امیرحسین - قسمت دوم

کتاب: رویایی که داشتیم / فصل 2

امیرحسین - قسمت دوم

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

قدم‌هایم را با سنگ فرش خیابان هماهنگ می‌کردم.

نگاهم به سمت خیابان بود.

طبق معمول از مدرسه تنها برمیگشتم. این روز هم مثل روزهای مزخرف قبلی بود.

صبح از خواب بیدار شدن، صبحانه خوردن، مدرسه رفتن، تظاهر به گوش کردن سخنان معلمان، خط خطی کردن گوشه‌ی کتاب، انتظار برای به صدا در آمدن زنگ مدرسه، برگشتن به خانه و خوابیدن. این چرخه معمولا هر روز تکرار می‌شد.

از جیبم دو نخ سیگاری که صبح خریده بودم را بیرون آوردم. از شانس بدم یکی از نخ‌ها از وسط قطع عضو شده بود. دورش انداختم و با کبریت نخ دیگری را روشن کردم. مدت زیادی نبود که سیگار می¬کشیدم. شاید افسردگی دوران کنکور باعث شده بود که بخواهم این کار را انجام بدهم و یا شاید هم برای این بود که به دیگران نشان بدهم که دیگر بزرگ شده‌ام. اما دلیل خاصی نداشتم. به جز بچه خرخوان‌ها، تقریبا کل کلاس ما سیگاری بود و سیگار به یک چیز عادی بین ما بچه های چهارم تجربی ب تبدیل شده بود. کام آخرم را از سیگار گرفتم و سیگارم را سمت موش داخل جوب پرتاب کردم.

اوایل آبان ماه بود. یک سوز تقریبا گدا کشی می‌آمد. زیپ سویشرتم را بالا کشیدم.

دیگر نای راه رفتن برایم نمانده بود. کنار خیابان ایستادم تا سوار تاکسی بشوم.

یک پراید سفید رنگ کنارم نگه داشت. فورا سوارش شدم. راننده بعد سلام و احوال پرسی، ازآب و هوا شروع کرد به حرف زدن و تا تحولات اخیر سوریه و عراق را برایم تحلیل کرد.

محو تحلیل‌های راننده بودم که فهمیدم رسیدم. ولی از آن‌جایی که خجالت می‌کشیدم حرف راننده را قطع کنم، مجبور شدم 200 متر بالاتر پیاده بشوم. قبل از رسیدن به خانه، از سوپر مارکت سر خیابان یک بسته آدامس خریدم تا بوی دهنم را ببرد. سر کوچه که رسیدم، اسپری را از کیفم در آوردم و به اندازه‌ی کافی زدم. سپس مستقیم به سمت خانه رفتم و با کلید وارد شدم. بابا طبق معمول مغازه‌ی فرش فروشی بود. تازه چند سالی می‌شد که بعد از ورشکسته شدن تولیدی لباس بابام، توانسته بودیم گلیممان را از آب بیرون بکشیم. بیچاره مامانم! با این که می‌دانستم مشکلات امانش را بریده است ولی هنوز با لبخند، گوشه‌ی خانه مشغول آماده کردن میزغذا بود. وقتی من را دید خنده‌اش رنگین تر شد. اما خدا می‌دانست که پشت این خنده چقدر غم و غصه پنهان کرده بود.

«سلام امیر…زود لباساتو در بیار که غذا داره سرد میشه مامان جون»

چند عدد از سیب زمینی‌های سرخ شده را به دهنم انداختم و با دهن پرجواب دادم.

«سلام چشم. میلاد کجاست؟»

«کجا میخوای باشه مادر؟ یه ماهه هر روز میره وردست بابات تا بهش کمک کنه»

میلاد، برادر بزرگم، تازه چند ماهی نیست که از سربازی برگشته و بیکار است. ولی هنوز همان روحیه‌ی شاد قدیمی‌اش را دارد. حداقل در ظاهر.

کیفم را با خستگی به یک گوشه‌ای از اتاق انداختم و لباس‌هایم را با همان نظم همیشگی داخل کمد جمع کردم. نمی‌دانم چرا همیشه با خوشحالی خاصی این کار را می‌کردم! شاید در رابطه با لباس وسواسیت خاصی داشتم. مادرم همیشه می‌گفت: «اگه یک روزی من سکته کنم، امیر اول میره کت شلوار و کراوات می‌پوشه و بعد منو بیمارستان می‌بره.» بعد از ته دل بلند می‌خندید.

قبل از هر کاری، به سمت میز غذا یورش بردم و قیمه‌ها را تار و مار کردم. امسال سال کنکورم بود. باید درس می‌خواندم. کم و بیش هم می‌خواندم ولی بیشتر مواقع فقط تظاهر به خواندن می‌کردم تا پدر و مادرم فکرشان زیاد درگیر من نباشد. حداقل وقتی که نمی‌توانستم گرهی از مشکلاتشان باز کنم، نمی‌خواستم گره محکم‌تری به افکارشان بزنم.

بعد نهار، خسته روی تختم دراز کشیدم و چشمانم را بستم. تازه داشت چشمانم گرم می‌شد که صدای اس ام اس گوشی خواب را از سرم پراند.

علی بود که با متن فینگیلیش نوشته بود:

«امیر حسین امروز ساعت 5 بیا افرا، کارت دارم»

با این که خیلی دلم می‌خواست بالشم را بغل کنم و تا یک سال دیگر بخوابم ولی دلم از این چاردیواری چند متری گرفته بود!

از روی تخت خواب بلند شدم و سر راست به سمت کمد لباسم رفتم. آرام آرام و با حوصله لباس‌هایم را پوشیدم و به سر و وضعم رسیدم. از پنجره‌ی اتاقم به بیرون نگاه کردم. هوا در دلگیرترین حالت ممکن پاییز بود. عاشق پاییز بودم. چون همه چیزش با فصل‌های دیگه برایم فرق می کرد. نه که بخواهم فازعشق و عاشقی بگیرم و بنشینم با تماشای ریزش برگ‌ها شعر بنویسم. نه! اهلش نبودم. پاییز را دوست داشتم چون احساس می‌کردم می‌توانم با ریتم آرام تغییر این فصل، خودم را تغییر بدهم.

و یا حداقل سعیم را بکنم.

از اتاقم بیرون آمدم. مامان داشت ظرف‌ها را می‌شست.

«مامان من میرم کلاس»

مامان با تعجب جواب داد:

«امروز که کلاس نداشتی!»

برای جواب دادن کمی تعلل کردم.

«آره ولی آقای خاکپور امروز رو استثنائا کلاس جبرانی گذاشته»

«من که سر در نمیارم. مواظب خودت باش.»

«چشم.»

مجبور بودم دروغ بگویم. چون اگر می‌گفتم که به کافی‌شاپ می‌روم، مامان نمرات کم ده سال بعدم را هم به امروز ربط می‌داد. از خانه بیرون آمدم. آهنگ آرامی را متناسب با شرایط جوی باز کردم و با هندزفری محو دنیایش شدم.

فاصله‌ی خانه تا کافی شاپ افرا زیاد نبود. به همین خاطر پیاده راه افتادم. در راه از دستفروش کنار خیابان چهار نخ سیگار خریدم و بلافاصله یکی‌اش را روشن کردم.

سیگارم که تمام شد، ناگهان باران شدیدی گرفت. عابرها همه برای پیدا کردن سرپناهی تلاش می‌کردند. من هم بدون توجه به خیس شدنم، راهم را ادامه می‌دادم. باران را دوست داشتم. چون مامان می‌گفت من در یک روز بارانی به دنیا آمده‌ام. تقریبا به این نتیجه رسیده بودم که روزهای بارانی اتفاق‌های خوبی برایم رقم می‌خورد.

جلوی کافه افرا رسیدم و واردش شدم.

تلفیق چراغ‌های کم نور زرد رنگ با دیوار چوبی و عکس‌های هنری روی دیوار، حس خوبی را به آدم القا می کرد.

گارسون جلویم را گرفت: «آقا متاسفانه جای خالی نداریم.»

با اعتماد به نفس جوابش را دادم: «ولی رفیقم اینجا منتظرمه»

«کدوم میز نشستن؟»

از گارسون کمی فاصله گرفتم. دنبال علی می‌گشتم. باز هم نیامده بود! تا به حال تاریخ نشان نداده بود که علی طالبی یک بار سروقت باشد! می‌خواستم برگردم به گارسون بگویم رفیقم نیامده است که ناگهان دستم به میز پشت سرم خورد و بعد فقط صدای شکستن فنجان را شنیدم.

دختری که در آن میز نشسته بود گفت:

«مگه کوری آقا؟ عاشقی؟ …»

و همین منوال حرفایش را ادامه داد و به صورت مکرر به من غر زد. خیلی عصبانی به نظر می‌آمد.

با تعجب نگاهی به سر تا پای دختر انداختم. آرایشی روی صورتش نداشت و مانتویش را بر عکس پوشیده بود. خندم گرفت. روانشناس نیستم ولی از نوع حرف زدنش معلوم بود که کشتی‌هایش غرق شده و دنبال یک کیسه بوکس می‌گشت تا ناراحتی‌هایش را روی آن خالی کند.

وسط حرفش پریدم:

«حتما جنگ جهانی دوم هم تقصیر منه؟»

گارسون مات و مبهوت به ما دو نفر نگاه می‌کرد. دو راه پیش رویم داشتم. یا باید زیر رگبار بارون منتظر علی می‌ماندم و یا کیسه بوکس این دخترک می‌شدم! باید یک کاری می‌کردم.

گارسون را به گوشه ای کشیدم و آرام به او گفتم:

«ایشون دوست من هستن…»

جا خورد.

« مطمئنی؟ چون… »

حرفش را قطع کردم:

«آره… فقط یکم عصبی و خل تشریف دارن. اگه باور نمی‌کنی یه نگاه به مانتوش بنداز!» گارسون زیرچشمی یک نگاهی به دخترک انداخت و خندید.

«خدا بهت صبر بده داداش»

خنده‌ای زوری به او تحویل دادم و به سمت میز دختر برگشتم.

«ببخشید خانوم الان براتون دوباره یه چای سفارش میدم»

«من…»

حرفش را قطع کردم و گفتم:

«نه! اصلا حرفشم نزنید»

به سمت گارسون رفتم و دو لیوان چای سفارش دادم.

وقتی پیش دختر برگشتم، متوجه شدم که دارد به من نگاه می‌کند.

«خانوم ببخشید. جسارته! اگه مزاحمتون نشم می‌تونم بهتون ملحق بشم؟ چون با رفیقم قرار دارم ولی اون هنوز نیومده. کافه هم که میز خالی نداره. هوای بیرونم که می‌بینین!» دختر یک نگاهی به سر تا پای من کرد، یک نگاه به بیرون انداخت و گفت:

«آقای…؟»

«امیرحسین هستم!»

«بله…البته! بفرمایید آقا امیرحسین»

روی صندلی روبه‌رویش نشستم. در همین حین، گارسون چایی ها را آورد.

«اسم شما رو می‌تونم بپرسم؟»

لحظه ای فکر کرد و گفت:

«پریا هستم!»

«خوشبختم!»

این را که گفتم پریا خندید و گفت:

«منم خوشبختم ولی قبلا باهاتون خوشبخت شدم!»

«ببخشید متوجه منظورتون نشدم»

«امروز شما رو تو خیابان دیدم»

با کنجکاوی ازش پرسیدم:

«واقعا؟»

نگاهی به ساعتش انداخت و بعد اندکی فکر کردن گفت:

«بله…یعنی نه!…ببخشید من باید برم، مرسی برای چایی»

کیفش را از روی میز برداشت و نیم خیز شد.

«ولی…»

پریا ایستاد و به من نگاه کرد. نمی¬توانستم جمله‌ام را تموم کنم. گاهی وقتا تمام کردن یک جمله به اندازه¬ی نوشتن یک کتاب سخت است. نگاهی به روی میز انداختم و با خنده گفتم: «جهان را ول کن، چایی¬ات سرد شد.»

داشتم در ذهنم به خودم می گفتم: «پسر این چه حرفی بود زدی» که پریا نگاه عجیب و غریبی به من کرد و سپس جفتمان خندیدیم.

«باشه. فکر کنم هنوز وقت داشته باشم.»

نمی‌دانم چرا ولی کمی خوشحال شدم. کمی از خوشحالی‌ام نگذشته بود که صدای باز شدن در را شنیدم و دیدم که علی آمده است. الان وقتش نبود. منی که نمی‌توانستم حرف راننده تاکسی را قطع کنم، چطور می‌توانستم الان وقتی که تازه پریا را راضی کرده‌ام بشیند، خودم بروم؟ خیلی زشت می‌شد. گوشی‌ام را روی سایلنت گذاشتم. خودم را کمی جمع و جور کردم و با دست راستم سعی کردم قیافه‌ام را مخفی کنم. گارسون جلوی علی را گرفت و همون حرفایی که به من گفته بود را تکرار کرد. علی به بیرون از کافه رفت. از شیشه‌ی پنجره دزدکی نگاهش کردم. زیر باران مثل خوک دریایی شده بود. گوشی‌اش را از جیبش در آورد و به من زنگ زد. صفحه‌ی گوشی‌ام را برعکس کردم و رو به پریا که غرق در افکارش بود گفتم: «گفتین منو میشناسین؟»

نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت:

«امروز تو چراغ قرمز دیدم که سیگارت را سمت موش توی جوب پرت کردی»

خنده‌ی کوتاهی زدم و گفتم:

«پس جز خدا کس دیگه ام هست که ناظر بر اعمالم باشه »

پوز خندی زد و گفت: « اتفاقی بود! چی می‌گن بهش؟ دست سرنوشت و این داستانا. شما رفیقتون دیر نکرده؟» با شوخی جوابش را دادم:

«دستتون درد نکنه یعنی پاشم برم دیگه؟»

پریا دست و پایش را گم کرد.

«ببخشید منظور خاصی نداشتم»

«میدونم شوخی کردم فقط»

جرعه‌ای از چای را نوشیدم. داشتم از پنجره به رگبار باران نگاه می‌کردم که چشمم به علی افتاد. خیلی عصبانی به نظر می‌آمد. صفحه‌ی گوشی‌ام را برگرداندم. 12 تماس بی پاسخ ازش داشتم. جراتش را نداشتم که امروز با او رو به رو بشوم. بهانه‌ای ساختم و بهش اس ام اس فرستادم که نمی‌توانم بیایم. شاید الان ناراحت می‌شد ولی فردا حتما از دلش در می‌اوردم.

سکوت عمیقی بینمان برقرار شده بود. از نوع نگاهش و تکان دادن پاهایش معلوم بود که درگیری فکری داشت. سعی کردم جو را کمی عوض کنم: «چرا با عالم و آدم دعوا داری تو؟»

نگاه عمیقی به من انداخت. انتظار داشتم حداقل یک ته خندی روی لب‌هایش بیاید. هر آن این احتمال را می‌دادم که فنجان چایی را روی سرم خرد کند. بالاخره جوابم را داد.

متن انگلیسی فصل

I attuned my steps with the flagstones on the street.

I was looking at the street.

As usual, I came back from school alone. This day was like the other trashy days.

Waking up in the morning, eating breakfast, going to school, pretending to listen to the teachers, scratching the corner of the book, waiting for the school bell to ring, going home and going to bed. This cycle is usually repeated every day.

I took two cigarettes I had bought in the morning out of my pocket. Luckily for me, one of them was cut in the middle. I threw it away and lit the other one with a match. I hadn’t smoked for a long time. Maybe the depression of the entrance exam made me want to do it, or maybe it was to show others that I had grown up. But I had no particular reason. Except for the nerds, almost all of our class were smokers, and smoking had become common among us, the 12th grade science class B. I finished smoking the cigarette and threw it at the rat in the gutter.

It was early November. There was a cold breeze. I zipped up my sweater.

I could no longer walk. I stood on the side of the street to take a taxi.

A white Pride pulled over next to me. I got in immediately. After greeting the driver, the driver started talking about the weather and analyzing the recent developments in Syria and Iraq.

I was lost in the driver’s analysis when I realized I had arrived. But because I was too shy to interrupt him, I had to get out of the car 200 meters past my destination. Before arriving home, I bought a pack of gum from the supermarket to get rid of the bad breath. When I reached the end of the alley, I took the cologne out of my bag and sprayed it. Then I went straight to the house, turned the key and entered. Dad was, as usual, at the carpet shop. It had only been a few years since we had been able to manage our expenses after the my dad’s clothing factory went bankrupt. Poor mom! Even though I knew she was having a rough time, she was still setting the table with a smile. When she saw me, her smile became brighter. But God knew how much sorrow she was hiding behind that smile.

“Hi Amir…Go change quickly, the food is getting cold.”

I put some fries in my mouth and answered with a full mouth.

“hey, okay. Where is Milad?”

“Where do you think? It’s been a month since he started going to your dad’s shop every day to help him.”

Milad, my older brother, has returned from military service only recently and he’s unemployed. But he still has the same happy old spirit. At least it seems that way.

Tired, I tossed my bag into a corner of the room and packed my clothes in the closet as usual. I don’t know why I always did this with a certain pleasure! Maybe I was obsessed with clothes. Mother always said: “if one day I had a stroke, Amir would first go and put on a suit and tie and then take me to the hospital.” Then she would laugh out loud.

Before doing anything, I rushed to the table and started eating. This year was my entrance exam year. I had to study. And I did more or less, but most of the time I just pretended to study so that my parents wouldn’t be too worried. At least when I couldn’t solve any of their problems, I could try not to add a new one.

After lunch, I laid down on the bed tired and closed my eyes. I was just falling asleep when I got a text.

It was Ali that said:

“Amirhossein, come to Afra today at 5, gotta tell you sth»

Although I really wanted to hug my pillow and sleep for a whole year, I was also tired of all these walls!

I got out of bed and went straight to my closet. Slowly and patiently, I put on my clothes and fixed my hair. I looked out the window of my room. The weather was so gloomy. I loved autumn. Because to me, everything about it was different from other seasons. Not that I want to fall in love and watch the leaves falling down and write poetry. No! Not my cup of tea. I loved autumn because I felt I could change myself in harmony with the slow pace of the season changing,

or at least I could try.

I came out of my room. My mom was washing the dishes.

“Mom, I’m going to class”

Mom replied in surprise:

“You didn’t have a class today!”

I hesitated a bit to answer.

“Yes, but Mr. Khakpour is holding a makeup class today.”

“I don’t know. be careful”.

“Okay”.

I had to lie. Because if I said I was going to a café, my mom would say all my future bad grades are the result of this day. I got out of the house. I played a slow song that fitted the mood and listened with my earphones.

The distance from our house to Afra café was not long. That’s why I walked there. On the way, I bought four cigarettes from a street vendor and immediately lit one.

When I finished smoking, it suddenly rained heavily. The passers-by were all trying to find shelter. I continued walking ignoring the rain wetting my clothes. I loved rain. Because my mom said I was born on a rainy day. I had almost come to the conclusion that good things happen to me on rainy days.

I arrived in front of Afra Cafe and entered.

The combination of yellow light lamps with the wooden wall and aesthetic photos on the wall gave a good feeling. “Sir, unfortunately, we have no vacant seats” said the waiter.

“But my friend is waiting for me here,” I replied confidently.

“Which table are they sitting at?”

I distanced myself a little from the waiter. I looked for Ali. He hadn’t come again! History had never shown Ali Talebi to arrive on time! I wanted to go back to tell the waiter that my friend had not arrived, when suddenly my hand hit the table behind me and then I only heard the sound of a cup breaking.

The girl sitting at that table said:

“Are you blind? Is your head in the clouds?…”

And so she continued nagging me. She looked very angry.

I took a look at the girl from head to toe in surprise. She didn’t have any makeup on her face and was wearing her outfit inside out. I laughed. I’m no psychologist, but it was clear from the way she talked that she was upset and was looking for a punching bag to take it out on.

I interrupted her:

“And World War II is my fault, too, right?” »

The stunned waiter was looking at us. I had two options. Either I had to wait for Ali under the pouring rain or I had to be this girl’s punching bag! I had to do something.

I pulled the waiter aside and said softly:

“She is my friend…” »

He said with surprise:

“Are you sure? Because… »

I interrupted him:

“Yes… She is just a little edgy and nuts. If you don’t believe me, take a look at her outfit!”

The waiter glanced at the girl and laughed.

“God help you, bro”

I gave him a forced laugh and went back to the girl’s table.

“Excuse me, miss, I’ll order some tea for you again.”

“I’m…”

I interrupted her and said:

“No! Don’t even mention it”.

I went to the waiter and ordered two cups of tea.

When I returned to the girl, I saw that she was looking at me.

“Excuse me, miss. Not to be rude…Can I join you if it’s no bother? Because I’m supposed to meet my friend, but he hasn’t come yet. And this café doesn’t have an empty tables. And you see the weather outside!”

The girl glanced at me from head to toe and glanced out and said:

“Mr. …?”

“Amirhossein!”

“Yes…Of course! Have a seat, Mr. Amirhossein»

I sat on the chair in front of her. Meanwhile, the waiter brought the tea.

“May I ask your name?”

She thought for a moment and said:

“I’m Parya!”

“Nice to meet you!”

When I said that, Parya laughed and said:

“Nice to meet you, too, but I’ve met you before!”

“Sorry, I don’t understand what you mean”

“I saw you on the street today”

I asked her curiously:

“Really?”

She looked at her watch and after thinking for a while said:

“Yes…I mean no!…Excuse me, I have to go, thank you for the tea.”

She picked up her bag from the table and got up.

“But…”

Parya stood up and looked at me. I couldn’t finish my sentence. Sometimes finishing a sentence is as hard as writing a book. I looked at the table and said with a laugh: “Let go of the world, tea is getting cold.”

I thought to myself: “what the hell are you saying, boy;” when Parya looked at me strangely and then we both laughed.

“Alright. I think I still have time.”

I don’t know why, but I got a little happy.

It was not long after I got happy that we heard the sound of the door opening and I saw Ali coming. This was not the time. I couldn’t interrupt the taxi driver, how could I leave now when I had just persuaded Parya to stay? It would be very rude. I put my phone on silent mode. I huddled myself up a little and tried to hide my face with my right hand. The waiter stopped Ali and repeated what he had said to me. Ali went out of the café. I peeked out of the window. He looked like a seal under the rain. He took his phone out of his pocket and called me. I put my phone face down and said to Parya who was drowning in her thoughts: “You said you know me?”

She looked at me from head to toe and said:

“Today I saw you throw your cigarette at a rat in the gutter when I was waiting at the red light.”

I laughed and said:

“So there is someone else besides God who is watching over my deeds, i guess.”

She scoffed and said, “It was by accident! What do they say? It was destiny and all that stuff. Isn’t your friend late?”

I answered her jokingly.

“Thank you, so you mean I should be going?”

Parya curled up in her chair.

“Sorry, I didn’t mean to be rude”

“I know, I was just kidding”

I took a sip of tea. I was looking out of the window at the rainstorm when my eyes fell on Ali. He looked very angry. I picked up my phone. I had 12 missed calls from him. I didn’t dare to face him today. I texted him and made an excuse, telling him that I couldn’t come. Maybe he was upset now, but tomorrow I would definitely make it up to him.

There was a long silence between us. It was clear from the way she looked and was shaking her legs that her mind was busy with thoughts. I tried to change the mood a little: “Why do you wanna fight with everyone?”

She looked at me tensely. I was expecting at least a little smile on her face. I thought she’d pick up the cup at smash it on my head. She finally answered.

مشارکت کنندگان در این صفحه

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.