موما لاو

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: مشتری / فصل 11

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

موما لاو

توضیح مختصر

مارک شب خونه‌ی رجی لاو میمونه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل یازدهم

موما لاو

وقتی رجی و مارک به بیمارستان برگشتن، همه جا پر از خبرنگار بود.

صدا زدن: “خانم لاو، خانم لاو. فقط چند تا سؤال، لطفاً.” رجی دست مارک رو گرفت و سریع‌تر راه رفت.

“این درسته که مشتری شما از حرف زدن با اف‌بی‌آی امتناع میکنه؟ مشتری شما قبل از مرگ جرومی کلیفورد باهاش حرف زده؟ این درسته که مشتری شما میدونه جسد سناتور کجاست؟”

رجی سریع به مارک گفت: “بهشون نگاه نکن و یک کلمه هم حرف نزن.”

در اتاق ۹۴۳ ریکی در انتهای تخت نشسته بود. دکتر گرینوی به مارک گفت کنارش بشینه و دستش رو بگیره.

گفت: “ریکی، می‌خوام درباره‌ی اون روز که تو و مارک لای درخت‌ها قایم شده بودین حرف بزنم.”

مارک گفت: “اشکال نداره، ریکی. دکتر میدونه ما داشتیم سیگار می‌کشیدیم. مامان از دستمون عصبانی نیست.”

ریکی گفت: “خیلی سردمه.”

دکتر گرینوی گفت: “ریکی، اینجا خیلی گرمه. حالا، دیدن ماشین مشکی بزرگ رو یادت میاد؟”

ریکی به آرومی گفت: “بله.”

“ماشین مشکی بزرگ چیکار کرد، ریکی؟”

ریکی چشم‌هاش رو محکم بست، سرش رو رو زانوی مارک گذاشت و انگشت شستش رفت تو دهنش. تا ۲۴ ساعت یک کلمه دیگه هم حرف نزد.

رجی از دیانا پرسید مارک میتونه شب رو تو خونه‌ی اون بگذرونه. دیانا موافقت کرد، بنابراین وقتی ریکی دوباره خواب بود، بیمارستان رو با ماشین اسپرت رجی ترک کردن. ماشین قدیمی بود، ولی رجی دوست داشت با سرعت برونه و از نظر مارک اشکالی نداشت.

مارک با دقت آینه رو نگاه میکرد تا ببینه کسی تعقیبشون میکنه یا نه.

پرسید: “فکر می‌کنی مامان و ریکی در امان هستن؟”

“بله. نگران اونا نباش. بیمارستان قول داده جلو درشون نگهبان بذاره. حالا به این فکر می‌کنم موما لاو برای شام چی میده بهمون؟”

موما لاو مادر رجی بود. اغلب مهمون‌های جوونی برای شام داشت. بیشتر کار رجی با بچه‌ها بود. بعضی‌ها مشکلات خانوادگی داشتن، بعضی‌ها مشکلات مواد و بعضی‌ها تازه شروع به جنایت کرده بودن. رجی اغلب به این نتیجه می‌رسید که نیاز به غذای خوب در خونه‌ی موما لاو دارن.

به مارک گفت: “دستپخت موما لاو بهترین هست.”

و این طور هم بود. موما لاو نیمه ایتالیایی بود و غذا رو به روش سنتی و قدیمی می‌پخت. همه چیز تازه بود و بوی عالی می‌داد. یک ساعت سر میز سپری کردن، حرف زدن و غذا خوردن. غذا خوردن در تریلر هیچ وقت بیشتر از ۱۰ دقیقه زمان نمی‌برد!

بعد از شام موما لاو چند تا عکس نشون مارک داد. گفت: “بچه‌های رجی. حالا دیگه نمی‌بینمشون. یکیشون مواد مصرف میکنه و اون یکی مشکلات مالی زیادی داره، پدرشون اونا رو برد و خرابشون کرد. رجی اول عصبانی بود، ولی زندگی جدیدی داره و سعی میکنه بهش فکر نکنه.”

تخت مارک راحت بود و سریع به خواب رفت، ولی حدود ساعت ۲ بیدار شد و دید نگران مامانش و ریکی هست. چرا اینجا بود؟ جاش پیش اونها در بیمارستان بود. بلند شد و کنار پنجره ایستاد و به دو روز گذشته فکر کرد. همه‌ی اینها روز دوشنبه بعد از مدرسه شروع شده بود. حالا دو روز به مدرسه نرفته بود. همه‌ی اینها چطور به پایان می‌رسید؟

همونطور که مارک به تاریکی شب نگاه می‌کرد، یک مرتبه متوجه یه نور قرمز کوچیک شد. یه سیگار. یه نفر اون بیرون در خیابون بود و سیگار می‌کشید. هرچند دیده نمی‌شد، ولی مارک نفسش رو حبس کرد. یه نفر خونه رو زیر نظر گرفته بود.

گرونک سیگارش رو خاموش کرد و رفت به ماشینش. بچه امشب تکون نمیخورد، و اون هم کاری برای انجام داشت. به پارک تریلر رفت.

متن انگلیسی فصل

Chapter eleven

Momma Love

When Reggie and Mark returned to the hospital there were reporters everywhere.

‘Ms Love, Ms Love,’ they called. ‘Just a few questions, please.’ She took Mark’s hand and walked faster.

‘Is it true your client is refusing to speak to the FBI? Did your client talk to Jerome Clifford before he died? Is it true your client knows where the senator’s body is?’

Reggie said quickly to Mark, ‘Don’t look at them and don’t say a word.’

In room 943 Ricky was sitting on the end of the bed. Dr Greenway told Mark to sit next to him and hold his hand.

‘Ricky,’ he said, ‘I would like to talk about the other day when you and Mark were hiding in the trees.’

‘It’s okay, Ricky,’ said Mark. ‘He knows we were smoking. Mom’s not angry with us.’

‘I’m really cold,’ said Ricky.

‘Ricky, it’s very warm in here,’ said Dr Greenway. ‘Now do you remember seeing the big black car?’

‘Yes,’ said Ricky quietly.

‘What did the big black car do, Ricky?’

Ricky shut his eyes tightly, put his head on Mark’s knee and his thumb went into his mouth. He didn’t speak another word for twenty-four hours.

Reggie asked Dianne if Mark could spend the night at her house. Dianne agreed, so when Ricky was asleep again they left the hospital in Reggie’s sports car. It was old, but Reggie liked to drive fast, and that was fine with Mark.

Mark watched the mirror closely to see if anyone was following them.

‘You think Mom and Ricky are safe’ he asked.

‘Yes. Don’t worry about them. The hospital promised to keep guards at the door. Now I wonder what Momma Love is giving us for dinner?’

Momma Love was Reggie’s mother. She often had young guests to dinner. Most of Reggie’s work was with children. Some had family problems, some had drug problems and some had already started a life of crime. Reggie often decided that they needed good food at Momma Love’s.

‘Momma Love’s cooking is the best,’ she told Mark.

And it was. Momma Love was half Italian, and she cooked food the old way. Everything was fresh and smelled perfect. They spent an hour at the table, talking and eating. Dinner in the trailer never took more than ten minutes!

After dinner Momma Love showed Mark some photographs. ‘Reggie’s children,’ she said. ‘I never see them now. One’s on drugs and the other has big money problems. Their father took them and spoiled them. Reggie felt angry at first, but she’s got a new life now and tries not to think about it.’

Mark’s bed was comfortable, and he fell asleep quickly, but around two o’clock he woke up and found himself worrying about Mom and Ricky. Why was he here? His place was with them, at the hospital. He got up and stood at the window, thinking about the past two days. It had all started on Monday, after school. Now he had missed two days of school. When would it all end?

As Mark looked into the dark night he suddenly noticed a small red light. A cigarette. Someone was out there, in the street, smoking a cigarette. Though he couldn’t be seen, Mark held his breath. Someone was watching the house.

Gronke put out his cigarette and went to his car. The kid was not going to move tonight, and he had something to do. He drove to Tucker Trailer Park.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.