دوشیزه لولیتا

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: نفرین کاپیسترانو / فصل 2

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

دوشیزه لولیتا

توضیح مختصر

دون دیگو، زورو و کاپیتان رمان می‌خوان با لولیتا ازدواج کنن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوم

دوشیزه لولیتا

بعد از اینکه لولیتا نشست، دون دیگو شروع کرد: “با من ازدواج می‌کنی؟”

“آقا، این اولین باره که میای! خیلی عجله داری.”

دون دیگو جواب داد: “دوشیزه، برای بله گفتنت باید هفته‌ها بیام اینجا؟”

لولیتا با عصبانیت بلند شد و ایستاد. “دون دیگو، باید قلبم رو به دست بیاری. و اگه خدمتکارت رو بفرستی برام گیتار بزنه- بله، شنیدم این حرف رو زدی! - از پنجره‌ام آب داغ میریزم رو سرش.”

دوید توی خونه و مادرش پشت سرش رفت.

دون کارلوس با عجله اومد بیرون. “زن‌ها همیشه در آغاز سخت هستن.” خندید. “سری بعد دخترم باهات بهتر رفتار میکنه.” به گرمی با دون دیگو دست داد و دون دیگو سوار اسب شد و به آرومی دور شد.

همزمان، دونا کاتالینا، داشت توی خونه با لولیتا حرف می‌زد. به دخترش گفت: “اون پولداره، از خانواده‌ی مهمیه، قیافه‌ی خوبی داره.”

لولیتا داد زد: “ولی قلب نداره. دیگه نمیخوام ببینمش.”

درست همون موقع پدرش رسید. داد زد: “دوباره می‌بینیش و رفتارت هم بهتر میشه.” با این حرف‌ها از اتاق خارج شد.

موقع خواب نیم روز، که همه تو خونه خواب بودن، لولیتا رفت باغچه‌ی پشتی.

“اگه با دون دیگو ازدواج کنم، به پدرم کمک می‌کنه. ولی نمی‌تونم این کار رو بکنم!”

روی صندلی دراز کشید تا استراحت کنه. ولی همون موقع احساس کرد کسی بازوش رو لمس میکنه. چشم‌هاش رو باز کرد و نشست. مردی با ردای مشکی و ماسک مشکی روی صورتش نزدیکش ایستاده بود.

“آه، تو …”

“زورو، دوشیزه‌ی ‌دوست‌داشتنی. اومدم خونه‌ی پدرت استراحت کنم، ولی بعد تو رو اینجا دیدم، خیلی زیبایی! باید باهات حرف میزدم.”

لولیتا در حالی که صورتش سرخ میشد، گفت: “نمیدونم چرا مردهای دیگه هم چنین احساسی ندارن.”

“خواستگار نداری؟”

“یه دونه. ولی دوست نداره بهم ابراز عشق کنه.”

“چه مرد احمقی! ابراز عشق کردن آتش عشق رو روشن میکنه.”

“آقا، حالا برو! شاید یه نفر تو رو ببینه.”

“اگه من رو بگیرن، می‌کشن. ولی نمی‌تونم قبل از این که دستت رو ببوسم، از اینجا برم.”

لولیتا با عجله دستش رو داد بهش تا ببوسه. بعد دوید توی خونه. از پنجره زورو رو که با اسب دور می‌شد تماشا کرد. فکر کرد: “عجب مردی! چرا دون دیگو نمیتونه مثل این باشه؟”

اون شب وقتی خانواده سر شام نشسته بود، زورو برگشت. وقتی قانون‌شکن وارد اتاق شد، دون کارلوس داد زد: “زورو!” دونا کاتالینا از هوش رفت.

“من نیومدم چیزی از شما بدزدم. آقا. شما مرد خوبی هستید. فقط نیاز به غذا و نوشیدنی دارم.”

“بفرما. ولی میتونم زنم رو ببرم اتاقش؟”

“بله. ولی دخترت میمونه اینجا. می‌خوام مطمئن بشم که فرار نمی‌کنید.”

بنابراین دون کارلوس زنش رو برد طبقه‌ی بالا. سر راهش خدمتکار رو فرستاد قلعه تا برای کمک سربازانی بفرستن.

همون لحظه، زورو داشت با لولیتا حرف میزد. “مجبور بودم برای دیدنت برگردم.”

“لطفاً هیچوقت برنگرد.”

دون کارلوس برگشت. نمی‌خواست زورو قبل از رسیدن سربازان، بره، بنابراین ازش درباره ماجراهاش سؤال کرد. زورو خورد و نوشید و حرف زد. لولیتا با علاقه گوش داد.

بعد از مدتی دون کارلوس بلند شد. گفت: “به خدمتکارها میگم کمی غذا برات ببندن.”

وقتی از اتاق بیرون رفت، لولیتا با عجله به زورو گفت: “پدرم به قلعه پیغام فرستاده، مطمئنم سربازان تو راهن. زود باش! برو!”

درست همون موقع، دون کارلوس برگشت. گفت: “این هم غذای راهت. ولی لطفاً قبل از اینکه بری، یه داستان دیگه تعریف کن.”

زورو داد زد: “نه، آقا. سربازهای قلعه مطمئناً چند دقیقه بعد می‌رسن.” شمع‌های روی میز رو هل داد و بلافاصله اتاق تاریک شد.

زورو تو گوش لولیتا گفت: “تا بعد.” بعد دوید به در پشت و اسبش رو صدا زد. لولیتا صدای اسبش رو که تاخت و رفت شنید. فکر کرد: “فرار کرد!”

کمی بعد از اون، گروهبان گونزالس و سربازانش به سمت در ورودی اومدن. بلافاصله و با عجله دنبال زورو رفتن. زیاد طول نکشید که کاپیتان رومان رسید. وقتی لولیتا رو دید، تصمیم گرفت تو خونه منتظر برگشت سربازها بمونه.

کاپیتان وقتی با خانواده می‌نشست، به دون کارلوس گفت: “اون زورو یه بزدله.”

یک‌مرتبه در کمد بلندِ اتاق باز شد و زورو شمشیر به دست از کمد بیرون اومد.

داد زد: “یا حرفت رو پس بگیر، یا بجنگ!”

دون کارلوس داد زد: “چی ولی ما شنیدیم که تو فرار کردی؟”

“اسب من میدونه کی بدون من بتازه و بره.” زورو خندید “و کی بی سر و صدا برگرده دنبالم.”

کاپیتان رمان داد زد: “از دست من جون سالم به در نمی‌بری!”

دو تا مرد جنگیدن ولی زورو به زودی شمشیرش رو کرد تو شونه‌ی دشمنش.

کاپیتان رمان افتاد روی زمین و زورو شمشیرش رو کنار گذاشت.

“نگران نباشید. زنده میمونه!” خندید. و با نگاهی آخر به لولیتا خونه رو ترک کرد، پرید روی اسبش که منتظر بود و دور شد.

کمی بعد از این، دون دیگو به خونه‌ی خانواده‌ی پالیدو برگشت. با نگرانی وارد شد.

به دون کارلوس توضیح داد: “شنیدم که زور اینجا بود. بنابراین اومدم ببینم همه‌تون زنده‌اید! ولی حالا می‌فهمم سفرم لزومی نداشت.”

دون دیگو از دیدن این که کاپیتان رومان اونجا بود و لولیتا داشت زخم شونه‌اش رو می‌شست، خوشحال نشد. بعد از اینکه کارش تموم شد، لولیتا رفت و کنار آتیش نشست و دون دیگو رفت و اونجا نشست تا باهاش حرف بزنه.

اون طرف اتاق کاپیتان رمان به آرومی به دون کارلوس گفت: “می‌خوام با دخترت ازدواج کنم، آقا. خواستگاری داره؟”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TWO

Senorita Lolita

‘Will you marry me’ began Don Diego after Lolita sat down.

‘Senor,’ she cried, ‘this is your first visit! You’re too quick.’

‘Senorita,’ he replied, ‘must I ride over here for weeks before you say “yes”?’

Lolita stood up angrily. ‘Don Diego, you must win my heart. And if you send your servant to play the guitar to me - yes, I heard that! - I’ll drop hot water on him from my window.’

She ran into the house, and her mother followed.

Don Carlos hurried out. ‘Women are always difficult at first!’ he laughed. ‘Next time my daughter will be nicer to you.’ He shook hands warmly with Don Diego, who got on his horse and rode slowly away.

At the same time, Dona Catalina was speaking to Lolita inside the house. ‘He’s rich, from an important family, with a fine face,’ she told her daughter.

‘But no heart,’ cried Lolita. ‘I never want to see him again.’

Just then, her father arrived. ‘You will see him again,’ he cried, ‘and be more friendly, too.’ With that, he left the room.

At siesta time, while everyone in the house slept, Lolita went into the back garden.

‘If I marry Don Diego, it’ll help my father. But I just can’t do it!’

She lay down on a seat to rest. But then she felt someone touch her arm. She opened her eyes and sat up. A man stood near her in a dark cloak with a black mask over his face.

‘Oh, you’re.’

‘Zorro, lovely Senorita. I came to your father’s house to rest, but then I saw you here, so beautiful! I had to speak to you.’

‘I don’t know why other men don’t feel the same,’ said Lolita, her face reddening.

‘Do you have no suitors?’

‘One. But he doesn’t like to court me.’

‘What a stupid man! Courting lights the fire of love.’

‘Senor, go now. Perhaps somebody will see you.’

‘They’ll kill me if they catch me. But I can’t leave before I kiss your hand.’

Lolita hurriedly gave him her hand to kiss. Then she ran into the house. Through the window she watched him ride away. ‘What a man’ she thought. ‘Why can’t Don Diego be like him?’

That evening, while the family sat at dinner, Zorro came back. ‘Zorro’ cried Don Carlos as the outlaw entered the room. Dona Catalina fainted.

‘I haven’t come to steal from you. Senor. You’re a good man. I just need food and drink.’

‘You’ll have it. But can I take my wife to her room?’

‘Yes. But your daughter stays here. I want to be sure that you don’t run away.’

So Don Carlos carried his wife upstairs. On the way, he sent a servant to the fort to ask the soldiers there for help.

At the same time, Zorro was speaking to Lolita. ‘I had to come back to see you.’

‘Please never come again.’

Don Carlos arrived back. He did not want Zorro to leave before the soldiers arrived, so he asked him about his adventures. Zorro ate, drank, and talked. Lolita listened interestedly.

After some time Don Carlos got up. ‘I’ll tell the servants to pack some food for you,’ he said.

While he was out of the room, Lolita hurriedly told Zorro, ‘My father has sent word to the fort, I’m sure, and the soldiers are coming. Quickly! Go!’

Just then, Don Carlos came back. ‘Here’s your food for the road,’ he said. ‘But before you go, one last story, please.’

‘No, Senor,’ cried Zorro. ‘The soldiers from the fort will surely be here any minute.’ He pushed over the candles on the table and at once the room went dark.

‘Until later,’ said Zorro softly in Lolita’s ear. Then he ran to the back door, and called his horse. Lolita heard the sound of his horse galloping away. ‘He’s escaped’ she thought.

Soon after that, Sergeant Gonzales and his soldiers rode up to the front door. They left at once, hurrying after Zorro. Not long after, Captain Ramon arrived. When he saw Lolita, he decided to wait in the house for the soldiers to come back.

‘That Zorro is a coward’ the captain said to Don Carlos while he sat with the family.

Suddenly the door of the tall closet in the room opened, and Zorro came out of it, his sword in his hand.

‘Take back those words,’ he cried, ‘or fight!’

‘What, But we heard you escape’ cried Don Carlos.

‘My horse knows when to gallop away without me!’ laughed Zorro, ‘And when to come back quietly for me, too.’

‘You won’t escape me’ cried Captain Ramon.

The two men fought, but Zorro soon put his sword through his enemy’s shoulder.

Captain Ramon fell to the floor and Zorro put his sword away.

‘Don’t worry. He’ll live!’ he laughed. And with one last look at Lolita, he left the house, jumped on his horse, which was waiting, and galloped away.

Soon after this, Don Diego arrived back at the Pulido family’s house. He walked in worriedly.

‘I heard that Zorro was here,’ he explained to Don Carlos. ‘So I came to see that you were all alive. But now I understand that my journey wasn’t necessary.’

Don Diego was not happy to find Captain Ramon there, nor that Lolita was washing his hurt shoulder. After she finished this job, she went and sat by the fire, and Don Diego went to sit and talk with her there.

Across the room, Captain Ramon quietly told Don Carlos, ‘I’d like to marry your daughter, Senor. Does she have any suitors?’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.