زدن و در رفتن

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: پرتاب بلند / فصل 4

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

زدن و در رفتن

توضیح مختصر

ریکی و تونی برای تیم انتخاب شدن، ولی ماشینی به ریکی میزنه و در میره.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارم

زدن و در رفتن

روز بعد ریکی و تونی زود میرسن مدرسه. یک ون از روزنامه‌ی محلی جلوی مدرسه هست. دو تا خبرنگار بیرون در مدرسه دارن با گروهی از دانش‌آموزان حرف می‌زنن.

“چرا این خبرنگارها اینجان؟”ریکی با تعجب میپرسه.

تونی جواب میده: “نمیدونم. ببین! تریش و استیسی و آقای استاکتون دارن باهاشون حرف می‌زنن. بیا بریم ببینیم چه خبره.”

“آقای استاکتون، یه مقاله‌ی خبری دیگه درباره مشکل افزایش جرم در دبیرستان‌هامون تهیه می‌کنیم. جرایم زیادی در دبیرستان هووارد وجود داره؟”خبرنگار داره از مدیر میپرسه. آقای استاکتون میگه: “نه، ما اینجا زیاد جرم نداریم. مطمئناً چند تا خرابکاری و مشکلات انضباطی جزئی داریم چند تا دانش‌آموز مشکل پرسه‌زنی و فرار دارن ولی اینها مشکلات بزرگی نیستن. فکر می‌کنم دانش‌آموزان اینجا احساس امنیت می‌کنن.”

“استیسی و تریش، شما در این مدرسه احساس امنیت می‌کنید؟”خبرنگار دیگه از دخترها میپرسه.

تریش جواب میده: “آره، من معمولاً احساس امنیت می‌کنم ولی چند تا گردن‌کلفت تو مدرسه هست.”

“منظورت دقیقاً چیه؟ چیکار می‌کنن؟”خبرنگار می‌پرسه.

“خب، بعضی از دانش‌آموزان از یادداشت و ایمیل استفاده می‌کنن … “

ولی استیسی حرف دوستش رو قطع می‌کنه. “نه، ما جرم زیادی در مدرسه‌مون نداریم، آقا. اینجا خیلی احساس امنیت می‌کنیم.”

استیسی به تریش اخم میکنه و آروم میگه: “هنوز نه. هیچ مدرکی نداریم، تریش.”

تریش با سرش تأیید میکنه. به خبرنگاران لبخند میزنه.

“بله در کل اینجا در دبیرستان هوارد احساس امنیت می‌کنیم. مدرسه‌ی خوبیه.”

خبرنگار میگه: “خوب، ممنونم، تریش، استیسی و آقای استاکتون به خاطر زمانی که اختصاص دادید” و دفترچه‌اش رو می‌بنده.

مدیر جواب میده: “خواهش می‌کنم.”

استیسی و تریش میگن: “خواهش می‌کنیم.”

تونی و ریکی می‌دون تا به استیسی و تریش برسن.

“هی، چی میخواستن؟”ریکی می‌پرسه.

“یه گزارش دیگه درباره جرم در دبیرستان‌ها می‌نویسن، مثل اونی که تو روزنامه‌ی دیروز بود. پنجره‌های شکسته‌ی مدرسه رو به خاطر میاری؟تریش میگه. سعی می‌کنن بفهمن چه اتفاقی افتاده خرابکارها کین و چرا این کار رو کردن.”

“پس چرا از شما سؤال میکردن؟”تونی می‌پرسه.

تریش به شوخی میگه: “نمی‌دونم شاید چون ما جذابیم!”

تونی جواب میده: “ریکی، تو و من دوست‌دخترهای مشهوری داریم!” و همه میخندن.

“هی، دیروز در مسابقه‌ی گزینش چه اتفاقی افتاد؟استیسی ازشون میپرسه. شما دو تا وارد تیم شدید؟”

ریکی میگه: “موقع ناهار می‌فهمیم.”

تریش میگه: “پس بیاید تو باشگاه همدیگه رو ببینیم.”

“باشه! اونجا می‌بینیمتون!”ریکی جواب میده.

چهار تا دوست بعداً در باشگاه همدیگه رو میبینن. تونی و ریکی می‌بینن ۲ تا پسر نزدیک در مربی ایستادن. سرشون پایینه. لبخند نمی‌زنن.

ریکی میگه: “وای نه! اریک کاپلین و جان مک‌میلان وارد تیم نشدن. صورت‌هاشون رو ببین! اونها هم سال بالایی هستن. فکر می‌کنم بازیکن‌های خیلی خوبی هستن.”

تونی میگه: “خوب، آشکارا مربی با این حرف موافق نیست. برامون آرزوی شانس کنید. بیایید امیدوار باشیم ما وارد تیم بشیم.”

به طرف تابلوی اعلانات بیرون در مربی برگمن میرن و مضطربانه به لیست تیم نگاه می‌کنن.

تریش یک‌مرتبه داد میزنه: “هورا! تبریک ریکی و تونی! وارد تیم شدید! ببینید، اسامی‌تون اینجاست!”

“هی، این عالیه!استیسی در حالی که ریکی رو بغل میکنه، داد میزنه. تو بهترینی!”

اریک کاپلین میاد به طرفشون.

با عصبانیت میگه: “این بار شانس آوردید، کاروسو و اندرسون! ولی یادتون باشه شما فقط بچه‌اید. مربی اشتباه بزرگی کرد” و دور میشه.

“چرا انقدر از دست شما عصبانیه؟”تریش میپرسه.

تونی در حالی که شونه‌هاش رو بالا میندازه، میگه: “به گمونم به خاطر اینه که سال بالاییه، ولی تو تیم نیست.”

تریش در حالی که گیج شده، میگه: “خیلی‌خب، ولی چرا انقدر زشت و زننده حرف زد؟ واقعاً دشمنی داره.” استیسی میگه: “هی، اریک کاپلین رو فراموش کنید، احمقه. بیاید جشن بگیریم! بیاید برای ناهار پیتزا بخوریم!”

ریکی، تونی، استیسی و تریش خندان و درحالیکه حرف می‌زنن از مدرسه میرن بیرون به طرف پیتزایا. ریکی وقتی از لبه‌ی پیاده‌رو پاش رو میذاره بیرون، برمیگرده چیزی به استیسی بگه. یک‌مرتبه یه ماشین با شیشه‌های تیره از پیچی میپیچه. با سرعت به طرف ریکی میاد و سرعتش بیشتر و بیشتر میشه. هیچکس نمیدونه ماشین کیه. نمی‌تونن راننده رو ببینن.

تونی داد میزنه: “ریکی، مراقب باش!” و استیسی جیغ میکشه، ولی خیلی دیر شده. ماشین به ریکی میخوره و ریکی رو میندازه روی خیابون بعد بدون اینکه توقف کنه، با سرعت میره. ریکی روی خیابون دراز میکشه صورتش سفیده. دوستانش دورش جمع شدن.

“ریکی، ریکی، حالت خوبه؟”استیسی داد میزنه.

“ریکی، می‌تونی صدامون رو بشنوی؟”تونی داد میزنه.

استخر کوچیکی از خون داره زیر سر ریکی شکل میگیره. چشم‌هاش بسته هستن. جواب نمیده.

متن انگلیسی فصل

Chapter four

A Hit-and-Run

The next day Ricki and Tony arrive at school early. There is a van from the local newspaper in front of the school. Two journalists are talking to a group of students outside the school gates.

“Why are those news reporters here?” asks Ricki, surprised.

“I don’t know,” replies Tony. “Look! Trish, Stacy and Mr Stockton are talking to them. Let’s find out what’s going on.”

“Mr Stockton, we are doing another news article about the increasing problem of crime in our high schools. Is there a lot of crime at Howard High?” one news reporter is asking the principal. Mr Stockton says, “No, we don’t have much crime here. Sure, we have some vandalism and we have some minor discipline problems A few students have truancy problems, but there’s nothing major. I think our students feel safe here.”

“Stacy and Trish, do you feel safe at this school?” the other reporter asks the girls.

“Yeah, usually I feel safe,” replies Trish, “but there are some bullies at the school.”

“What exactly do you mean? What do they do?” asks the reporter.

“Well, some students are using notes and e-mail.”

But Stacy interrupts her friend. “No, we don’t have a lot of crime at our school, sir. We feel very safe here.”

She frowns at Trish and whispers, “Not yet. We don’t have any proof, Trish.”

Trish nods her head. She smiles at the reporters.

“Yes, all in all we feel safe at Howard High. it’s a good school.”

“Well, thank you, Trish, Stacy and Mr Stockton for your time,” says the reporter, closing his notebook.

“Don’t mention it,” replies the principal.

“You’re welcome,” say Stacy and Trish.

Tony and Ricki run to catch up with Stacy and Trish.

“Hey, what did they want?” asks Ricki.

“They’re writing another story on crime in high schools like the one in the newspaper yesterday. Remember the broken windows at school the other day?” says Trish. “They’re trying to find out what happened, who the vandals are and why they did it.”

“So why were they asking you?” asks Tony.

“I don’t know, maybe because we’re so gorgeous’’ jokes Trish.

“Ricki, you and I have two famous girlfriends!” he replies and everybody laughs.

“Hey, what happened at the try-outs yesterday?” Stacy asks then. “Are you two on the team?”

“We are going to find out at lunchtime,” says Ricki.

“Let’s meet at the gym then,” says Trish.

“Okay! See you there!” replies Ricki.

The four friends meet at the gym later. Tony and Ricki see two boys standing near the coach’s door. Their heads are down. They’re not smiling.

“Oh no” says Ricki. “Eric Caplin and John MacMillan aren’t on the team. Look at their faces! They’re seniors, too. I think they’re very good players.”

“Well, obviously, Coach doesn’t agree. Keep your fingers crossed,” says Tony. “Let’s hope we make the team.”

They walk to the noticeboard outside Coach Bergman’s door and look at the team list anxiously.

“Yahoo Congratulations, Ricki and Tony!” cries Trish suddenly. “You’re on the team! Look, there are your names!”

“Hey, that’s great!” shouts Stacy, hugging Ricki. “You’re the best!”

Eric Caplin comes over to them.

“You were lucky this time, Caruso and Anderson” he says furiously. “But remember you’re just kids. Coach made a big mistake,” and he walks away.

“Why is he so angry with you?” asks Trish.

“I suppose it’s because he’s a senior but he isn’t on the team,” replies Tony, shrugging his shoulders.

“Okay, but why is he so nasty? He’s really hostile,” says Trish, puzzled. “Hey, forget Eric Caplin - he’s an idiot,” says Stacy. “Let’s celebrate guys! Let’s go have pizza for lunch!”

Ricki, Tony, Stacy and Trish walk out of the school towards the pizzeria, laughing and talking. Ricki turns to say something to Stacy as he steps off the curb. Suddenly, a car with dark windows comes round the comer. It speeds towards Ricki, getting faster and faster. Nobody knows whose car it is. They can’t see the driver.

“Ricki, watch out!” shouts Tony, and Stacy screams, but it’s already too late. The car hits Ricki and knocks him down onto the road, then speeds off without stopping. He lies on the road; his face is white. His friends surround him.

“Ricki, Ricki, are you all right?” cries Stacy.

“Ricki, can you hear us?” shouts Tony.

A small pool of blood is forming under Ricki’s head. His eyes are closed. He doesn’t reply.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.