شرم

مجموعه: کتاب های فوق متوسط / کتاب: مرد سیندرلایی / فصل 3

کتاب های فوق متوسط

36 کتاب | 471 فصل

شرم

توضیح مختصر

جیمی با دست شکسته مبارزه میکنه و شکست میخوره.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سوم

شرم

مانت ورنون، نیویورک، ۲۳سپتامبر ۱۹۳۳

رختکن آشفته بود. کف زمین کثیف و درها شکسته بود. هوا بوی عرق کهنه می‌داد.

جو گولد گفت: “مرد کُندیه. مادربزرگ من هم می‌تونه شکستش بده! مبارزه‌ی آسانی خواهد بود.”

جو یکی از کت و شلوارهای زیبا و قهوه‌ای رنگ معمولش رو پوشیده بود. جیم کس دیگه‌ای رو نمی‌شناخت که در اثر سقوط ورشکسته نشده باشه.

مدیر قبل از مبارزه دست‌های جیم رو نوار می‌بست. دست راست جیم رو فشرد، بعد نگاه درد رو در صورت مبارز دید. با دستش بازی کرد، و با دقت معاینه‌اش کرد.

گفت: “این شکستکی برای بهتر شدن به چند هفته زمان نیاز داره. چرا به من نگفتی، جیم؟”

جیم سرش رو بلند نکرد. در ماه مارس مبارزه کرده بود، اگرچه دست راستش هنوز از مبارزه‌ی ژانویه درد می‌کرد. حریفش خوب بود و جیم که با دست آسیب‌دیده مبارزه می‌کرد، در چهار راند شکست خورده بود. اما نتونست دست از مبارزه برداره، چون به پول جایزه برای خانواده‌اش احتیاج داشت. چندین بار دیگه مبارزه کرد و دوباره و دوباره به دست راستش صدمه زد. حالا مجبور بود از دارو برای کنترل درد استفاده کنه. هیچ وقت زمان کافی برای بهتر شدن قبل از مبارزه بعدی نبود.

جو گولد می‌دونست قانونی نیست اجازه بده یک بوکسور در این شرایط مبارزه کنه. اگر مشکلی در رینگ پیش میومد، این می‌تونست به معنای پایان جو و جیم باشه.

جیم آروم گفت: “من نمی‌تونم هیچ کاری پیدا کنم. ما به این پول نیاز داریم.”

مدیر کوتاه به مای و بچه‌ها فکر کرد. گفت: “باشه. دو دور دستت رو می‌بندم.” گولد می‌دونست دو دور بستن دست هم خلاف قوانینه. دست چپت رو روی صورتش نگه دار و وقتی تونستی، با یک راست بزرگ بهش ضربه بزن. اگر زود تموم کنی، برات بستنی میخرم! “

بوکسور رو از کنار جمعیت به سمت رینگ هدایت کرد. این جمعیت خیلی متفاوت‌تر از جمعیت سا‌ل‌ها قبل در مدیسون اسکوئر گاردن بود. این آدم‌ها فقیرتر و گرسنه‌تر به نظر می‌رسیدن.

وقتی جیم وارد رینگ شد، یک گزارشگر رادیویی با میکروفون صحبت کرد. “فقط پنج سال پیش، گمان میشد جیم بردوک آماده‌ی مبارزه برای کسب عنوان سنگین وزن جهان هست. اما او در سال گذشته ده مبارزه رو باخته.”

وقتی آبه فلدمن به طرف رینگ می‌رفت و مشتش رو به هوا بلند می‌کرد، جمعیت شروع به بلندتر فریاد زدن کرد.

گزارشگر رادیویی ادامه داد: “حالا بردوک با فلدمن مبارزه می‌کنه، یک مبارز جوان كه هفده بار پیروز شده و فقط یک بار باخته.”

جیم یخ زد. این بوکسوری بود که مادربزرگ جو می‌تونست شکستش بده؟

فلدمن مورد علاقه‌ی جمعیت بود. جوان و خوش‌تیپ بود، مثل سال‌ها قبلِ برادوک که بینیش نشکسته بود و دو گوش زیبا داشت. دستکش‌های بردوک به پهلوهاش افتاد.

جو دستکش‌های جیم رو عقب زد. “جیمی، می‌خوای چیکار کنی؟”

جیم چشم‌هاش رو بست و همه چیز از بین رفت - فریاد جمعیت، نگاه‌های نگران مای، اسلحه بن، اشک‌های خاموش جی، همه اشتباهات چهار سال گذشته. چشم‌هاش رو باز کرد.

“بستنی رو می‌گیرم!”

دستکش فلدمن با مشت محکم به صورت برادوک برخورد کرد. جیم سعی کرد متقابلاً بهش ضربه بزنه، اما فلدمن مشت‌هاش رو مسدود کرد.

“یالّا، جیمی!” گولد از گوشه‌ای فریاد زد. مدیر هم تقریباً به اندازه‌ی برادوک عرق می‌ریخت وقتی به هوا مشت میزد و با فریاد توصیه میداد. اما بردوک فقط می‌تونست به درد مشت‌های فلدمن فکر کنه. مرد جوان بارها و بارها اون رو زد، اما به نظر هیچ یک از مشت‌های بردوک به فلدمن نمی‌خورد، که به راحتی در اطراف حریفش می‌رقصید. یک‌مرتبه، فلدمن ترکیبی از مشت‌ها رو اجرا کرد که بردوک رو پرت کرد روی طناب‌ها. جمعیت شروع به هو کشیدن کرد.

“همونطور اونجا نایست!” گولد فریاد زد.

بردوک در دفاع فلدمن یک شکاف دید و یک کراس راست زد. به چانه‌ی مبارز خورد و به عقب پرتابش کرد. جیم رفت جلو تا کار حریفش رو تموم کنه اما وقتی برادوک مشت بزرگش رو پرتاب کرد، فلدمن سرش رو پایین انداخت. دستکش چرمی به بالای سر فلدمن برخورد کرد. صدای برخورد استخوان به استخوان اومد. درد دست راست برادوک وحشتناک بود. وقتی زنگ پایان دور رو اعلام کرد، فلدمن رو گرفت. داور باید هر دو مبارز رو به گوشه‌های خودشون برمی‌گردوند.

گولد سریع دستکش راست بردوک رو درآورد. حتی در زیر اون همه نوار هم می‌دید که دستش واقعاً شکسته.

گفت: “نمی‌تونم اجازه بدم ادامه بدی.”

جیم به پول جایزه فکر کرد. گفت: “می‌تونم از دست چپم استفاده کنم.”

گولد، سریع دستکش رو دستش کرد و گفت: “اجازه نده فلدمن خیلی نزدیک بشه. هر کاری می‌تونی با دست چپت انجام بده.”

اما بردوک هرگز با دست چپ مشت نزده بود. حالا حتی نمی‌تونست با دست راستش دفاع کنه و پاهاش سنگین و کند شده بود. مشت پس از مشت به طرفش اومد.

زمان معمولاً برای جیم در رینگ آهسته می گذشت، اما حالا پرواز می‌کرد. شروع به پرت کردن دست چپش با ضربات وحشی کرد. اینها اصابت نکردن، اما بعد از اون یک مشت به چانه‌ی فلدمن برخورد کرد و بهش آسیب زد. باز هم دو بوکسور همدیگه رو محکم نگه داشتن. جمعیت دوباره شروع به هو کشیدن کردن و فریاد فحش دادن: “برو خونه!”

بردوک تصميم گرفت كه شايد يک مشت راست خوب دیگه هم داشته باشه. دستش رو کشید عقب و مشتش رو پرت کرد. مشت به فلدمن صدمه زد، اما درد برای بردوک خیلی بدتر بود. زیر نوار دوتایی، دست راستش کاملاً شکسته بود. فلدمن بهش ضربه زد و دوباره بردوک حریفش رو نگه داشت. از درد تقریباً بیهوش شد.

فریادهای هوی عصبانی جمعیت چنان بلند بود که تقریباً زنگ رو نمی‌شنید.

“شرم! همین بود. شرم!”

جیمی جانستون، سازمان‌دهنده‌ی بزرگ مبارزه، با عصبانیت به جو گولد که به طور غیرعادی ساکت بود فریاد میزد.

سی دقیقه قبل‌تر داور مسابقه رو خاتمه داد و اعلام کرد که هیچ کس برنده نیست چون برادوک برای ادامه‌ی مسابقه مناسب نیست.

جو گفت: “خوب، خوب، پس در حالی که صدمه دیده مبارزه می‌کنه. شاید مبارزان تو باید بین مبارزه‌ها یک ماه استراحت کنن.”

جانستون جواب داد: “اون تقریباً دیگه هرگز به حریفانش ضربه نمیزنه. و حالا داور مجبوره مبارزه رو متوقف کنه. مبارزی مثل اون مردم رو دور میکنه. پول بلیط پایین میاد.” مرد درشت مکث کرد. “ما مجوز بوکسش رو می‌گیریم. برادوک هر کاری که می‌خواست در بوکس انجام بده، انجام داده.”

وقتی جیم خبر ناخوشایند رو از مدیرش شنید، نتونست حرکت کنه، نتونست نفس بکشه. رختکن کوچک و کثیف بود، بنابراین جو بوکسورش به داخل سالن هدایت کرد. چراغ‌ها سایه‌های بلند روی رینگ خالی انداخته بودن. جو شروع به بستن یک تکه چوب به دست شکسته‌ی جیم کرد. “تا وقتی به بیمارستان برسی.”

جو وقتی دستش رو می‌بست، نمی‌‌تونست خاطرات، همه‌ی مبارزه‌ها و همه‌ی رویاها رو از ذهنش دور کنه, همه‌ی امیدها به اینکه جیم برادوک روزی قهرمان میشه. حالا این امیدها به اندازه دست مبارز شکسته بودن.

جو گلوش رو صاف کرد. “جیمی. گاهی نمی‌تونی چیزها رو عوض کنی. بهت میگم. تموم شد.”

بوکسور از جا نپرید، فریاد نکشد، یا داد نزد. مدت طولانی ساکت بود. صورتش از اشک خیس بود. مبارز گفت: “یک مبارزه دیگه برای من، جو. ما به آخرین دلارمون رسیدیم.”

“من. متأسفم، جیمی.”

بعد از اون همه چیز که با هم پشت سر گذاشته بودن، جو واقعاً متأسف بود. اونها در دوران خوب و بد دوستان صمیمی مونده بودن. حالا واقعاً آخرش بود. امشب. خداحافظی بود.

جیم حتی وقتی مدیرش دور شد، و اون رو روی صندلی‌های کنار رینگ تاریک رها کرد، سرش رو بلند نکرد. تنها.

متن انگلیسی فصل

Chapter three

An Embarrassment

Mount Vernon, New York, September 23, 1933

The dressing room was a mess. The floor was dirty and the doors were broken. The air smelled of old sweat.

“He’s a slow guy,” said Joe Gould. “My grandmother could beat him! It’ll be an easy fight.”

Joe was wearing one of his usual fine brown suits. Jim knew nobody else who hadn’t been ruined by the Crash.

The manager was taping up Jim’s hands before the fight. He squeezed Jim’s right hand, then saw the look of pain on the fighter’s face. He played with the hand, examining it carefully.

“This break needs a couple of weeks to get better,” he said. “Why didn’t you tell me, Jim?”

Jim didn’t look up. He had fought in March, although his right hand was still hurt from a fight in January. His opponent was good, and Jim, fighting with a bad hand, had lost in four rounds. But he couldn’t stop fighting because he needed the prize money for his family. He fought several more times, hurting his right hand again and again. By now he had to use drugs to control the pain. There was never enough time for it to get better before the next fight.

Joe Gould knew that it wasn’t legal to let a boxer fight in this condition. If something went wrong in the ring, it could mean the end for both Joe and Jim.

“I can’t get any work,” said Jim quietly. “We need the money.”

The little manager thought of Mae and the children. “OK,” he said. “I’ll tape your hand double.” Gould knew that double-taping was against the rules, too. “Keep your left hand in his face and, when you can, hit him with a big right. If you finish early, I’ll buy you an ice cream!”

He led the boxer past the crowd toward the ring. This crowd was very different from the one at Madison Square Garden years earlier. These people looked poorer and hungrier.

As Jim climbed into the ring, a radio reporter spoke into a microphone. “Just five years ago, Jim Braddock was thought to be ready to fight for the world heavyweight title. But he has lost ten fights in the last year.”

The crowd started to shout louder when Abe Feldman walked toward the ring, punching the air.

“Now Braddock fights Feldman,” continued the radio man, “a young fighter who has won seventeen times and lost just once.”

Jim froze. This was the boxer Joe’s grandmother could beat?

Feldman was the crowd’s favorite. He was young and handsome, like Braddock had been years earlier when he had an unbroken nose and two pretty ears. Braddock’s gloves fell to his sides.

Joe pulled Jim’s gloves back up. “Jimmy, what are you going to do?”

Jim closed his eyes and everything went away-the crowd’s shouts, Mae’s worried looks, Ben’s gun, Jay’s silent tears, all the mistakes of the last four years. He opened his eyes.

“I’m going to get an ice cream!”

Feldman’s glove hit Braddock in the face, a hard punch. Jim tried to hit back, but Feldman blocked his punches.

“Come on, Jimmy!” cried Gould from the corner. The manager was sweating almost as much as Braddock, as he jabbed the air and shouted advice. But Braddock could only think about the pain of Feldman’s punches. The younger man hit him again and again, but none of Braddock’s punches seemed to hit Feldman, who danced around his opponent easily. Suddenly, Feldman threw a combination of punches that threw Braddock back onto the ropes. The crowd began to boo.

“Don’t just stand there!” shouted Gould.

Braddock saw an opening in Feldman’s defenses and threw a right cross. It hit the fighter’s chin and knocked him back. Jim stepped in to finish his opponent, but Feldman put his head down as Braddock threw his big punch. The leather glove hit the top of Feldman’s head. There was a sound of bone on bone. The pain in Braddock’s right hand was terrible. He held on to Feldman as the bell announced the end of the round. The referee had to send both fighters back to their corners.

Gould quickly took Braddock’s right glove off. Even under all the tape, he could see that the hand was really broken.

“I can’t let you continue,” he said.

Jim thought of the prize money. “I can use my left,” he said.

“Don’t let Feldman get too close,” said Gould, quickly tying the glove back up. “Do what you can with your left.”

But Braddock had never had a left-hand punch. Now he couldn’t even block with his right, and his feet felt heavy and slow. Punch after punch fell on him.

Time usually slowed down for Jim in the ring, but now it was flying past. He began to throw out his left hand in wild jabs. These missed, but then one punch hit Feldman on the chin and hurt him. Again, the two boxers held on to each other. The crowd began to boo again and shout insults: “Go home!”

Braddock decided that maybe he had one more good right punch in him. He pulled his arm back and threw the punch. It hurt Feldman, but the pain was much worse for Braddock. Under the double tape, his right hand was completely broken. Feldman hit him back, and again Braddock held on to his opponent. He almost fainted from the pain.

The angry boos from the crowd were so loud that he almost didn’t hear the bell.

“An embarrassment! That’s what it was. An embarrassment!”

Jimmy Johnston, the big fight organizer, was shouting angrily at Joe Gould, ‘who was unusually quiet.

Thirty minutes earlier the referee had ended the fight, announcing that nobody was the winner because Braddock wasn’t fit to continue.

“OK, OK, so he’s fighting while he’s hurt,” said Joe. “Maybe your fighters can afford to have a month’s rest between fights.”

“He almost never hits his opponents any more,” answered Johnston. “And now the referee has to stop the fight. A fighter like that keeps the public away. Ticket money will fall.” The big man paused. “We’re taking away his boxing license. Whatever Braddock was going to do in boxing, he’s done it.”

When Jim heard the bad news from his manager, he couldn’t move, couldn’t breathe. The dressing room was small and dirty, so Joe led his boxer back into the hall. The lights threw long shadows on the empty ring. Joe began taping a piece of wood to Jim’s broken hand. “Until you get to the hospital.”

As he taped the hand, Joe couldn’t hold back the memories, all the fights and all the dreams. All the hopes that Jim Braddock would be champion one day. Now those hopes lay as broken as the fighter’s hand.

Joe cleared his throat. “Jimmy… sometimes you just can’t change things. I’m telling you… It’s finished.”

The boxer didn’t jump up, shout, or scream. He was quiet for a long time. His face was wet with tears. “Get me one more fight, Joe,” said the fighter. “We’re down to our last dollar.”

“I… I’m sorry, Jimmy.”

After all they had been through together, Joe really was sorry. They had stayed the best of friends through good times and bad. Now it really was the end. Tonight. This was goodbye.

Jim didn’t even look up as his manager walked away, leaving him on the seats beside the dark ring. Alone.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.