عدالت

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: نفرین کاپیسترانو / فصل 5

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

عدالت

توضیح مختصر

آدم‌های زیادی به دنبال زورو هستن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پنجم

عدالت

دون دیگو در قلعه به سردی با کاپیتان رمان صحبت کرد.

“تو سعی کردی دوشیزه لولیتا رو دیشب تو خونه‌ی من ببوسی. واقعاً کار خوبی نبود.”

فکر کرد: “چرا بدون شمشیر اومده اینجا؟”

ملاقات کننده‌اش ادامه داد: “شونه‌ات زخمی بود. قبل از اومدنت کمی شراب خورده بودی. این چیزها میتونه کاری که کردی رو توضیح بده. ولی من به دوشیزه لولیتا ابراز علاقه کردم. بهم توهین شده. باید عذرخواهی کنی.”

کاپیتان که لبخندش رو پنهان می‌کرد، گفت: “عذر می‌خوام. ولی دون دیگو، من دیشب اومدم خونه‌ی تو دنبال زورو بگردم.”

دون دیگو داد زد: “چی؟”

“پالیدوها با زورو بر علیه حکمران کار میکنن.

وقتی پالیدوها تو خونه‌ی شهری تو بودن، زورو رفته اونجا. این نشون میده چقدر با هم صمیمین. ولی مراقب باش، دون دیگو! تو که نمیخوای با دختر یه خائن ازدواج کنی.”

دون دیگو جواب داد: “نه.”

دون دیگو برگشت به خونه‌ی شهرش، جایی که پالیدوها صبح روز بعد آماده‌ی رفتن به خارج شهر می‌شدن.

دون کارلوس پرسید: “اوضاع چطور پیش رفت؟”

“کاپیتان رمان عذرخواهی کرد.”

لولیتا داد زد: “چی داری میگی، منظورت اینه که اونو نکشتی؟ دون دیگو، نمی‌تونم با مردی که به خاطر من نمی‌جنگه ازدواج کنم.” و از اتاق بیرون دوید.

دون کارلوس گفت: “نگران نباش. وقتی دوباره به دیدن ما بیای، رفتارش بهتر میشه.”

دون دیگو صبح روز بعد، بعد از اینکه با پالیدوها خداحافظی کرد. برای نوشیدن به میخونه رفت. از لای در باز دو تا سرباز دید که با اسب توی شهر می‌گردن. بین اسب‌ها یه مرد سوم راه می‌رفت، زندانی‌شون بود.

دون دیگو پرسید: “چی شده؟”

صاحب مکان گفت: “نشنیدی؟ فری فلیپ رو می‌برن حضور دادرس. چند تا پوست حیوون بد به بازرگان سان گابریل فروخته که خواستار عدالته.”

دون دیگو با عجله به دفتر دادرس رفت.

پرسید: “چه اتفاقی برای دوستم فری فیلیپ افتاده؟”

دادرس گفت: “سر بازرگان رو کلاه گذاشته، حالا باید تقاصش رو پس بده.” سربازها فری فلیپ رو وارد اتاق کردن.

یه مرد لاغر با صورت زرد و خشن جلوشون ایستاد. داد زد: “این کشیش ده تا پوست حیوون بد بهم فروخته.”

فری فلیپ جواب داد: “اون پوست‌ها خوب بودن. ولی اگه بازرگان اون پوست‌ها رو بهم پس بده، میتونه پولش رو بگیره.”

بازرگان گفت: “بوی بد میدادن - بنابراین پسرها سوزوندنشون.”

پسری که پیشش بود، گفت: “درسته.”

فری فلیپ گفت: “این کار رو می‌کنی، برای اینکه من دوست حکمران نیستم.”

دادرس گفت: “خائن! باید در عرض دو روز پول رو به بازرگان پس بدی. و تو کلاهبرداری کردی و بر علیه حکمران حرف زدی، بنابراین ۱۵ تا شلاق میخوری.”

کشیش رو بردن بیرون. دون دیگو نتونست تماشا کنه، ولی صدای شلاق‌ها رو شنید. خود فری فلیپ صدایی در نیاورد. وقتی کار سربازها تموم شد، کشیش‌های دیگه با کالسکه بردنش سن گابریل.

دون دیگو پشت سرشون رفت. وقتی از کنار کالسکه‌ی کشیش رد می‌شد، با فری فلیپ حرف زد.

“دوست من. من خودم اهل مخاطره نیستم، ولی امیدوارم زورو این خبر رو بشنوه.”

کشیش گفت: “ممنونم. ولی کجا میخوای بری؟”

“میرم به پدرم از برنامه‌ام برای ازدواج با دوشیزه پالیدو بگم، ولی متأسفانه اون دوستم نداره.”

کشیش پرسید: “از عشق باهاش حرف زدی؟”

“نه. چرا؟”

“امتحان کن و ببین،” کشیش لبخند زد. همزمان بازرگان و پسرش با دادرس در میخونه میخوردن. به پونزده تا شلاق کشیش و پولی که ازش می‌گرفتن، می‌خندیدن. اون روز، کمی بعدتر، بازرگان و پسرش با کالسکه‌شون برمی‌گشتن خونه.

ولی زورو رو اسلحه به دست در راه دیدن. زورو داد زد: “از کالسکه بیاید پایین.” و اونها هم این کار رو کردن.

بازرگان گفت: “من هیچ پولی ندارم. یه کشیش سرم کلاه گذاشته.

امروز برای عدالت بردمش به رینا ده لوس‌آنجلس ولی هنوز پولم رو نداده.”

زورو گفت: “میدونم امروز چه اتفاقی افتاده. یه کشیش خوب ۱۵ تا شلاق خورد برای اینکه تو داستان‌های دروغ دربارش گفتی. باید تقاصش رو بدی.” یاغی شلاق رو از رداش در آورد. قبل از اینکه راهی‌شون کنه، ۱۵ تا شلاق به بازرگان زد و ۵ تا به پسرش.

دادرس هنوز تو میخانه بود که زورو رسید. صاحب مکان با چهار تا مرد کنارش کنار در میخانه ایستاده بود.

یاغی بهشون گفت: “دادرس رو بیارید اینجا” و اونها هم این کار رو کردن.

دادرس وقتی رسید، داد زد: “چه خبره؟”

زورو گفت: “امروز تو عدالت دروغین برای فری فلیپ بر پا کردی. باید تقاصش رو پس بدی.” بعد به طرف مردها برگشت، “هر کدوم از شما ۵ تا شلاق به دادرس بزنید، و گرنه بهتون شلیک می‌کنم.”

کاری که بهشون گفته بود رو انجام دادن.

زورو داد زد: “اگه علیه مردمی که ضعیف و فقیر هستن کار کنی، این بلاییه که سرت میاد.”

یاغی به چهار تا مرد گفت دادرس رو ببرن خونه بعد به طرف صاحب مکان برگشت. با تشنگی گفت: “برام شراب بیار.”

ولی وقتی صاحب مکان رفت توی میخونه به مردهای جوون پولداری که اونجا بودن، گفت: “زورو بیرونه. زود باشید!” اونا هم شمشیر به دست دویدن بیرون به میدون. دعوای بزرگی شد. ولی زورو باهوش بود، سریع، و قوی. اسبش به طرف مردهای جوون دوید و رو پاهای عقبش ایستاد. دشمنانش ترسیدن و به پست افتادن. “شما برای من خیلی کمید،” زورو خندید و با اسبش دور شد. کاپیتان رمان وقتی اخبار رو شنید، به شدت عصبانی شد. و وقتی تعدادی مرد جوان از شهر خواستن برن دنبال زورو موافقت کرد.

سی تا مرد جوان اون شب راهی شدن. بعضی از اونها به سن گابریل رفتن، بعضی به خونه‌ی فری فلیپ و بعضی به خونه‌ی دون آلژاندرو وگا، پدر دون دیگو.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FIVE

Justice

At the fort, Don Diego spoke coldly to Captain Ramon.

‘You tried to kiss Senorita Lolita at my house last night. That really wasn’t very nice.’

‘Why is he here with no sword’ thought Ramon.

‘Your shoulder was hurt,’ his visitor went on. ‘You drank some wine before your visit. These things could explain what you did. But I’m courting Senorita Lolita. I’m offended. You must apologize.’

‘I apologize,’ said the captain, hiding a smile. ‘But, Don Diego, I went to your house last night looking for Zorro.’

‘What’ cried Don Diego.

‘The Pulidos are working with him against the governor.

Zorro visited your town house when they were there. This shows how friendly they are. Be careful. You don’t want to marry a traitor’s daughter.’

‘No,’ answered Don Diego.

He went back to his town house where the Pulidos were getting ready to leave for the country the next morning.

‘How did things go’ asked Don Carlos.

‘Captain Ramon apologized.’

‘What are you saying, You mean that you didn’t kill him’ cried Lolita. ‘Don Diego, I cannot marry a man who won’t fight for me!’ And she ran out of the room.

‘Don’t worry,’ said Don Carlos. ‘When you visit us again, she’ll be nicer to you.’

The next morning, after saying goodbye to the Pulidos. Don Diego went to the tavern for a drink. Through the open door, he saw two soldiers riding into town. Between their horses walked a third man, their prisoner.

‘What’s happening’ asked Don Diego.

‘Haven’t you heard’ said the landlord. ‘They’re taking Fray Felipe before the magistrate. He sold some bad animal skins to a San Gabriel merchant who wants justice.’

Don Diego hurried to the magistrate’s office.

‘What’s happening to my friend Fray Felipe’ he asked.

‘He cheated a merchant, Now he must pay’ said the magistrate. The soldiers brought Fray Felipe into the room.

A thin man with a hard, yellow face stood opposite him. ‘This priest sold me ten bad animal skins,’ he cried.

‘Those skins were good’ answered Fray Felipe. ‘But if the merchant gives them back, he can have his money back.’

‘They smelt bad - so my son burnt them,’ said the merchant.

‘That’s right,’ said the boy with him.

‘You’re doing this because I’m no friend of the governor’s,’ said Fray Felipe.

‘Traitor’ said the magistrate. ‘You must pay the money to the merchant in two days. And you’ve cheated, and spoken against the governor, so you’ll have fifteen lashes of the whip.’

They took the priest outside. Don Diego could not watch, but he heard the noise of the lashes. Fray Felipe himself made no sound. When the soldiers finished, other priests took him back to San Gabriel in a carriage.

Don Diego rode after them. When he passed the priests’ carriage, he spoke to Fray Felipe.

‘My friend. I’m no man of adventure myself, but I hope that Zorro hears of this.’

‘Thank you,’ said the priest. ‘But where are you going?’

‘To tell my father about my plan to marry Senorita Pulido, but I’m afraid that she doesn’t love me.’

‘Did you speak to her of love’ asked the priest.

‘No. Why?’

‘Try it, and see,’ smiled the priest.

At the same time, the merchant and his boy were drinking with the magistrate at the tavern. They laughed about Fray Felipe’s fifteen lashes and the money that they would have from him. Later that day the merchant and his son went back home in their carriage.

But on the road they met Zorro, with a gun in his hand. Get down from your carriage!’ Zorro shouted, and they did.

‘I have no money,’ said the merchant. ‘A priest cheated me.

I took him to Reina de Los Angeles today for justice, but he hasn’t paid me yet.’

‘I know what happened today’ said Zorro. A good priest had fifteen lashes because you told false stories about him. You must pay for that.’ The outlaw took a whip from under his cloak. He gave the merchant fifteen lashes, and his boy five lashes, before he sent them on their way.

The magistrate was still in the tavern when Zorro arrived. The landlord was standing by the tavern door with four other men next to him.

‘Bring the magistrate here,’ the outlaw told them, and they did.

‘What’s happening’ cried the magistrate when he arrived.

‘Today you gave false justice to Fray Felipe. You must pay for that,’ said Zorro. Then he turned to the men, ‘You must each give the magistrate five lashes with the whip, or I’ll shoot you.’

They did what he told them.

‘If you work against people who are weak and poor, this is what happens to you’ cried Zorro.

The outlaw told four men to carry the magistrate home, then he turned to the landlord. ‘Bring me wine,’ he said thirstily.

But when the landlord went into the tavern, he told the rich young men there, ‘Zorro’s outside. Quick!’ They ran out into the square, swords in their hands. There was a big fight. But Zorro was clever, quick, and strong. His horse ran at the young men and stood up on its back legs. His enemies fell back, afraid. ‘You’re too few for me,’ Zorro laughed, and he rode away. Captain Ramon was terribly angry when he heard the news. And when a number of young men from the town asked to go after Zorro, he agreed.

Thirty of them rode out that night. Some rode to San Gabriel, some to Fray Felipe’s house, and some to the house of Don Alejandro Vega, Don Diego’s father.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.