پریا - قسمت سوم

کتاب: رویایی که داشتیم / فصل 3

پریا - قسمت سوم

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

خیره نگاهش می ‌کردم.

ست مشکی زیبا و مرتبی پوشیده بود.

حاضر جواب بود، ولی بی ادب نبود.

نمی ‌دانم درصد احتمال این قضیه چقدر هست اما من در این شهر به این بزرگی این پسر را تو یک روز دو بار دیدم.

نگاهم نسبت بهش رنگ تازه‌ ای گرفت.

نمی‌ دانستم می‌ شود بهش اعتماد کرد یا نه.

شبیه آدم ‌های خاله زنک نبود.

ولی کور از خدا چی می خواست دو چشم بینا!

من هم دو گوش مفت پیدا کرده بودم واسه درد و دل!

مکث تقریبا تاثیر گذاری کردم: «مشکلای همیشگی و روتین دیگه».

نگاه معنا داری به من انداخت و گفت: « بگو نمیگم دیگه چرا میپیچونی »

به آرامی جوابش را دادم: « میتونم بهت اعتماد کنم »

لبخند کوچکی روی لب ‌هایش ظاهر شد و گفت:« تو طول تاریخ کسی بوده که به این سوال جواب منفی داده باشه؟»

نگاهی به بیرون انداختم و سپس سرم را سمت امیرحسین چرخاندم و گفتم: « تا حالا شده تو یه درسی 75/9 بگیری؟»

امیر حسین با تعجب سرش را سمت من چرخاند و از ته دل خندید.

به صورتش که کمی دقت کردم متوجه شدم چال گونه‌ی کوچکی در سمت چپ صورتش دارد.

«دختر خوب، تو این دنیا زندگی میکنی؟»

خیلی دلم می‌ خواست همزمان با خنده ‌های اون، من هم بخندم.

تمام سعیم را کردم که اشکم جاری نشود.

اما بعضی وقت ‌ها هر چقدر بیشتر سعی میکنی، بغضت بزرگتر می ‌شود.

به همین خاطر خودم را رها کردم.

اولین قطره ‌ی اشکم به سرعت روی میز پخش شد.

از روی میز دستمال کاغذی برداشتم و اشکم را پاک کردم.

میدونی چیه اصلا؟

بیخیال، دیگه خبری از چال گونه ‌ی امیرحسین نبود.

بدون این که اجازه بدهم امیرحسین حرفی برای جواب دادن پیدا کند، ادامه دادم:« خسته شدم دیگه.

همه انتظار دارن من از همه لحاظ عالی باشم.

منم یه آدمم» حرفم را قطع کرد. «آروم باشین پریا خانوم.

یکم درست نفس بکشین بعد حرفاتون رو بزنین»

دماغم را بالا کشیدم و سعی کردم مرتب نفس بکشم.

«مشکل فقط نمره نیست.

من از هیچ لحاظی آزادی ندارم.

اونا حتی درس خوندن رو هم برام سخت می ‌کنن.

من دلم می‌خواست نقاش بشم.

دلم میخواست برم هنرستان.

ولی اجازه ندادن.

اونا دوس دارن معلم بشم.

جا پای بابای گلم بذارم. »

امیرحسین مات و مبهوت داشت به من نگاه می‌ کرد.

من هم افسار حرف‌ هایم را دست دلم داده بودم و تند تند پشت سر هم حرف می ‌زدم و از زمین و زمان گلایه می‌ کردم.

حتی از همسر دوم بابام هم گفتم.

آخرش که حرفایم تمام شد، کمی آرام شده بودم.

رو به امیرحسین کردم و گفتم: « تا حالا گفته بودن بهت که شنونده ‌ی خوبی هستی؟»

لبخند مرموزی زد و گفت «خودم هم تازه این استعدادم رو کشف کردم»

خندم گرفت.

برای یک لحظه هم که شده یادم رفت که چه اتفاقاتی امروز افتاده.

امیرحسین ادامه داد: «میدونی چیه اصلا؟ باید تو رو وارد انجمن بکنم» با تعجب جوابش را دادم.

«انجمن؟

چه انجمنی؟»

با شوق جوابم را داد: «پاشو بریم نشونت بدم.»

«کجا آخه»

حرفم را قطع کرد: «جای دوری نیست، مطمئن باش حالت رو خوب میکنه» نمیدانستم چه بگویم.

از تعجب خشکم زده بود.

لبخند ملیحی روی لب ‌هایش نقش بسته بود.

بی توجه به این که اون یک غریبه هست، دوباره بهش اعتماد کردم.

« باشه بریم ولی اگه حالمو خوب نکرد»

نمی دانستم جمله ‌ی شرطی ‌ام رو چجوری تمام کنم. امیرحسین کمکم کرد: « اگه حالتو خوب نکرد هر چی تو بگی » این حرف را گفت و با سرعت رفت سفارش مان را حساب کرد.

گوشی ‌اش روی میز جا مانده بود.

گوشی‌ اش را برداشتم و نگاهی به قیافه ‌ی خودم تو صفحه‌ ی براقش انداختم.

زشت ‌تر از آن چیزی بودم که تصورش را می‌ کردم.

داشتم با دستانم کمی سر و صورتم را مرتب می ‌کردم که امیرحسین آمد و در را باز کرد.

«بعد از شما»

متن انگلیسی فصل

I was staring at him.

He was wearing a beautiful neat black outfit.

He quick-witted, but he wasn’t rude.

I don’t know what are the chances of seeing this guy twice in one day in this huge city, but it had happened.

I had a second thought about him.

I didn’t know if he could be trusted.

He didn’t look like the gossip kind.

But maybe this is all I wanted.

I also found a listener to vent!

I made an effective pause: “the usual routine problems”.

He looked at me, “Seems like you don’t want to say” he said.

“Can I trust you, “ I said quietly.

A smile appeared on his lips and he said, “Has anyone’s answer to this question in the whole history been negative?”

I looked outside and then turned my head towards Amirhosein and said, “Have you ever got an F for a lesson?”

Amir hosein turned his head towards me in surprise and laughed heartily.

I looked a little closer and noticed a little dimple on the left side of his face.

“Good girl, do you live in this world?”

I really wanted to laugh with him.

I tried my best not to cry.

But sometimes, the harder you try, the bigger the lump in your throat.

That’s why I let go of myself.

The first drop of tear quickly fell on the table.

I picked up a tissue from the table and wiped my tears.

You know what?

Forget it, there was no sign of Amir hosein’s dimple.

Without waiting for Amir hosein to find an answer, I continued, “ I’m tired.

Everyone expects me to be great in every way.

I’m only human” He interrupted me.

“Calm down, miss Pariya.”

“Take a deep breath and then continue.”

I sniffed and tried to breathe regularly.

“The problem isn’t just the score.

I have no freedom in any way.

They even make it hard for me to study.

I wanted to be a painter.

I wanted to go to art school.

But they didn’t let me.

They want me to be a teacher.

Follow my dearest dad’s footsteps.”

Amir hosein was looking at me dumbfounded.

I was speaking my heart out and I was talking fast, complaining about everything.

I even mentioned my dad’s second wife.

By the time I was finished, I had calmed down a bit.

I turned to Amir hosein and said, “Have you ever been told that you are a good listener?”

He smiled mysteriously and said, “I just discovered this talent myself.”

I laughed.

For a moment, I forgot what happened today.

Amir hosein continued, “You know what?

I have to introduce you to the club,” I answered with surprise.

“The club?

What club?”

“Let me show you” he eagerly replied.

“Where on earth”

He interrupted me, “It’s not far, it’ll make you feel better, “ I didn’t know what to say.

I was stunned.

A faded smile was engraved on his lips.

Regardless of the fact that he is a stranger, I trusted him again.

“Okay, let’s go, but if it doesn’t help me feel better”

I didn’t know how to finish my conditional sentence.

Amir Hosein helped me, “If it doesn’t, whatever you say,” he said and quickly paid the bill.

He left his phone on the table.

I picked up his phone and looked at my own face on its glossy screen.

I was uglier than I imagined.

I was tidying up a bit with my hands when Amir hosein came and opened the door.

“After you”

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.