغازه هاش و آدما پشت سرشون بودند . اونا آروم قدم میزند .

محیط آروم بود . به دلیل دور بودن از ماشینها و صدا ها ، کیم هیجان زده بود . او دست دیو رو گرفته بود.

اونا تو یک خیابون باریک با خونه های بلند و مغازه های کوتاه بودند. از یه پنجره باز صدای رادیویی رو می شنیدند . یه زن آواز می خوند . کیم وایساد و گوش می کرد اما کلماتو متوجه نمیشد . اسپانیاییش خوب بود اما نه اونقدر خوب .

چهارمین روز اقامتشون تو بارسلونا بود. کیم و دیو 17 سالشون بود. تو لیور پول ؛ یه شهر بزرگ تو انگلستان معلم اسپانیای هردوشون یکی بود . معلمشون گفته بود اگه میخواید اسپانیایی حرف بزنین. برین اسپانیا .

8 نفر از مدرسشون توی این تعطیلات بودند . اونا هرروز صبح می رفتند مدرسه و اسپانیایی صحبت می کردند . بعدازظهرشم با اتوبوس می رفتند بیرون و ساختمونای مهم ، تصاویر معروف و عکسای قدیمی رو تو بارسلونا می دیدند . هر روز یه چیز جدید .

امروز کیم و دیو با دوستاشون نبودند . دیو نمیخواست با اتوبوس بره . اون می خواست به قسمت قدیمی شهر نگاهی بندازه. نه ساختمونای مهم. و خیابونای مراکز خرید بزرگ و بانکها و کافه ها .

خیابونای کوچیک پشت مغازه های قدیمی براش جالب بودند . مردم می گفتند قسمت قدیمی خطرناک شهر . اما دیو نمی ترسید . اون می گفت خیابونای خطرناک تو لیور پول هم وجود داره .

اونا سعی نمی کردند اسم خیابونا رو به خاطر بسپرند . اونا یه نقشه از خیابونا نداشتند . تو هر گوشه ای وایمیستادند و نگاه می کردند . بعد به یه خیابون کوچیک جالب رسیدند . خیلی تنگ و باریک بود . از نظرشون خیلی قدیمی بود . دیو یه عکس گرفت

کیم به بالا نگاه انداخت . خونه ها خیلی بلند بودند . پنجره ها اون بالا تو آفتاب بودند. اما این پایین تو خیابون ، تاریک بود .

اونا به یه مکان باز کوچک که دو سه تا درخت داشت اومدند و نشستند . ساکت بود .

یدفعه یه صدایی از یکی از خونه ها بلند شد . در باز شد و یه مرد با پیرهن مشکی و شلوار جین بیرون اومد. اون کنار در باز وایساد و به خونه نگاه کرد. و از خیابون به سرعت رد شد .

کیم پرسید داره میاد اینجا ؟ اون مرد یجورایی ترسناک بود .

دیو جوابی نداد . اون مرد به گوشه رفت و اطرافشو نگاه کرد . و بعد فرار کرد اون یچیزی داخل سطل زباله گذاشت .

صدای فریاد از خونه بلند می شد . یه مرد دیگه از خونه بیرون اومد تو خیابون . موهای بلند و عینک تیره داشت . تو خیابون وایساد و به اطراف نگاه کرد .

دیو گفت شاید داره دنبال اون مرد پیرهن مشکی می گرده . نگاه کن ! اسلحه داره .

کیم نگاه کرد . حق با دیو بود! مرد مو بلند از خیابون با سرعت رد شد و و رفت سمت گوشه .

کیم گفت بیا از اینجا بریم . من همچین چیزیو دوست ندارم .

اما دیو هیجان زده شده بود . اون گفت بیا بریم و نگاهی داخل سطل زباله بندازیم .

یه جعبه قهوه ای داخل سطل زباله بود. دیو اونو برش داشت و بازش کرد . یه پاکت کوچیک سفید افتاد .

اون گفت مواد مخدره . میبریمش پیش پلیس .

کیم پاکت کوچیک سفیدو برداشت و تو دستش مشت کرد . یه دفعه ای دلش هرری ریخت . برگشت نگاه کرد . یه مرد عقبشون زیر درختا بود. که داشت اونا رو نگاه می کرد.

مرد تکون خورد . کیم به پاکت تو دستش نگاه کرد .

یدفعه فهمید .

اون گفت ، دیو – اون مرد برگشته. اون اینجاست .

اون مرد الان خیلی نزدیکشون شده بود . خیلی قدش بلند نبود، صورت سفید لاغر و چشمای سیاه ترسناکی داشت .

به اسپانیولی گفت بدش به من . چشمای ترسناکش سریع از سمت کیم به دیو و از دیو به کیم حرکت می کرد .

کیم دهنشو باز کرد اما کلمه ای از دهنش بیرون نمیومد . با خودش فکر می کرد اوه دیو یکاری بکن . اما دیو تکون نمی خورد .

بعد چاقو رو تو دست اون مرد دید . شروع کرد به دویدن . اون دوید سمت چپ به سمت یه خیابون کوچیک .

اون از دو سه تا خیابون باریک رد شد. اما هیچکسی اونجا نبود . صدای اون مرد از پشت سر میومد .

با خودش میگفت سریع ! نباید وایسم .

ولی همه خیابونا مثل هم بود . اون الان کجا بود ؟ یه دفعه اومد به سمت گوشه و پاهاش یخ کرد خیابون بن بست بود. و راه به جایی نداشت .

چندتا ماشین و یه ساختمون قدیمی اونجا بود . شاید یه سینمای قدیمی بود . اما راه به خیابون یا جاده دیگه ای نداشت

کیم به پشت سر نگاه کرد. مرد در گوشه ای ایستاده و منتظر بود. او آهسته شروع به قدم زدن در خیابان کرد.

کیم به اطراف نگاهی کرد . اون ساختمون یه در داشت .

به سمتش دوید . بازش کرد. داخل شد و درو پشت خودش بست .

سر و صدا. آدما. خانما. حرف زدن و داد زدن و تکون دادن دستاشون.

فروشگاه ! اون توی فروشگاه تو قسمت قدیمی شهر نزدیک خیابون مرکز خرید بزرگ بود . اون در پشتی اون فروشگاه بود و خیابون بزرگ خیلی نزدیکش بود .

اون شروع کرد به راه رفتن تو فروشگاه . اون تو سیل جمعیتی از مردم که کیسه های خریدشون دستشون بود و آروم حرکت می کردند قرار داشت . اون با جریان مردم حرکت می کرد . هروقت یکی وایمیستاد که به میوه ها یا ماهی ها نگاه بندازه کل مردم توقف می کردند . کیم می خواست سریع رد بشه اما آسون نبود . همه اون زنا کیسه های خرید برای خانواده هاشون دستشون بود .

بعد تو اون دریای صورت های مردم کیم اون چشمای سیاهو دوباره دید. که داشتند نگاش می کردند . اون مرد اینجا تو فروشگاه بود .

کیم شروع کرد به دویدن . کیسه های خرید زیر پاهاش بودند . اون افتاد و دوباره بلند شد . مردم سرش داد می زدند . یکی از زنا می خواست بگیردش اما اون واینستاد .

بعد به عقب نگاه کرد . اون مرد دیگه پشت سرش نبود . شاید اشتباه می کرده . اون چشمای اون مرد نبوده . اون دیگه داشت خیابون بزرگو می دید . خورشید و درختا رو دید .

یدفعه یه دست اومد سمت بازوش و اونو گرفت . اون زن پرسید تو کیم استیل هستی ؟ اون قدبلند و حدود 30 سال داشت. ظاهرش دوستانه میومد .

کیم متوجه نشد. شروع کرد و گفت آره اما تو از کجا؟

بعد یه عکس تو دستای اون و کلمه پلیس به اسپانیایی دید .

اون زن پلیس لبخندی زد. گفت دوستت دیو ما رو پیدا کرد. اون تو ماشینه . همراه من بیا .

کیم با دیو تو ماشین نشست . یه مرد همراه آنا (زن پلیس) اونجا بود . اون موهای بلند و عینک تیره داشت . الان کیم متوجه شد: اونم یه پلیس بود .

کیم پاکت کوچیک سفیدو به آنا داد و درمورد اون مرد که چاقو داشت سوال کرد . اون مواد می فروشه درسته ؟

آنا گفت: درسته. اون به مرد مو بلند نگاهی کرد. و گفت ناچو ( مرد پلیس ) تقریبا اونو تو خونش گرفت . تو اونو دیدی ؟ اسمش ویداله ، شانس آورد . در رفت . اما ما اونو می خوایمش و تو می تونی کمکمون کنی .

ناچو لبخند زد . کیم اهسته گفت اره اما –

کیم موافقت کرد و ناچو با بیسیم ماشین صحبت کرد .

بعد اونا به سمت پشت فروشگاه رفتند . کیم بیرون رفت و در ماشینو بست . اون به سمت گوشه رفت و به پشت سرش نگاه کرد. و آنا بهش لبخند زد . صورت دیو مثل گچ سفید بود .

کیم ترسیده بود. این چیزا وقتی کیم تو سینما بود هیجان انگیز بودند اما این یه بازی نبود . می دونست آنا و ناچو اونجان. اما ویدال هم باهوش بود . شاید به نقششون بو برده باشه. و خطر ناک بود .

الان کیم برگشته بود به همون خیابون . اون خونه هم اونجا بود . در بسته بود . و سطل زباله هم همونجا بود . دو سه تا آدم اومدند تو خیابون . کیم آروم از خیابون رد شد. یه نگاهی به اطراف و به بالا به سمت پنجره های خونه انداخت . اون منتظر شد

بعد اون مردو دید . اون مرد پیرهن مشکی صورت لاغر با اون چشماش – ویدال بود . خیلی نزدیکش بود .

کیم به اونور خیابون نگاهی انداخت . آماده فرار بود اما صدای ویدالو شنید . اون یه چیزی گفت همون حرفو دوباره و دوباره تکرار کرد .

کیم با خودش گفت چی میگه . یه نگاهی بهش انداخت. اون بی حرکت وایساده بود. فقط دهنش می جنبید . این دفعه اون معنی حرفاشو فهمید .

اون می گفت بدشون به من با می کشمت .

یه ماشین سریع اومد اون سمت و وایساد . آنا و ناچو پریدن بیرون. اسلحه تو دستاشون بود . آنا فریاد زد

ویدال یدفعه کیم رو گرفت . کیم سعی کرد بزندش و فرار کنه اما اون موهاشو گرفته بود . اون لاغر بود اما قوی بود .

بعد چاقوشو دید . ناچو داد زد پشیمون می شی ویدال . تو نمی تونی از اینجا قصر در بری. خوب فکر کن .

اما ویدال کیم رو گرفته بود . اون سر پلیسا داد زد. گفت برگردید تو ماشین وگرنه میکشمش !

اون چاقوو رو نزدیک صورت کیم گذاشته بود . کیم چشماشو بست .

زمان خیلی دیر می گذشت . اون صرت کسیو تو پنجره یکی از خونه های اونور خیابون دید .

آنا و ناچو برگشتند تو ماشین. اسلحه هاشون اماده شلیک بود ولی ویدال پشت کیم بود .

یدفعه صدای فریاد از پشت ماشین پلیس بلند شد . صدای دیو بود. اون از خیابون عبور کرد .

کیم با خودش فکر کرد اره چیکار میکنه ؟ داره با من صحبت می کنه؟ میخواد منو به کشتن بده ؟

آنا سعی کرد جلوشو بگیره داد زد برگرد این مرد خطرناکه . دیو دوید سمت سطل زباله

وایساد و سطل زباله رو برداشت با دستاش و بردش بالای سرش. و پرتابش کرد

سطل زباله از رو سر کیم رد شد و به ویدال خورد . زباله ها ریختند پایین پاهاش .

اون افتاد. کیم سریع چاقو رو از دستش گرفت و پرتش کرد .

صداهای هیجان زده ای بلند شد . اون به بالا نگاه کرد. صدای آنا و ناچو بود .

دیو گفت اون الان مال شماست .

ناچو دستای ویدالو پشتش بست. و بدش کیم رفت تو بغل آنا

بعدش با ماشین پلیس برگشتند هتل . کیم نگاهی به دیو انداخت

متن انگلیسی کتاب

Run for your Life

The big street with its cafés and shops and people was behind them now. They walked slowly.

It was quiet. Away from the cars and the noise, Kim was excited. She held on to ‘Dave’s hand.

They were in a narrow street of tall houses and small shops. They heard a radio through an open window. A woman singing. Kim stopped and listened, but she did not understand the words. Her Spanish was good, but not very good!

It was the fourth day of their stay in Barcelona. Kim and Dave were seventeen. They had the same Spanish teacher at school in Liverpool, a big town in England. ‘Do you want to talk Spanish,’ their teacher said. ‘Well, go to Spain!’

There were eight of them from the same school on this holiday. They went to school every morning and talked Spanish. Then, in the afternoons, they usually went out by bus and saw something in Barcelona — important buildings, famous pictures, old photographs. Something new every day.

Today, Kim and Dave were not with their school friends. Dave did not want to go by bus. He wanted to look round the old town. Not the famous buildings. Not the big shopping streets with the banks and cafés and bookshops.

He was interested in the little streets behind the old market. The ‘dangerous’ old town, people said. But Dave was not frightened. ‘There are “dangerous” streets in Liverpool, too,’ he said.

They did not try to remember the names of the streets. They did not have a street plan. At every corner they stopped and looked. Then they came to an interesting little street. It was very narrow. Very old, they thought. Dave took a photograph.

Kim looked up. The houses were very tall. The windows up there were in the sun. But down in the street it was dark.

They came to a little open place with two or three trees and sat down. It was quiet.

Suddenly, there was a noise in one of the houses. A door opened and a man in a black shirt and jeans ran out. He stood at the open door and looked back into the house. Then he ran across the street.

‘Is he coming over here,’ Kim asked. There was something frightening about the man.

Dave did not answer. The man ran to the corner and looked around. Then he ran away - he put something in the rubbish bin .

There were shouts from the house. A second man ran out into the street. He had long hair and dark glasses. He stood in the road and looked round.

‘Perhaps he’s looking for that man in the black shirt,’ said Dave. ‘And look! He’s got a gun!’

Kim looked. Dave was right! The long-haired man ran across the street and went round the corner.

‘Let’s get away from here,’ Kim said. ‘I don’t like this.’

But Dave was excited. ‘Let’s go and have a look in that rubbish bin,’ he said.

There was a brown box in the bin. Dave took it out and opened it. A small white bag fell out.

‘Drugs,’ he said. ‘We’ll take this to the police.’

Kim took the little white bag and held it in her hand. She was suddenly very frightened. She looked round. Behind them there was a man, there under the trees. Watching them.

The man moved. Kim looked at the bag in her hand.

Suddenly she knew.

‘Dave, that man — he’s back! He’s here,’ she said.

The man was very near them now. He was not very tall, with a thin, white face and dark, dangerous eyes.

‘Give it to me,’ he said in Spanish. His frightening eyes moved quickly from Kim to Dave and back to Kim.

Kim opened her mouth but the words did not come out. ‘Oh, Dave,’ she thought, ‘do something!’ But Dave did not move.

Then she saw the knife in the man’s hand. She started to run. She ran into a small street on the left.

She ran down two or three narrow streets. But she did not see any people. She heard him behind her.

‘Quick,’ she thought. ‘I can’t stop.’

But all the streets were the same. Where was she now? Suddenly, she came round a corner and her legs went cold. The street did not go through — it stopped.

There were some cars and a big old building. An old cinema, perhaps. But there was no road through.

Kim looked back. The man stood at the corner and waited. He started to walk slowly down the street.

Kim looked round. There was a door in the building.

She ran to it. It opened! She went in and shut the door behind her.

Noise. People. Women. Talking, shouting, moving their arms.

The market! She was in the market in the old town, near the big shopping street. That door was a back door to the market and the big street was very near.

She started to walk through the market. She was in a slow-moving river of people with heavy shopping bags. She moved with the river. Every time one person stopped and looked at some fruit or fish, all of them stopped. Kim wanted to go quickly, but it was not easy. All these women with bags of food for the family!

Then, in the sea of faces, Kim saw those same dark eyes again. Watching her. He was here in the market!

Kim started to run. There were shopping bags under her feet. She fell and got up again. People shouted at her. One woman tried to catch hold of her, but Kim did not stop.

Then she looked back. The man was not behind her now. Perhaps she was wrong. Those eyes — perhaps it was not the same man. She saw the big street now. She saw the sun and the trees.

Suddenly, a hand came down on her arm and held on to her. ‘Are you Kim Steele,’ the woman asked. She was tall, about thirty. She had a friendly look.

Kim did not understand. ‘Yes,’ she started to say, ‘but how do you?

Then, in the woman’s hand, she saw a photo and, in Spanish, the word POLICE.

The policewoman smiled. ‘Your friend Dave found us. He’s in the car. Come with me.’

Kim sat in the car with Dave. There was a man with Ana. He had long hair and dark glasses. Now Kim understood: he was a policeman, too.

She gave Ana the little white bag and asked about the man with the knife. ‘He sells drugs, is that it?’

‘That’s right,’ Ana said. She looked at the long-haired man. ‘Nacho here nearly caught him in his house. You saw that. Vidal — that’s his name — was lucky. He got away. But we want him, and you can do something for us.

Nacho smiled. ‘Y-y-yes,’ Kim said slowly, ‘but–’

Kim said ‘yes’ and Nacho talked on the car radio.

Then they drove round behind the market. Kim got out and shut the car door. She walked to the corner, then she looked back. Ana smiled at her. Dave’s face was very white.

Kim was frightened. These things were exciting in the cinema, but this was not a game. Ana and Nacho were there — she knew that. But this Vidal was clever. Perhaps he knew about their little plan. And he was dangerous.

She was back in the same street now. There was the house. The door was shut. And there was the rubbish bin. Two or three people came down the street. Kim walked slowly across the road. She looked round, then up at the windows of the houses. She waited.

Then she saw him. The black shirt, the thin face, those eyes — it was Vidal. He was very near her.

Kim looked across the street. She was ready to run, then she heard Vidal. He said something, the same thing again and again.

‘What’s he saying,’ Kim thought. ‘Is he talking to me looked at him. He did not move. Only his mouth moved. This time she understood the words.

‘Give it to me or you’re dead,’ he said.

A car drove round the corner very quickly and stopped. Ana and Nacho jumped out. They held guns. Ana shouted.

Vidal suddenly jumped at Kim and caught her. Kim tried to hit him, to get away, but he held on to her hair. He was thin, but strong.

Then she saw the knife. ‘You’ll be sorry, Vidal,’ Nacho shouted. ‘You can’t get out of here. Think, man!’

But Vidal held on to Kim. He shouted to the police. ‘Get back in the car, or I’ll do it!’

He held the knife near Kim’s face. She shut her eyes.

Time moved very slowly. She saw a face at the window of one of the houses across the road.

Ana and Nacho moved back to the car. Their guns were ready, but Vidal stood behind Kim.

Suddenly, There were excited shouts from behind the police car. It was Dave. He ran across the street.

‘What’s he doing,’ Kim thought. ‘Does he want to see me dead?’

Ana tried to stop him. ‘Come back - This man is dangerous,’ she shouted. Dave ran to the rubbish bin.

He stopped, took the bin in his hands and held it up over his head. Then he threw it.

The rubbish bin went over Kim’s head and hit Vidal.

Rubbish fell round his feet. He fell. Kim quickly took the knife from his hand and threw it away.

There were excited shouts. Kim looked up. It was Ana and Nacho.

‘He’s all yours, now,’ said Dave.

Nacho held Vidal’s hands behind his back and took him away. Kim fell into Ana’s arms.

Later, they drove back to the hotel in a police car. Kim looked at Dave.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.