بالاخره خونه

مجموعه: کتاب های فوق متوسط / کتاب: گلادیاتور / فصل 12

کتاب های فوق متوسط

36 کتاب | 471 فصل

بالاخره خونه

توضیح مختصر

جوبا مرد آزاد شده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوازدهم

بالاخره خونه

بازی‌ها تموم شده بود.

کولوسئوم خالی و ساکت بود وقتی جوبا از روی شن‌ها عبور کرد. جوبا که حالا لباس‌های آفریقاییش رو پوشیده بود، دوباره مرد آزادی بود. و به زودی می‌رفت خونه.

هر چند هنوز یک صدا رو در میدان نبرد می‌شنید. شنید ماکسیموس، مبارز بزرگ، در مورد خونه‌اش در آفریقا ازش سؤال می‌کنه و در مورد خونه‌ی خودش در اسپانیا با اون صحبت می‌کنه.

جوبا به مرکز میدان رفت و مکان دقیقی که دنبالش بود رو پیدا کرد: یک منطقه کوچک خونی روی ماسه‌ها. به زانو افتاد و سوراخ کوچکی در زمین ایجاد کرد. چیزی از جیبش درآورد - مجسمه‌های کوچک چوبی همسر و پسر ماکسیموس.

مجسمه‌ها رو با احتیاط در چاله قرار داد و روی اونها رو با خاکی که خون عزیزانشون روش بود پوشوند. حالا پیدا کردن همدیگه در دنیای بعدی برای اونها آسان‌تر میشد.

درحالیکه اطراف میدان خالی و ساکت رو نگاه می‌کرد، با صدای بلند گفت: “ما حالا آزادیم. این مکان گرد و غبار خواهد شد، اما من فراموشت نمی‌کنم.”

بالای مکانی که ماکسیموس مرده بود ایستاد. به دوستش گفت: “دوباره می‌بینمت.” لبخند جانانه‌ای که در دوران حیاتش به ماکسیموس زده بود، و به زودی به همسر و دخترانش میزد رو زد. “اما فعلاً نه.”

به آرامی از میدان خارج شد، و فقط یک بار برگشت و به مکان نگاه کرد، در حالی که باد گل‌های قرمز رو به زمین قتل می‌برد.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TWELVE

Home, At Last

The games had ended.

The Colosseum was empty and silent as Juba walked across the sand. Juba, now dressed in his African clothes, was a free man again. And soon he was going home.

He still heard one voice in the arena, though. He heard Maximus, the great fighter, asking about his home in Africa and talking to him about his own home in Spain.

Juba moved to the center of the arena and found the exact place he was looking for: a small area of blood on the sand. He dropped to his knees and made a little hole in the ground. He took something from his pocket-the small wooden figures of Maximus’s wife and son.

He carefully put them in the hole and covered them with the earth that carried their loved one’s blood. Now it would be easier for them to find each other in the next world.

“Now we are free,” he said loudly, looking around at the empty, silent arena. “This place will become dust, but I will not forget you.”

He stood above the place where Maximus had died. “I will see you again,” he said to his friend. He smiled the wide smile that he had smiled for Maximus in life and would soon smile for his own wife and daughters. “But not yet.”

He walked slowly out of the arena, looking back just once at the place, as the wind blew red flowers across the killing ground.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.