پریا - قسمت نهم

کتاب: رویایی که داشتیم / فصل 9

پریا - قسمت نهم

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

نمی‌دانستم چکار کنم. چند دقیقه‌‌ای می‌شد که چشمانم دنبال امیرحسین می‌گشت. بالاخره پیدایش‌ کردم. همراه با دوستش‌، به سمت ماشین می‌رفتند. قدم‌هایم را تندتر کردم تا به او برسم اما قبل از رسیدن من، گاز ماشین را گرفتند و رفتند. هاج و واج با چشمانم مسیر ماشین را دنبال کردم. نمی‌دانستم از دست امیرحسین عصبانی باشم یا این که ازش تشکر کنم. به هر حال مهم نبود. چون او بدون این که حرفی به من بگوید گذاشت و رفت. به ساعتم نگاهی انداختم. زنگ اول مدرسه تا الان تمام شده بود. هزاران سوال بی‌پاسخ در ذهنم رژه می‌رفتند و از طرفی می‌ترسیدم از مدرسه به خانه زنگ زده باشند. به همین خاطر با تمام توانم به سمت مدرسه دویدم. جلوی در مدرسه که رسیدم، دیگر نفسم بالا نمی‌آمد. دست‌هایم را روی زانوهایم گذاشته بودم و تند تند نفس می‌کشیدم که با صدای آشنایی سرم را بلند کردم.

«احساس نمی‌کنین که یک زود تشریف آوردین پرنسس خانوم؟ منتظر هستین فرش قرمز زیر پاتون پهن کنیم؟» خانوم اسدی، ناظم مدرسه، جلویم را گرفته بود. خیلی دلم می‌خواست از آن جواب‌های دندان‌شکن همیشگیم به او بدهم اما حوصله‌ی بحث و جدل دیگری را نداشتم و به حد کافی ذهنم درگیر بود.

«ببخشید امروز نتونستم سوار سرویس بشم. به همین خاطر مجبور شدم تا مدرسه بدوم». «اشکال نداره. حالا هم از این‌جا تا خونتون بدو چون قرار نیست امروز تو مدرسه رات بدم. فردا با پدرت بیا». قیافه‌ی مظلومی به خودم گرفتم و گفتم:

«خانوم اسدی تو رو خدا..»

حرفم را قطع کرد و با لبخند مضحکش گفت:

«همین که گفتم. راستی دویدنی تایم هم بگیر. شاید فرستادیمت مسابقات دوی ماراتون! استعدادش رو داری انگار». فقط همین را کم داشتم. یک «خداحافظ» سرد تحویل خانوم اسدی دادم و با عصبانیت رویم را برگرداندم و مسیری که دویده بودم را برگشتم. لحظه‌ی آخر از قیافه‌ی خانوم اسدی مشخص بود که انتظار داشت اصرار بیشتری کنم تا من را به مدرسه راه بدهد. اما از حوصله‌ام خارج بود.

با این وجود نمی‌خواستم به خانه بروم چون مادرم پاهایم را قلم می‌کرد و من نمی‌توانستم بهانه‌ی محکمه پسندی برای برگشتن به خانه تحویلش بدم. پس کار منطقی این بود که از یک دعوای صد درصدی جلوگیری کنم و تا ساعت 2 و نیم به خونه نروم. کنار خیابان ایستادم و سوار تاکسی شدم.

متن انگلیسی فصل

I didn’t know what to do. My eyes had been looking for Amirhosein for few minutes now. I finally found him. He and his friend were walking to the car. I darted to reach him, but before I could reach, they revved the car and left. I followed the path of the car with my eyes, dumbfounded. I didn’t know whether to be angry with Amirhosein or thankful. It didn’t matter anyway. Because he left without saying a word to me. I looked at my watch. The first school shift/ the school’s morning lesson was over by now. Thousands of unanswered questions kept running through my mind, and on the other hand, I was afraid the school would call my home. So I ran to school with all my might. When I arrived at the front door of the school, I couldn’t breathe anymore. I’d put my hands on my knees and kept taking deep breaths, when I heard a familiar voice and raised my head.

“Don’t you feel like you came a bit early, princess? Are you waiting for us to roll out the red carpet for you?”

Ms. Asadi, the school administrator, stopped me. I really wanted to give her one of those comebacks of mine that I always had ready, but I didn’t have the patience to argue anymore, and my mind was busy enough.

“I’m sorry I couldn’t catch the school ride today. So I had to run to school.”

“That’s okay. Now run from here to your house because I’m not going to let you in today. Come with your father tomorrow.”

I put on a meek face and said,

“Ms. Asadi, please.”

She interrupted me and said with a ridiculous smile,

“Do as I say. By the way, time your running, too. We might send you to the marathon! You seem to have the talent.”

Just what I needed. I gave Ms. Asadi a cold “goodbye” and turned around angrily and went back the path I had run. The last moment, it was clear from Ms. Asadi’s face that she expected me to insist more on being allowed to go to school. But I wasn’t in the mood.

However, I didn’t want to go home because my mother would chop my legs off and I couldn’t give her a proper excuse for returning home. So, the logical thing to do was to avoid a 100% fight and not go home until 2:30. I stood on the side of the street and took a taxi.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.