امیر حسین- قسمت دهم

کتاب: رویایی که داشتیم / فصل 10

امیر حسین- قسمت دهم

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

وسط انجمن، روی مبل نشسته بودم. داشتم به اتفاقات عجیبی که چند ساعت پیش افتاده بودند فکر می‌کردم. همه چیز به سرعت یک چشم بر هم زدن اتفاق افتاد و خودم هم نمی‌دانستم که چرا این کار را انجام دادم. سیگاری را از داخل جیبم بیرون آوردم و روی لبم گذاشتم. علی بدون این که حرفی بهش بگویم، فندکش را از جیبش درآورد و سیگارم را روشن کرد. نتوانستم سکوتش را تحمل کنم.

«بگو. هر حرفی می‌خوای بگی رو الان بگو»

«ول کن امیرحسین. حل میشه. بعدا در موردش حرف می‌زنیم. الان فقط سعی کن آروم باشی». کامی از سیگارم گرفتم و گفتم:

«اگه شکایت کنه چی؟»

علی دستی بر روی سرش کشید و گفت:

«نمی‌دونم امیرحسین. نمی‌دونم.»

چشمانم را بستم تا برای چند لحظه هم که شده آرام بگیرم اما صدای مغزم بلندتر از صدای هر چیز دیگه‌ای بود. گرمای ته‌سیگار را بین انگشتانم حس کردم. چشمانم را باز کردم تا ته سیگار را زیر پاهایم خاموش کنم که پریا را جلویم دیدم. اولش حس کردم که توهم زدم اما وقتی علی از سر جایش بلند شد و سلام داد، فهمیدم که حضورش واقعیت دارد. داشتم بر و بر نگاهش می‌کردم که ته سیگار دستم را سوزاند.

پریا با قیافه‌ای کاملا جدی نگاهم کرد و گفت:

«دستت سوخت؟»

«آره» جوابش را با تاخیر دادم.

«امیدوارم که دردش زیاد بوده باشه»

«هِ هِ هِ» صدای مضحک خنده‌ی علی تو انجمن پیچید. با عصبانیت به او نگاه کردم. صدای خنده‌هایش قطع شد و گفت: «ببخشید خنده‌ی بی جایی بود». با بی‌توجهی به علی سرم را به سمت پریا برگرداندم و گفتم:

«اینجا چیکار میکنی؟»

«اومدم بهت مدال قهرمانی بدم به خاطر مشتی که خوابوندی رو صورت ملت!»

علی به زور خنده‌اش را نگه داشت. با چشمانم به او اشاره کردم که ما را تنها بگذارد اما از آن جایی که علی جزو استعدادها و نخبگان کشوری محسوب میشد، پس از لحظاتی جواب داد: «فندک می‌خوای؟» با ناامیدی به او نگاه کردم و گفتم:

«فندک رو با چشم می‌خوان؟»

پریا با طعنه گفت: «منظورش اینه ما رو تنها بذار. اما اصلا این کارو نکن. من می‌ترسم با همچین آدمی تنها توی یه جا باشم.» وسط حرفش پریدم:

«ببین همش برای این بود که نگران شدم یک لحظه بلایی سرت بیاره.»

علی که تازه متوجه قضیه شده بود، چند قدمی برداشت و از ما دور شد.

پریا جوابم را تند داد: «من بلدم خودم از خودم مراقبت کنم!»

«می‌دونم اما.»

پریا وسط حرفم پرید:

«یه روز باهم رفتیم بیرون، خوش گذشت، دستت هم درد نکنه. ولی حق نداری بیوفتی دنبال من و از این کارا بکنی. میدونی چیه اصلا؟ دیگه نمی‌خوام ببینمت.» جوابی برای حرف‌هایش نداشتم. پریا ادامه داد:

«البته از همون اولش هم نمی‌خواستم ببینمت. اون از کافه که یهو جلوم سبز شدی. اینم از امروز. نکنه اون روز توی کافه هم افتاده بودی دنبال من؟ چجوری بهت اعتماد کردم؟.دیگه نمی‌خوام ببینمت! دقیقا مثل صدها آدم غریبه که تو خیابون از کنارشون رد شدم و دیگه ندیدمشون.» بدون این که فرصتی برای دفاع کردن از خودم پیدا کنم، پریا سرش را برگرداند و رفت. یک لحظه هم تعلل را در قدم‌هایش حس نکردم. شاید راست می‌گفت و من برای او مثل غریبه‌ای بودم که در خیابان از کنارش رد شده است. شاید کار من واقعا اشتباه بود. دیگر نمی‌دانم درست یا غلط چیست.

داشتم خودم را تسکین می‌دادم که علی نزدیکم شد و با نیشی که تا بناگوش باز شده بود گفت: «حل شد خداروشکر؟»

لحظه‌ای دلم ‌خواست که مشتی به دهنش بزنم و دندان‌هایش را پودر کنم اما خودم را به آرامش دعوت کردم.

علی این بار بلند خندید و گفت:

«دیدی گفتم حل میشه؟ تو هیچ موقع به حرف من گوش نمیدی اما همیشه حرف من درست در میاد.» سرم را به نشانه‌ی تاسف تکان دادم و چیزی نگفتم. پاسخ دادن به این بشر بیشتر توهین به عقل و شعور خودم بود.

متن انگلیسی فصل

I was sitting on the sofa in the middle of the club. I was thinking about the strange things that had happened a few hours ago. Everything happened in the blink of an eye, and I didn’t even know why I did it. I took a cigarette out of my pocket and put it on my lips. Without being asked, Ali took his lighter out of his pocket and lit my cigarette. I couldn’t bear his silence.

“Go ahead. Say whatever you want to say now.”

“Come on, Amirhosein. It’ll be okay. We’ll talk about it later. Just try to calm down now.”

I puffed on my cigarette and said,

“What if he sues me?”

Ali stroked his head and said,

“I don’t know, Amirhosein. I don’t know.”

I closed my eyes to relax for a few moments, but the sound of my brain was louder than anything else. I felt the heat of the cigarette butt between my fingers. I opened my eyes to put it out under my feet when I saw Pariya in front of me. At first, I felt like I was hallucinating, but when Ali got up and said hello, I realized that her presence was real. I was looking at her as the cigarette butt burned my hand.

Pariya looked at me very seriously and said,

“Did you burn your hand?”

“Yeah,” I answered after a pause.

“I hope it hurt a lot.”

“Hahaha,” the ridiculous sound of Ali’s laughter echoed in the club. I looked at him angrily. His laughter stopped and he said, “Sorry, it was uncalled for.”

Ignoring Ali, I turned my head towards Pariya and said,

“What are you doing out here?”

“I came to give you the championship prize for punching people in the face!”

Ali forcibly held back his laughter. I signaled him with my eyes to leave us alone, but since Ali was one of the country’s talents and elites, he replied after a moment, “Do you want a lighter?”

I looked at him hopelessly and said,

“Do people ask for a lighter with their eyes?”

“He means, leave us alone,” Priya said sarcastically. “But don’t you do that. I’m afraid to be alone in such a place with such a person.”

I interrupted her,

“Look, it was all because I was worried that something bad would happen to you (at) any moment.”

Ali, who had just found out what was going on, took a few steps and walked away from us.

Pariya answered me sharply, “I know how to take care of myself!”

“I know, but.”

Pariya interrupted me,

“We went out together one day, it was fun, and thank you for that. But you have no right to follow me and do this kind of stuff. You know what? I don’t want to see you anymore.”

I had no answer to give. Pariya continued,

“Of course, I didn’t want to see you from the beginning. One day, you just show up in a café right in front of me. And now, today. Wait, did you follow me to the café that day? How did I trust you?. I don’t want to see you anymore! Just like the hundreds of strangers I have passed by on the street and never seen again.”

Without giving me a chance to defend myself, Pariya turned away and left. I felt no hesitation in her steps, not even for a moment. Maybe she was right, and I was like a stranger walking past her down the street. Maybe what I did was really wrong. I no longer knew what was right or wrong.

I was trying to calm myself when Ali approached me, smiling from ear to ear, and said, “All settled then?”

For a moment, I wanted to punch him in the mouth and smash his teeth, but I invited myself to be calm again/ I pulled myself together.

This time Ali laughed out loud and said,

“Didn’t I tell you it’s gonna be okay? You never listen to me, but I always get it right.”

I shook my head and said nothing. Answering this human being was more like an insult to my own intellect.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.