فقط یک مبارزه

مجموعه: کتاب های فوق متوسط / کتاب: مرد سیندرلایی / فصل 6

کتاب های فوق متوسط

36 کتاب | 471 فصل

فقط یک مبارزه

توضیح مختصر

جیم قراره برای ضربه فنی شدن مبارزه کنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ششم

فقط یک مبارزه

سرانجام بهار به نیوآرک اومد و خانواده‌ی بردوک به خانواده‌های دیگه در کلیسای محلی پیوستن. کشیش، پدر روریک، ماهی یک بار برای همه‌ی کودکانی که والدینشون توانایی تهیه یک مهمانی رو نداشتن، یک جشن تولد ترتیب می‌داد.

جیم و مای وقتی بچه‌هاشون به بقیه در دور یک میز چوبی بزرگ که دو تا کیک بزرگ روش بود ملحق شدن، تماشا کردن. همه شروع به آواز کردن “تولدت مبارک. تولدت مبارک.”

جیم خوشحال از اینکه بالاخره گچ باز شده بود، دستش رو انداخت دور مای. وقتی زمان خوندن اسامی رسید، هر خانواده‌ای اسم متفاوتی خوند.

برادوک‌ها آواز خوندن: “تولدت مبارک، جی عزیز. تولدت مبارک!”

هوارد بازوی پدرش رو کشید. گفت: “وقتی کیک خودمون رو تهیه می‌کردیم، بهتر بود.”

پدر روریک این حرف رو شنید. “می‌دونی مدت‌ها پیش پدرت رو بوکس زدم؟”

هاوارد باور نمی‌کرد. با تعجب به پدرش نگاه کرد. “پدر روریک رو زدی؟”

جیم با لبخند جانانه‌ای گفت: “تا حد ممکن.”

مای بردوک به این دو نفر پیوست. نگران به نظر می‌رسید. “جیمی.” به اون طرف خیابان نگاه کرد.

مایک، شریک کار جیم در اسکله‌ها، در انتهای یک میز دراز نشسته بود. همسرش، سارا، دختر نوزادشون رو در آغوش گرفته بود و سر مایک فریاد میزد.

“تو همیشه در تلاشی دنیا رو درست کنی!” داد زد. “چرا خانواده‌ی خودت رو درست نمی‌کنی؟ چه جور پدری هستی؟ به قدری مغرور که به مردم اجازه میدی بدونن دخترمون نمیتونه کیک تولد خودش رو داشته باشه … “

مایک با عصبانیت بهش خیره شد. “شوخی می‌کنی، سارا؟”

همه مشاجره رو تماشا کردن. حتی بچه‌های مهمانی بازی رو متوقف کردن.

جیم رفت و زوج عصبانی رو از هم جدا کرد. “هی، داور کجاست؟” پرسید.

مایک با عصبانیت گفت: “جیم این موضوع بین زن و شوهره.”

“چطور می‌تونی به خودت بگی شوهر؟” سارا فریاد زد.

مایک با عصبانیت از جا پرید و جیم با دستی قوی در وسط سینه‌اش مانعش شد.

جیم گفت: “آروم باش، مایک. یک کم استراحت کن.”

اما مایک حالا نمی‌تونست آروم بشه. جیم رو هل داد.

بوکسور گفت: “نیازی به این نیست.”

“جیم بردوک، مبارز بزرگ.” مایک گفت و مشتی به طرف شریک کارش پرت کرد.

جیم مشت رو دور کرد و بعد بازوی مایک رو گرفت. گفت: “مایک، نمی‌خوام باهات مبارزه کنم.”

“تو نتونستی در رینگ این کار رو بکنی.” مایک با عصبانیت گفت.

دوباره به سمت جیم هجوم برد. جیم هلش داد و مایک افتاد و سرش به پیاده‌رو خورد.

“جیم، نه!” سارا جیغ زد.

وقتی مایک سر پا ایستاد، خون از صورتش جاری شد. سارا که هنوز بچشون بغلش بود رفت پیشش. مایک هلش داد کنار.

به سارا و جیم گفت: “تنهام بذارید.” برگشت و به خیابان دوید.

وقتی رفت، سارا رو کرد به جیم. وقتی فریاد زد، اشک روی صورتش جاری شد: “اون نمی‌خواست منو کتک بزنه، جیم!”

سارا شروع کرد به دنبال کردن شوهرش در خیابان. جیم به مای که در چشمانش اشک بود، نگاه کرد.

‘چرا فقط به طرف کیک اومدن انقدر سخت بود؟” پرسید.

جیم با عصبانیت گفت: “شاید اون فقط به کمی زمان نیاز داشت. همیشه آسون نیست. شاید فقط به کمی زمان نیاز داشت!”

مای انگشتش رو به سمتش تکون داد. “به من نه، جیمز بردوک!” فریاد زد. “می‌شنوی؟ من می‌دونم سخته. اما به من عصبانی نشو!”

جیم یک روز بعد از ظهر از محل کارش برگشت و دید بچه‌هاش مقابل ساختمان بازی می‌کنن.

رزی بهش نگاه کرد. گفت: “بهم یاد بده چطور مبارزه کنم.”

جیم گفت: “نمی‌تونم. با مامان به مشکل بر می‌خورم.”

رزی درست با همون نگاه خیره‌ای که مای داشت به پدرش نگاه کرد. جیم نمی‌تونست به این نگاه نه بگه.

گفت: “باشه. همه چیز در مورد چگونگی نگه داشتن بدنته. دست راستت رو بذار اینجا و چپ رو اینجا.” جیم وضعیتش رو درست کرد تا اینکه مثل یک بوکسور کوچک ایستاد. بعد رزی مشتی انداخت، که جیم در دست بزرگش گرفت.

“اینو ببین!” جیم فریاد زد. “تو ضربه‌ی بهتری نسبت به من میزنی!”

وقتی اون و روزی می‌خندیدن، یک ماشین آشنا بیرون ساختمان متوقف شد.

جو گولد فریاد زد: “تو مرد شجاعی هستی.”

جیم لبخند زد. “زیاد نه. مای رفته فروشگاه.”

رزی که هنوز درس بوکسش تموم نشده بود مشت دیگه‌ای زد. درست از چونه‌ی جیم خورد.

گفت: “خب، رزی. مشت خوبی بود. حالا برو و با سایه‌ها بوکس کن تا من با عمو جو صحبت کنم.”

جیم به کت و شلوار خوب و نویِ مدیر نگاه کرد. گفت: “می‌بینم که هنوز هم شیکی.”

جو جواب داد: “باید نشون بدی که کار و بارت خوبه.” مشتی دوستانه به بازوی جیم داد. “از دیدنت خوشحالم، جیمی.” بعد: “برات یه مبارزه جور کردم.”

جیم مطمئن نبود. “جواز بوکسم چی؟”

جو گفت: برگزار کنندگان بهت اجازه میدن فقط یک بار مبارزه کنی.”

جیم مهمترین سؤال رو پرسید: “چقدر؟”

جو جواب داد: “دویست و پنجاه دلار. تو در نمایش بزرگ مدیسون اسکوئر گاردن در لانگ آیلند سیتی خواهی بود.” مکث کرد. “فردا شب.”

جیم برگشت و راه افتاد. باورش نمیشد که دوست و شریک قدیمیش باهاش چنین شوخی بکنه.

جو دنبالش رفت. “تو با کورن گریفین مبارزه می‌کنی، جیمی. نفر دوم سنگین وزنان جهان. قبل از مبارزه برای عنوان قهرمانی به یک مبارزه نیاز داره.”

چشم‌های جیم خطرناک بودن. “جو، این خنده‌دار نیست.”

“هیچ کس سعی نداره باهات مهربون باشه. حریف گریفین زخم خورده و نمیتونه مبارزه کنه. به کسی احتیاج داشتن که بلافاصله بندازنش تو رینگ. هیچ کس بدون تمرین با گریفین مبارزه نمی‌کنه، بنابراین.” جو نگاهش رو دور کرد. “من. بهشون گفتم گریفین میتونه مردی رو كه قبلاً هرگز ضربه فنی نشده رو ضربه فنی كنه. تو فقط گوشتی، جیمی. اونها فقط به کسی احتیاج دارن که در رینگ بایسته و ضربه فنی بشه.”

سرانجام، جیم لبخند زد و دستش رو گذاشت روی شونه‌ی جو. بعد به چشم‌های مدیرش نگاه کرد. “جو. برای دویست و پنجاه دلار، من با همسرت می‌جنگم.”

وقتی مای بعداً برگشت خونه، از این خبر خوشحال نبود. جیم بیشتر در مورد اینکه فقط یک مبارزه است صحبت کرد، در مورد اینکه چه مدت مجبوره برای این مقدار پول در اسکله‌ها کار کنه.

در پایان، مای به جیم گفت مبارزه رو قبول کنه. اما اون شب در تاریکی روی مبل نشست و شوهر خوابیده‌اش رو با چشمان سرخ از گریه تماشا کرد.

صبح زود روز بعد، سه تا بچه بیرون بودن، اما برای بازی بیرون نبودن. به طرف قصابی محله راه افتادن. رزی به پنجره زد.

سم، قصاب، به سه تا بچه نگاه كرد. “امروز تعطیلیم.” چشمش به جی افتاد، به یاد زمانی افتاد که پسر از مغازه‌اش دزدی کرده بود. “خب، ببین کی اینجاست. همه جا رو قفل کنم؟”

صورت جی قرمز بود، اما با شهامت کنار خواهرش که به طرف پیشخوان رفت، ایستاد.

رزی گفت: “من به یک تکه گوشت نیاز دارم، لطفاً، آقا. استیک.”

“پول دارید؟”

رزی سرش رو تکان داد و نگاه روی صورت سم نرمتر شد. “من نمی‌تونم همینطوری گوشت بدم.”

“برای من نیست.” رزی جواب داد: “برای پدرمه. اون برای پیروزی در یک مبارزه‌ی بوکس بهش نیاز داره.”

متن انگلیسی فصل

Chapter six

One Fight Only

Spring had come to Newark at last, and the Braddock family had joined other families at the local church. Once a month the priest, Father Rorick, organized a birthday party for all the children whose parents couldn’t afford a party.

Jim and Mae watched as their children joined all the others around a large wooden table with two big cakes. Everybody starting singing, “Happy birthday to you… Happy birthday to you…

Jim put his hand around Mae, happy that the cast was off at last. When it was time to sing the names, the different families all sang a different name.

“Happy birthday, dear Jay,” sang the Braddocks. “Happy birthday to you!”

Howard pulled his father’s arm. “It was better when we had our own cake,” he said.

Father Rorick heard him. “Do you know I boxed your father a long time ago?”

Howard couldn’t believe it. He looked at his father in surprise. “You hit Father Rorick?”

“As often as possible,” said Jim with a big smile.

Mae Braddock joined the two men. She looked worried. “Jimmy…” She looked across the road. Mike, Jim’s work partner at the docks, was sitting at the end of a long table. His wife, Sara, held their baby daughter in her arms and she was shouting at Mike.

“You’re always trying to fix the world!” she shouted. “Why don’t you fix your own family? What kind of father are you? Too proud to let people know that our daughter can’t have her own birthday cake…”

Mike stared back angrily. “Are you joking, Sara?”

Everybody watched the argument. Even the children at the party stopped playing.

Jim walked over and separated the angry couple. “Hey, where’s the referee?” he asked.

“This is between husband and wife, Jim,” Mike said angrily.

“How can you call yourself that?” cried Sara.

Mike jumped up angrily, and Jim stopped him with a strong hand in the middle of his chest.

“Calm down, Mike,” he said. “Have a rest.”

But Mike couldn’t calm down now. He pushed Jim.

“There’s no need for this,” said the boxer.

“Jim Braddock, big fighter…” said Mike, and he threw a punch at his work partner.

Jim knocked it away and then held Mike’s arm. “Mike, I don’t want to fight you,” he said.

“You couldn’t do it in the ring…” said Mike angrily.

He rushed at Jim again. Jim pushed him to the side and Mike fell, hitting his head on the sidewalk.

“Jim, no!” screamed Sara.

As Mike got to his feet, blood ran down his face. Sara went up to him, still holding their baby. Mike pushed her away.

“Leave me alone,” he said to her and Jim. He turned and ran down the street.

When he had gone, Sara turned to Jim. Tears poured down her face as she cried, “He wasn’t going to hit me, Jim!”

Sara began to chase her husband down the street. Jim looked up at Mae, who had tears in her eyes, too.

‘Why was it so hard just to come over for cake?” she asked.

“Maybe he just needed a little time,” said Jim angrily. “It’s not always easy… Maybe he just needed a little time!”

Mae shook her finger at him. “Not at me, James Braddock!” she cried. “Do you hear? I know it’s hard. But don’t get mad at me!”

Jim returned from work one afternoon and found his children playing in front of the apartment building.

Rosy looked up at him. “Teach me how to fight,” she said.

“I can’t,” said Jim. “I’ll get in trouble with Mommy.”

Rosy just looked at her father with the same stare that Mae had. Jim couldn’t say no to that look.

“OK,” he said. “It’s all about how you hold your body. Put your right hand here and your left here…” Jim positioned her until she was standing like a little boxer. Then she threw a punch, which Jim caught in his big hand.

“Look at that!” he cried. “You have a better jab than I did!”

As he and Rosy laughed, a familiar car stopped outside the building.

“You’re a brave man,” called Joe Gould.

Jim smiled. “Not really. Mae’s at the store.”

Rosy, who wasn’t yet finished with her boxing lesson, threw another punch. It hit Jim right on the chin.

“OK, Rosy,” he said. “Good punch. Now go and box shadows while I talk to Uncle Joe.”

Jim looked at the manager’s fine, new suit. “Still looking fashionable, I see,” he said.

“You have to show you’re doing well,” answered Joe. He gave Jim a friendly punch on the arm. “Good to see you, Jimmy.” Then: “I’ve got you a fight.”

Jim wasn’t sure. “What about my boxing license?”

“The organizers will let you fight one time only,” said Joe.

Jim asked the most important question: “How much?”

“Two hundred and fifty dollars,” Joe replied. “You’re on the big show at the Madison Square Garden Bowl in Long Island City…” He paused.”… tomorrow night.”

Jim turned and walked away. He couldn’t believe that his old friend and partner would play a joke like this on him.

Joe chased after him. “You fight Corn Griffin, Jimmy… the number two heavyweight in the world. He needs a fight before he boxes for the title.”

Jim’s eyes were dangerous. “Joe, this isn’t funny.”

“No one’s trying to be kind to you. Griffin’s opponent got cut and can’t fight. They needed someone they could throw in the ring immediately. Nobody will take a fight against Griffin without training, so…” Joe looked away. “I… told them that Griffin could knock out a guy who has never been knocked out before… You’re meat, Jimmy… They just need somebody to stand in that ring and be knocked out.”

Finally, Jim smiled and put a hand on Joe’s shoulder. Then he looked his manager in the eye. “Joe. For two hundred and fifty dollars, I’d fight your wife.”

When Mae got home later, she wasn’t happy about the news. Jim talked more-about how it was only one fight, about how long he would have to work at the docks for so much money.

In the end, Mae told Jim to take the fight. But that night she sat on the sofa in the dark and watched her sleeping husband through eyes red from crying.

The next morning, the three children were outside early, but they didn’t go out to play. They walked to the local butcher shop. Rosy knocked on the window.

Sam, the butcher, looked down at the three children. “We’re closed today.” His eye fell on Jay, remembering the time when the boy had stolen from his shop. “Well, look who’s here. Shall I lock everything up?”

Jay’s face was red, but he bravely stood by his sister, who walked up to the counter.

“I need a piece of meat, please, sir,” she said. “Steak.”

“Do you have any money?”

Rosy shook her head and the look in Sam’s eyes became softer. “I can’t just give the meat away.”

“It’s not for me… It’s for my dad,” Rosy replied. “He needs it to win a boxing fight.”

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.