فصل هفتم

مجموعه: کتاب های متوسط / کتاب: شرکت / فصل 7

کتاب های متوسط

42 کتاب | 625 فصل

فصل هفتم

توضیح مختصر

پلیس ترانس به طور مخفیانه با مکدیر ملاقات کرد . او این موضوع را به اطلاع روسای شرکت رساند. آنها تصمیم گرفتند که میچ را فعلا به کیمن بفرستند.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هفتم

ترانس

در اولین دوشنبه ماه آگوست یک گردهمایی در کتابخانه اصلی در طبقه اول برگزار شد. همه اعضا بودند.

فضا ساکت و غم انگیز بود. الیور لمبرت بث کوزینسکی و لورا هاج رو محترمانه آورده بود.

اونها رو به روی اتاق نشسته بودن. مقابلشون، روی دیوار عکس های همسراشون بود.

الیور لمبرت پشت به دیوار ایستاد و سخنرانی کرد اولش تقریباً زیر لب حرف میزد ولی صداش قدرتی داشت که در سراسر اتاق واضح و رسا بود.

به دو زن بیوه نگاه کرد و از احساس غم سنگین شرکت و اینکه اونها چگونه تا مادامی که شرکت برقرار باشه، تحت مراقبت خواهند بود، سخن گفت.

از اولین سالهای مشارکت مارتی و جو با شرکت و از اهمیتشون برای شرکت گفت. و از عشقشون به خونواده شون گفت.

اونها دست در دست هم، آهسته گریه میکردند. دوستان نزدیک کوزینسکی و هاج مثل لامر کویین و داگ ترثی، چشمهاشون رو پاک میکردن.

بعد از سخنرانی، میچ رفت که عکس ها رو نگاه کنه. سه تا عکس دیگه هم روی دیوار بودن. یکیشون یک خانم بود زیرعکس این کلمات بود: آلیس ناوس، 1977- 1948

در موردش شنیده بود اون تنها زنی بود که تا به حال عضو شرکت شده بود سه سال بعد از ملحق شدن به شرکت، در یک تصادف رانندگی کشته شده بود.

دو عکس دیگه مربوط به رابرت لم و جان مایکل بودن. از ایوری در مورد اونها سوال کرد.

یک روز در سال 1970 برای شکار به ایالت آرکانزاس رفته بود و دیگه برنگشت. بالاخره با یک گلوله در سرش پیدا شد.

همه فکر میکنن یک حادثه حین شکار بوده. مایکل در سال 1948 به خودش شلیک کرد.

پنج مرگ وکیل در پونزده سال. جای خطرناکی برای کار کردن بود.

میچ همیشه اولین فردی بود که وارد دفتر میشد و همینطور معمولاً آخرین نفری هم بود که اونجا رو ترک میکرد.

همکاران از پیشرفتش راضی بودن و با پول بیشتر بهش پاداش میدادن.

ابی یک کار به عنوان معلم در یک مدرسه در محله خودشون پیدا کرد به این ترتیب دیگه خسته و کسل توی خونه نمیشست.

توانایی میچ در ساعات طولانی کار کردن دیگه افسانه شده بود.

ولی اون که نمیخواست با یک افسانه ازدواج کنه اون میخواست که یک آدم طبیعی از جنس گوشت و پوست و استخون کنارش باشه.

اخیراً میچ بعضی مواقع ناهارش رو توی یک رستوران کوچیک میخورد که تقریباً نیم مایل دورتر از ساختمون بندینی بود.

اون یک دکان کوچیک و خفه با چند تا مشتری و غذای بد بود.

اونجا رو دوست داشت چون هیچ کس دیگه ای از شرکت اونجا نبود پس اون میتونست در سکوت بنشینه و اسناد حقوقی رو حین غذا خوردن مطالعه کنه. میتونست از موکل ها بابت این وقتی که صرف میکنه پول بگیره.

یک روز که اونجا بود یک غریبه نزدیک میزش شد و کنار میز ایستاد. میچ اسناد رو گذاشت. میتونم کمکتون کنم؟پرسید.

غریبه گفت: شما مکدیر هستید درسته؟

میچ به دقت نگاهش کرد. با توجه به لهجه ش اهل نیویورک بود. حدود چهل ساله بود با موهای کوتاه و یک کت ارزان پوشیده بود.

گفت بله. شما کی هستید؟

مرد در جواب، نشانی رو از جیبش بیرون آورد. و گفت پلیس وین ترانس. منتظر یک واکنش شد. میچ گفت: بنشینید.

ممنون. ترانس پس از نشستن گفت: شنیدم که شما نیروی جدید در بندینی، لمبرت و لاک هستید.

این چرا برای پلیس جالبه؟

اون شرکتو خیلی از نزدیک تحت نظر داریم.

چرا؟

در حال حاضر نمیتونم بهتون بگم. ما دلایل خودمون رو داریم اما من اینجا نیومدم که در مورد اونها صحبت کنم.

اومدم اینجا تا شما رو ببینم و در مورد شرکت بهتون هشدار بدم.

میچ گفت: میشنوم.

سه چیز. اول اینکه به هیچ کس اعتماد نکنید. دوم: کلامی که شما در خونه یا دفتر به زبون میارید، احتمالاً ضبط میشه.

میچ با دقت نگاه میکرد و گوش میداد ترانس از این موضوع خوشش میومد. میچ پرسید و سوم؟

پول علف خرس نیست، راحت به دست نمیاد.

منظورتون ازین حرف چیه؟

الان نمیتونم بیشتر بگم. فکر میکنم من و شما خیلی به هم نزدیک میشیم.

ازتون میخوام که به من اعتماد کنید و میدونم که میتونم اعتمادتون رو جلب کنم. پس نمیخوام که خیلی تند برم.

نمیتونیم هم رو تو دفتر شما یا دفتر من ببینیم تلفنی هم نمیتونیم صحبت کنیم . پس من گهگاهی میام و شما رو پیدا میکنم.

فعلاً فقط این سه مورد رو به یاد داشته باش و مراقب باش. این شماره تلفن خونه منه.

فعلاً نمیخواد به من زنگ بزنید ولی یک موقع بهش احتیاج پیدا میکنید. ولی فقط از طریق تلفن عمومی باهام تماس بگیرید.

اگه من نبودم از طریق پیغامگیر پیام بگذارید. میچ اونو توی جیب پیراهنش گذاشت.

ترانس همینطور که ایستاده بود گفت: یه چیز دیگه. بهتره بدونید که مرگ هاج و کوزینسکی تصادفی نبوده.

در حالیکه دستاش توی جیباش بود و لبخند میزد، از بالا به میچ نگاه کرد و قبل از اینکه اون بتونه سوال دیگه ای بپرسه رفت.

روز بعد میچ فرصتی پیدا کرد که بره و لامار رو ببینه. به دفترش رفت و در رو بست. گفت: باید با هم صحبت کنیم.

ای کاش میتونست حرف ترانس رو باور کنه که دفتر شنود میشه یا گفت و گفتگوهاشون ضبط میشه. نمیدونست حرف کی رو باور کنه.

لامار گفت: تو جدی به نظر میرسی. آیا تا حالا در مورد کسی به نام وین ترانس شنیدی؟

نه.

اف.بی.آی

لامار چشماشو بست. زمزمه کرد پلیس نه؟

درسته. اون نشان و همه چی داشت.

اون رو کجا دیدیش؟

اون تو کافه لنسکی تو خیابون یونیون، منو پیدا کرد. میدونست من کی هستم.

به ایوری گفتی؟

نه. به هیچ کس به جز تو. نمیدونم چکار کنم. لامار تلفن رو برداشت و با ایوری تالسون صحبت کرد.

در طول چند دقیقه میچ و لامار بالا در دفتر لمبرت بودن.

ایوری، لمبرت، رویس مکنایت، هارولد اوکان و ناتان لاک اونجا دور میز کنفرانس نشسته بودن.

لاک با لبخندی تصنعی گفت: بفرمایید بنشینید. اون چیه؟ میچ به ضبط صوتی که وسط میز بود اشاره کرد. لاک گفت: نمیخوایم هیچ چیز رو از دست بدیم.

میچ گفت: بسیار خوب. و گفتگوش با ترانس رو برای اونها نقل کرد.

لاک با چشمهای تیره ش به میچ که داشت صحبت میکرد خیره شده بود و به محض اینکه تمام کرد، پرسید: آیا این مرد رو قبل از این دیده اید؟

هرگز.

به کسی گفتید؟

فقط لامار.

همسرتون؟

نه.

آیا اون به شما شماره تلفنی برای تماس گرفتن داد؟

نه.

ضبط صوت خاموش شد.

لاک به سمت پنجره رفت. گفت: میچ ما الان چندین ساله که با پلیس و ماموران مالیات مشکل داشته ایم.

بعضی از موکلین ما دوست دارن که ما به خاطرشون خطر کنیم.

ما کارهایی براشون انجام میدیم که کاملاً غیرقانونی نیستند ولی سرمرزی و نزدیک خط قرمزا هستن.

و مثل هر شرکت وکلای مالیاتی با موکلین ثروتمندی مثل ما، پلیس گهگاهی از موکلینمون بازپرسی میکنه.

طبیعتاً اونها همزمان از ما بازجویی میکنن. ترانس اینجا جدیده و داره سعی میکنه که یک پیروزی بزرگ به دست بیاره. اون خطرناکه. دیگه باهاش صحبت نکنید.

دادگاه چند نفر از موکلین ما رو مجرم شناخته؟میچ پرسید.

هیچ حتا یک نفر.

مارتی و جو چطور؟ چه اتفاقی براشون افتاد؟

سوال خوبیه. ما نمیدونیم. درسته که احتمالاً یک تصادف نبوده. به نظر میرسه که قایقرانی که با اونها بوده طبق گزارش پلیس اونجا، یک قاچاقچی مواد مخدر بوده.

مکنایت اضافه کرد فکر نمیکنم ما هیچ وقت بفهمیم. سعی میکنیم از خونواده هاشون حمایت کنیم در نتیجه اونو یک تصادف به حساب میاریم.

لاک گفت: اینا رو به هیچ کس نگید. حتا به همسرتون. اگه ترانس دوباره باهاتون تماس گرفت بلافاصله به ما خبر بدین. متوجه شدین؟

باتکان سر گفت بله آقا

گرمی و محبت پدربزرگانه به صورت الیور لمبرت برگشت. لبخند زد و گفت: میچ ما میدونیم که این ترسناکه ولی ما بهش عادت کردیم.

ما مراقبش هستیم. بسپارش به ما و نگران نباش. و از ترانس دوری کن.

لاک گفت: رابطه بیشتر با ترانس آینده شما در شرکت رو به خطر میندازه.

میچ گفت: میفهمم.

لمبرت گفت: همین بود میچ. حالا میتونید با لامار به کارتون برگردید.

به محض اینکه اونها از اتاق بییرون رفتن لمبرت با دواشر تماس گرفت. در عرض دو دقیقه لمبرت و لاک توی دفتر دواشر نشسته بودن.

شنیدین؟لاک پرسید.

بله البته. هر کلمه ای که پسره گفت رو شنیدیم. خیلی خوب راست و ریستش کردی.

به نظرم اون ترسیده و از ترانس فراری میشه. ولی باید به لازارو بگم اون رئیسه. امیدوارم هنوزم بتونیم متقاعدش کنیم که ترانس رو نکشه.

لمبرت گفت وای خدا آره. ولی فکر میکنید اونا چرا مکدیر رو انتخاب کردن؟

چون جوونه و چون آدم خوبیه از اون دست آدماییه که از چیزایی که در اینجا میگذره خوششون نمیاد.

پیشنهاد میکنم انقدر مکدیر رو مشغول کنید که وقت برای فکر کردن نداشته باشه.

و ایده خوبیه که کویین بهش خیلی نزدیکتر بشه که اگه مکدیر بخواد چیزی به کسی بگه طبیعتاً به سمت کویین بره.

اون دیشب به همسرش گفته؟لاک پرسید.

دواشر گفت: در حال حاضر داریم نوارها رو بررسی میکنیم. حدود یک ساعت وقت میگیره.

تعداد خیلی زیادی شنود توی این شهر داریم پیدا کردن هر چیزی شش تا کامپیوتر میخواد.

اگه چیزی پیدا کردم بهتون اطلاع میدم. ولی اون و همسرش دیگه زیاد با هم صحبت نمیکنن.

گرچه بهتره که مکدیر به دیدن جزایر کیمن بره. میتونید ترتیب این کارو بدید؟

لمبرت گفت: البته. ولی چرا؟

بعداً بهتون میگم.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SEVEN

Tarrance

On the first Monday in August a general meeting was called in the main library on the first floor. Every member was there.

The mood was quiet and sad. Beth Kozinski and Laura Hodge were politely brought in by Oliver Lambert.

They were seated at the front of the room. In front of them, on the wall, were pictures of their husbands.

Oliver Lambert stood with his back to the wall and gave a speech.He almost whispered at first, but the power of his voice made every sound clear throughout the room.

He looked at the two widows and told of the deep sadness the firm felt, and how they would always be taken care of as long as there was a firm.

He talked of Marty and Joe, of their first few years with the firm, of their importance to the firm. He spoke of their love for their families.

The widows held hands and cried softly. Kozinski’s and Hodge’s closest friends, like Lamar Quin and Doug Turney, were wiping their eyes.

After the speech Mitch went over to look at the pictures. There were three other pictures on the wall as well. One was of a woman; underneath the picture were the words ‘Alice Knauss, 1948-1977’.

He had heard about her: the only woman ever to become a member of the firm, she was killed in a car crash just three years after joining.

The other two pictures were of Robert Lamm and John Mickel. He asked Avery about them.

Lamm was out hunting in Arkansas one day in 1970 and didn’t return. He was found eventually with a bullet in his head.

Everyone supposed it was a hunting accident. Mickel shot himself in 1984.

Five dead lawyers in fifteen years. It was a dangerous place to work.

Mitch was always the first to arrive at the office and often the last to leave as well.

The partners were delighted with his progress and rewarded him with extra money.

Abby got a job as a teacher at a local school, so that she wasn’t just sitting around the house, bored.

Mitch’s ability to work long hours was already a legend,

but she didn’t want to be married to a legend; she wanted a flesh-and-blood person next to her.

Recently Mitch had started having his lunch sometimes in a small cafe about half a mile from the Bendini Building.

It was a dark hole in the wall with few customers and bad food.

He liked it because no one else from the firm went there, so he could sit quietly and read legal documents while he ate. He could always bill the client for his time.

One day while he was there a stranger approached his table and stood next to it. Mitch put down his document. ‘Can I help you?’ he asked.

The stranger said, ‘You’re McDeere, aren’t you?’

Mitch studied him. Judging by his accent, he was from New York. He was about forty, with short hair, and was wearing a cheap suit.

‘Yeah,’ he said. ‘Who are you?’

In reply the man pulled a badge out of his pocket. ‘Wayne Tarrance, FBI.’ He waited for a reaction.’Sit down,’ Mitch said.

‘Thanks.’ After he sat down, Tarrance said, ‘I heard you were the new man at Bendini, Lambert & Locke.’

‘Why would that interest the FBI?’

‘We watch that firm quite closely.’

‘Why?’

‘I can’t tell you at the moment. We have our reasons, but I didn’t come here to talk about them.

I came here to meet you, and to warn you about the firm.’

‘I’m listening,’ Mitch said.

‘Three things. First, don’t trust anyone. Second, every word you say, at home or in the office, is probably being recorded.’

Mitch watched and listened carefully; Tarrance was enjoying this. ‘And the third thing’ he asked.

‘Money doesn’t grow on trees.’

‘What do you mean by that?’

‘I can’t say more at the moment. I think you and I will become very close

. I want you to trust me, and I know I’ll have to earn your trust. So I don’t want to move too fast.

We can’t meet at your office or at my office, and we can’t talk on the phone. So from time to time I’ll come and find you.

For now, just remember those three things, and be careful. Here’s my home phone number.

You won’t want to call me yet, but you’ll need it sometime. But call me only from a pay phone.

If I’m not in, leave a message on the machine.’ Mitch put it in his shirt pocket.

‘There’s one other thing,’ Tarrance said as he stood up. ‘You had better know that Hodge’s and Kozinski’s deaths weren’t accidental.’

He looked down at Mitch with both hands in his pockets, smiled, and left before Mitch could ask any more questions.

The next day Mitch had an opportunity to go and see Lamar. He walked into his office and closed the door. ‘We need to talk,’ he said.

If he believed Tarrance the office was bugged and the conversation would be recorded. He was not sure whom to believe.

‘You sound serious,’ Lamar said. ‘Did you ever hear of someone called Wayne Tarrance?’

‘No.’

‘FBI.’

Lamar closed his eyes. ‘FBI,’ he whispered.

‘That’s right. He had a badge and everything.’

‘Where did you meet him?’

‘He found me in Lansky’s Cafe on Union Street. He knew who I was.’

‘Have you told Avery?’

‘No. No one except you. I’m not sure what to do.’ Lamar picked up the phone and spoke to Avery Tolleson.

Within a few minutes Mitch and Lamar were up in Lambert’s office.

Avery, Lambert, Royce McKnight, Harold O’Kane and Nathan Locke were there, sitting around a conference table.

‘Have a seat,’ said Locke with a false smile. ‘What’s that?’ Mitch pointed to a tape recorder in the centre of the table.’We don’t want to miss anything,’ Locke said.

‘OK,’ Mitch said. He repeated his conversation with Tarrance.

Locke stared at Mitch with his dark eyes while he was speaking, and as soon as he had finished he asked, ‘Have you ever seen this man before?’

‘Never.’

‘Whom did you tell?’

‘Only Lamar.’

‘Your wife?’

‘No.’

‘Did he leave you a phone number to call?’

‘No.’

The tape recorder was switched off.

Locke walked to the window. ‘Mitch,’ he said, ‘we’ve had trouble with the FBI and the tax people for several years now.

Some of our clients like us to take risks for them.

We do things for them which are not quite illegal, but which are close to the edge.

And like any firm of tax lawyers with clients as rich as ours, the FBI occasionally has to investigate some of our clients.

Naturally, they investigate us at the same time. Tarrance is new down here, and he’s trying to score a big win. He’s dangerous. You are not to speak to him again.’

‘How many of our clients have the courts found guilty?’ Mitch asked.

‘Not a single one.’

‘What about Marty and Joe? What did happen?’

‘That’s a good question. We don’t know. It’s true that it was possibly not an accident. The boatman who was with them seems to have been a drug smuggler, according to the police there.’

‘I don’t think we’ll ever know,’ McKnight added. ‘We’re trying to protect their families, so we’re calling it an accident.’

‘Don’t mention any of this to anyone,’ Locke said. ‘Not even your wife. If Tarrance contacts you again, let us know immediately. Understand?’

‘Yes, sir’ Mitch nodded.

The grandfatherly warmth returned to Oliver Lambert’s face. He smiled and said, ‘Mitch, we know this is frightening, but we’re used to it.

We can look after it. Leave it to us, and don’t worry. And stay away from Tarrance.’

‘Further contact with Tarrance will put your future in the firm at risk,’ Locke said.

‘I understand,’ Mitch said.

‘That’s all, Mitch,’ Lambert said. ‘You and Lamar can go back to work now.’

As soon as they were out of the room Lambert called DeVasher on the phone. Within two minutes Lambert and Locke were sitting in DeVasher’s office.

‘Did you listen?’ Locke asked.

‘Yeah, of course. We heard every word the boy said. You handled it very well.

I think he’s frightened and will run from Tarrance. But I’ve got to tell Lazarov: he’s the boss. I hope I can still persuade him not to kill Tarrance.’

‘God, yes,’ Lambert said. ‘But why did they choose McDeere, do you think?’

‘Because he’s young and because he’s a good person - the kind of person who wouldn’t like what’s going on here.

I suggest you keep McDeere so busy he doesn’t have time to think.

And it would be a good idea for Quin to get closer to him, too, so that if McDeere does want to tell anyone anything he’ll naturally turn to Quin.’

‘Did he tell his wife last night?’ asked Locke.

‘We’re checking the tapes now,’ DeVasher said. ‘It’ll take about an hour.

We’ve got so many bugs in this city, it takes six computers to find anything.

I’ll let you know if I find anything. But he and his wife don’t talk that much anymore.

McDeere had better visit the Caymans, though. Can you arrange it?’

‘Of course,’ said Lambert. ‘But why?’

‘I’ll tell you later.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.