امیرحسین - قسمت چهارم

کتاب: رویایی که داشتیم / فصل 4

امیرحسین - قسمت چهارم

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

بعد از پریا بیرون رفتم.

باران کم کم داشت قطع میشد و هوا رو به سیاهی می ‌رفت.

نمیدانم چرا بهش پیشنهاد انجمن را دادم ولی حس می‌ کردم که شاید حالش را خوب کند.

انجمن مکان شخصی من و علی بود و هیچکسی جز ما از وجود چنین جایی خبر نداشت.

کنار خیابان ایستادیم و سوار تاکسی شدیم.

آدرس را به راننده ‌ی تاکسی گفتم.

حدودا نیم ساعت با انجمن فاصله داشتیم.

داخل تاکسی حس می ‌کردم که پریا ترسیده.

به همین خاطر بهش گفتم: «مطمئنی می‌ خوای بیای؟»

بعد از گفتن جمله خودم را تو دلم فحش دادم که عوض دل گرمی دادن، بیشتر ترسوندمش.

پریا بهم جوابی نداد.

جواب نشنیدن بازم بهتر از نه شنیدن بود.

کم کم که داشتیم به انجمن نزدیک‌ تر می ‌شدیم.

حس می‌ کردم پریا استرس بیشتری می‌ گیرد.

واقعیتش، حق هم داشت انجمن یک جای دور افتاده‌ ای بود که من و علی هر از گاهی می ‌رفتیم آن جا تا با هم راجع به مشکلاتمان حرف بزنیم و درد و دل کنیم.

انجمن پر بود از ماشین‌ های خراب و بی استفاده که از آن‌ها برای خالی کردن احساساتمان استفاده می ‌کردیم.

هر موقع عصبانی می‌ شدیم، با چوب مخصوصی که آن جا داشتیم، ضربات محکمی را به ماشین‌ ها می‌ زدیم تا خشم درونمان فروکش کند.

شاید کاری که الان می‌ خواستم انجام بدهم درست نبود.

چون هیچ آدم سالمی حتی فکرش را نمی ‌کرد که یک آشنا آدم را به همچین جایی بیاورد چه برسد به یک غریبه که چند ساعت پیش تو کافه باهاش آشنا شده!

بدون گفتن یک کلمه تو کل راه، بالاخره به انجمن رسیدیم.

کرایه‌ ی تاکسی را پرداخت کردم و پیاده شدیم.

پریا نگاهی به اطراف کرد و گفت: « انجمن اینجاست؟ »

« باید 5 دقیقه پیاده بریم.

دنبالم بیا. »

پریا نگاهی زیر چشمی به من انداخت و گفت:

« من احساس خوبی ندارم از این جایی که داریم میریم. من اصلا نباید اینجا باشم »

خنده‌ ی ریزی زدم و بهش گفتم:

« ببین! بهم اعتماد کن. زود باش، بیا دیرمون میشه! »

بدون این که نگاه کنم دنبالم می‌ آید یا نه، راهم را پیش گرفتم و رفتم.

وقتی صدای پایش را روی برگ ‌های خیس شنیدم، توی دلم خوشحال شدم که بهم اعتماد کرده.

بعد چند دقیقه رسیدیم.

بدون این که یک کلمه حرف بزنیم، رفتم از جاسازی که برای نگه داری چوب ساخته بودم، چوب را برداشتم و بعد نزدیک پریا رفتم.

از ریتم نفس‌ هایش حس می ‌کردم که هنوز هم استرس از بدنش خارج نشده.

بسته ‌ی سیگار را از داخل جیبم برداشتم و یک نخ را گوشه‌ ی لبم گذاشتم.

با خنده نگاهی بهش انداختم و گفتم: « آماده‌ ای؟ »

پریا با تعجب به من نگاه کرد و گفت:

« آماده‌ ی چی؟»

سیگار را با فندکم روشن کردم و جواب دادم:

« آماده ‌ی تخلیه شدن! »

بعد از گفتن این حرف، به سمت نزدیک ‌ترین ماشین رفتم و با تمام وجودم با چوب، به شیشه‌ ی سمت راننده ‌ی ماشین زدم.

همزمان با صدای شکسته شدن شیشه، پریا هم جیغ کشید.

« چیکار داری می ‌کنی؟ »

همراه با ضربات متوالی به ماشین بی زبون، بهش گفتم:

« دارم خودمو خالی می ‌کنم! »

نفس نفس زنان به سمتش رفتم و چوب را به طرفش گرفتم.

« می‌ خوای امتحان کنی؟ »

پریا نگاهی به من و سپس نگاهی به چوب انداخت.

با تعلل دستش را بالا آورد و چوب را از من گرفت.

آرام و با قد‌م‌ های کوچکش به سمت ماشین اسقاطی رفت.

نگاهی به من انداخت و ضربه‌ ی نه چندان محکمی را به ماشین زد.

کم کم تعداد ضرباتش بیشتر شد و با حرص بیشتری ماشین بیچاره را مورد هدف قرار می ‌داد.

متوجه شدم که همزمان با زدن ضربه، گریه هم می‌ کند.

مثل آتشفشانی فعال داشت خودش را از گدازه ‌های حرص، درد و غم آزاد می‌ کرد.

بالاخره بعد از چندین دقیقه از نفس افتاد.

این بار دیگه فقط هق میزد و گریه می ‌کرد.

با دستم مبل هفت نفره‌‌ی کهنه ‌ای را که وسط انجمن بود، نشانش دادم و به سمت آنجا رفتیم.

بعد از این که نشستیم، پریا بعد از مدت‌ ها یک خنده‌ ی کوچکی را بهم تحویل داد و زیر لبش گفت: «مرسی، خیلی نیاز داشتم بهش»

سرم را به نشانه ‌ی خواهش می‌ کنم تکان دادم.

نگاهی به ساعت انداختم و گفتم: « دیرت نیست؟ »

پریا وقتی به ساعت نگاه کرد، با تعجب گفت: « یا خود خدا! مامانم می کشه منو! »

« پاشو بریم تو راه دربست می‌ گیرم »

با عجله از جایمان پا شدیم و به سمت جاده رفتیم.

بعد از مدت کمی انتظار، ماشینی جلویمان نگه داشت و سوار شدیم.

متن انگلیسی فصل

I went out after Pariya.

The rain was slowly stopping and the sky was turning black.

I don’t know why I suggested the club to her, but I felt that maybe she’d feel better.

The club was Ali’s and my personal place, and no one but us knew of it.

We stood on the side of the street and took a taxi.

I told the address to the taxi driver.

We were about half an hour away from the club.

Inside the taxi, I felt that Pariya was scared.

That’s why I told her: “Are you sure you want to come?”

After saying that, I cursed myself, because instead of reassuring, I scared her more.

Pariya didn’t answer.

No answer was better than a no.

Gradually, we got closer to the club.

I felt like Pariya was getting more stressed.

In fact, she was entitledThe club was a far-off place where Ali and I used to go from time to time to talk about our problems and vent.

The club was full of broken and useless cars that we used to vent our emotions on.

Whenever we got angry, we would hit the cars hard with the special stick we had there so that the anger inside us would subside.

Maybe what I wanted to do now was not right.

Because no healthy person even thought of bringing an acquaintance here, let alone a stranger they met in a café a few hours ago!

Without saying a word all the way, we finally got to the club.

I paid the taxi and we got off.

Pariya looked around and said: “Is the club here?”

“We have to walk for 5 minutes.

Follow me.”

Pariya peeked at me and said:

“I don’t feel good about this place we’re going to. I shouldn’t even be here.”

I laughed a little and told her:

“Look! Trust me. Come on, we’ll be late!”

Without looking to see if she was following me, I started walking.

When I heard the sound of wet leaves under her steps, I was happy that she trusted me.

We arrived a few minutes later.

Without saying a word, I picked up the stick from the spot I had made for it, and then approached Pariya.

I could feel from the rhythm of her breathes that the stress hadn’t yet left her body.

I took the pack of cigarette out of my pocket and put one between my lips.

I looked at her with a smile and said: “Ready?”

Pariya looked at me in surprise and said:

“Ready for what?”

I lit a cigarette with my lighter and answered:

“Ready to blow off some steam!”

After saying this, I went to the nearest car and hit the driver’s window with the stick with all my might.

Pariya screamed as the glass shattered.

“What are you doing?”

While beating the poor car repeatedly, I told her:

“I am blowing off some steam!”

Breathless, I walked to her and pointed the stick at her.

“Wanna try?”

Pariya looked at me and then at the stick.

She hesitantly raised her hand and took the stick from me.

She walked slowly and with small steps towards the scrapped car.

She looked at me and hit the car lightly.

Gradually, the number of the blows increased and she hit the poor car with more anger.

I noticed her crying while hitting.

She was like an active volcano freeing herself from the lava of anger, pain, and sorrow.

Finally, after a few minutes, she lost her breath.

This time, she was just sobbing and crying.

I showed her the old seven-seater sofa in the middle of the club and we went there.

After we sat down, Pariya, after a long time, laughed a little and said under her breath: “Thanks, I really needed that”.

I nodded as a sign of you’re welcome.

I looked at my watch and said: “Isn’t it late?”

When Pariya looked at the watch, she said in surprise: “Oh dear god ! My mom is gonna kill me!”

“Get up, let’s go, I’ll take a taxi on the way”.

We hurriedly got up and walked to the road.

After a short while, a car stopped in front of us and we got in.

مشارکت کنندگان در این صفحه

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.