انتظار

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: مشتری / فصل 17

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

انتظار

توضیح مختصر

مارک جای جسد رو به پلیس میگه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هفدهم

انتظار

صبح روز یکشنبه بود. و همه منتظر بودن.

مولدانو مضطربانه در دفتر جانی منتظر بود شب بشه. باید دوباره امتحان می‌کرد.

فولتریگ در خونه‌اش با عصبانیت منتظر خبری از مارک بود. برای دادگاه روز دوشنبه بهش نیاز داشت.

مارک و رجی در فرودگاه شهر منتظر بودن. با کارآگاه ترومن و اف‌بی‌آی در یک اتاق خصوصی بودن.

رجی پرسید: “چه ساعتی میرسن؟”

ترومن گفت: “به زودی. یک ساعت قبل حرکت کردن.”

“اوراق همراهشون خواهد بود؟”

ترومن گفت: “البته. هر چیزی که خواسته بودید.”

مارک کنار پنجره بود و یک جت رو که از زمین بلند می‌شد، تماشا می‌کرد. فکر کرد دوست داره پرواز کنه. شاید خلبان میشد.

ترومن به رجی گفت: “بچه‌ی شجاعیه.”

یک جت مشکی اف‌بی‌آی فرود اومد. مارک با هیجان پرسید: “اونان؟” در باز شد، پله‌ها اومدن پایین و مکتون ظاهر شد. دیانا، بعد دکتر گرینوی که ریکی رو در بغل گرفته بود، پشت سرش بودن. ترومن، مارک و رجی رو هدایت کرد که به دیدن اونا برن.

رجی وقتی مارک و دیانا همدیگه رو محکم بغل کردن، تماشا کرد. بعد به سمت مکتون برگشت.

پرسید: “ریکی رو می‌برید بیمارستان؟”

“موافقت شده. یک اتاق در فونیکس رزرو کردیم. یه بیمارستان خصوصیه. منتظر ریکی هستن.”

“وقتی حالش بهتر شد، میتونن انتخاب کنن کجا زندگی کنن؟”

مکتون گفت: “موافقت شده. همه چیز در اوراق نوشته شده. فقط باید شما و خانم سووی امضاش کنید.”

مارک گفت: “مامان، داشتم فکر می‌کردم. استرالیا چطوره؟ اونجا کابوی‌های واقعی دارن. یه بار تو یه فیلم دیدم.”

“دیگه فیلم تماشا نمی‌کنی، مارک.” دیانا خندید. “دیگه تلویزیونی در کار نیست. از حالا به بعد فقط کتاب.” و اوراق رو امضا کرد.

رجی وقتی مارک و دیانا به سمت هواپیما برگشتن، تماشا کرد. مارک یک مرتبه برگشت.

پرسید: “تو نمیای، رجی؟”

“نه، مارک. نمیتونم.”

مارک لبش رو گاز گرفت. “پس دیگه نمی‌بینمت، درسته؟”

رجی سرش رو تکون داد. اشک در چشمانش حلقه زده بود.

“دوستت دارم، مارک. دلم برات تنگ میشه.”

گفت: “منم دلم برات تنگ میشه” و برای اولین بار از گریه کردن در جمع خجالت نمی‌کشید.

مارک دوباره تقریباً به خودش گفت: “دیگه نمی‌بینمت.” چشم‌های خیسش رو با پشت دستش خشک کرد و به آرومی رفت پیش مادرش. بالای پله‌ها برای نگاه آخر برگشت.

دقیقه‌ها بعد، وقتی هواپیما دور شد، ترومن دوباره گفت: “بچه‌ی شجاعیه.”

رجی به هواپیما نگاه کرد و چیزی نگفت. بعد برگشت و چیزی که می‌خواست بدونه رو بهش گفت.

گفت: “جسد در گاراژ بغل خونه‌ی جرومی کلیفورده. ۸۸۶ بروکلین شرقی.”

ترومن که آماده‌ی رفتن بود، گفت: “ممنون، رجی.”

رجی که به ابرها نگاه می‌کرد، گفت: “از من تشکر نکن. از مارک تشکر کن.”

متن انگلیسی فصل

Chapter seventeen

Waiting

It was Sunday morning. Everyone was waiting.

In Johnny’s office, Muldanno was waiting nervously for night to come. He would have to try again.

At his home, Foltrigg was waiting angrily for news of Mark. He needed him in court on Monday.

At the city airport, Mark and Reggie were waiting. They were in a private room with Detective Trumann of the FBI.

‘What time will they be here’ asked Reggie.

‘Soon,’ said Trumann. ‘They left an hour ago.’

‘Will they have the papers’ asked Reggie.

‘Sure,’ said Trumann. ‘Everything you asked for.’

Mark was at a window, watching a jet take off. He thought he would like flying. Maybe he would be a pilot.

‘He’s a brave kid,’ said Trumann to Reggie.

A black FBI jet landed. ‘Is it them’ Mark asked excitedly. The door opened, the stairs came down, and McThune appeared. He was followed by Dianne, then Dr Greenway carrying Ricky. Trumann led Mark and Reggie to meet them.

Reggie watched while Mark and Dianne held each other close. Then she turned to McThune.

‘You’ll take Ricky to a hospital’ she asked.

‘Agreed. We have a room booked in Phoenix. A private hospital. They’re waiting for Ricky.’

‘When he’s better they can choose where to live?’

‘Agreed,’ said McThune. ‘It’s all in the papers. I just need you and Ms Sway to sign.’

‘Mom,’ said Mark. ‘I’ve been thinking. What about Australia? They have real cowboys there. I saw it in a film once.’

‘No more films for you, Mark,’ laughed Dianne. ‘No more TV. Just books from now on.’ And she signed the papers.

Reggie watched as Mark and Dianne walked back to the plane. Suddenly Mark turned.

‘Aren’t you coming, Reggie’ he asked.

‘No, Mark. I can’t.’

He bit his lip. ‘I’ll never see you again, will I?’

She shook her head. There were tears in her eyes.

‘I love you Mark. I’ll miss you.’

‘I’ll miss you too,’ he said, and for once he was not ashamed to cry in public.

‘I’ll never see you again,’ said Mark again, almost to himself. He dried his wet eyes with the back of his hand and walked slowly to join his mother. At the top of the stairs he turned for one last look.

Minutes later as the plane moved away, Trumann said again, ‘He’s a brave kid.’

Reggie looked at the plane and said nothing. Then she turned and told him what he wanted to know.

‘The body is in the garage behind Jerome Clifford’s house,’ she said. ‘886 East Brookline.’

‘Thanks, Reggie,’ Trumann said, suddenly ready to leave.

‘Don’t thank me,’ said Reggie, looking into the clouds. ‘Thank Mark.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.