سورتمه

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: خانواده رابینسون / فصل 9

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

سورتمه

توضیح مختصر

طوفانی دیگر در راهه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل نهم

سورتمه

بعدها در رختخوابم فکر کردم: “بشکه‌ی کره خیلی سنگین بود. باید راهی برای حمل چیزهای سنگین پیدا کنیم. به حیواناتی که شب پای درخت بسته شده بودن فکر کردم. جاشون امن نبود. باید براشون آلونک درست کنیم. برای این کار نیاز به چوب داریم، ولی بیشتر از چوبی که برای ساختن کف خونه استفاده کردیم

و همچنین به بامبو هم نیاز داریم.

الاغ نمی‌تونه بار زیادی بردار ه پس باید یه سورتمه بسازیم. اون دو تا تیکه چوبی که تو ساحل دیدم، دقیقاً مناسب ته سورتمه بودن.”

صبح خیلی زود من و ارنست بی سر و صدا از نردبون پایین اومدیم. من چند تا ابزار، میخ و یه تیکه طناب سبک برداشتم. دو قطعه چوب رو پیدا کردیم و با میخ و قطعه‌های کوچک‌تر به هم وصلشون کردیم. بعد بامبو و چوب زیادی روش گذاشتیم. یه طناب رو بستم جلوش و سورتمه رو در امتداد ساحل کشیدیم. روی ماسه به آسونی حرکت می‌کرد.

وقتی داشتیم صبحانه‌مون رو تموم می‌کردیم، صدای بلندی از مرغ‌ها شنیدیم. همه به طرفشون دویدیم.

“میمونه ارنست داد زد:

داره مرغ‌ها رو دنبال میکنه.”

بعد دیدیم میمون پشت یه درخت قایم شده. داشت تخم مرغ می‌خورد. میمون دوید پشت درخت دیگه و ارنست پشت سرش دوید. کمی بعد، ارنست با ۴ تا تخم‌مرغ دیگه برگشت. زنم رفت و توی علف‌ها رو گشت.

گفت: “یکی از مرغ‌ها روی تخم‌هاش نشسته. به زودی جوجه‌ خواهیم داشت. باید یه مکان امن برای مرغ‌ها درست کنیم. بعد میتونیم میمون رو ازشون دور نگه داریم.”

بعد از ناهار من و ارنست دوباره با الاغ رفتیم بیرون. الاغ سورتمه رو به طرف ساحل کشید. ما چوب و بامبوی زیادی روی سورتمه گذاشتیم و بعد به آسمون نگاه کردم.

گفتم: “باید بریم خونه. آسمون ابریه و باد داره قوی‌تر میشه.”

بعد به مکانی که کشتی هنوز روی تخته سنگ‌ها بود نگاه کردم. یه طوفان دیگه می‌تونست بقایای کشتی رو با خودش ببره. باید قبل از اینکه تیکه تیکه بشه یه سفر دیگه به کشتی بریم. چرا در سفر آخرمون انقدر احمق بودم؟ ما حیوانات، کره، گوشت، پارچه بادبان، باروت، و چند تا کتاب آوردیم،

ولی می‌دونستیم مدتی طولانی- یک یا دو سال،

یا شاید برای کل زندگیمون در جزیره هستیم. چرا فکر چیزهای مهم‌تر دیگه رو نکردم؟

متن انگلیسی فصل

CHAPTER NINE

The Sledge

Later in bed, I thought, ‘That barrel of butter was very heavy. We must find a way to carry heavy things.’ I thought about our animals, tied up at the foot of the tree at night. They weren’t safe. We must make huts for them. We needed wood for this, but more than we used for the floor of our house. We also needed bamboo.

The donkey couldn’t carry so much, so we must make a sledge. Those two pieces of wood on the beach were just the right shape for the bottom of a sledge.

So early in the morning, Ernest and I climbed quietly down the ladder. I took some tools, nails and a piece of light rope. We found the two pieces of wood, and nailed them together with smaller pieces.

Then we put a lot of bamboo and wood across the top. I tied a rope on the front, and we pulled the sledge back along the beach. It moved very easily across the sand.

When we were finishing our breakfast, we heard a loud noise from the chickens. We all ran to them.

‘It’s the monkey!’ cried Ernest, ‘He’s running after them.’

Then we saw the monkey hiding behind a tree. He was eating an egg. The monkey ran away to another tree, and Ernest ran after him. Soon Ernest came back with four more eggs. My wife went and looked in the grass.

‘One of the chickens is sitting on her eggs,’ she said. ‘Soon we’ll have some little ones. We must make a safe place for the chickens. Then we can keep the monkey away from them.’

After lunch, Ernest and I went out again with the donkey. The donkey pulled the sledge to the beach. We put more wood and bamboo on the sledge, and then I looked at the sky.

‘We must go home,’ I said. ‘There are clouds in the sky, and the wind is getting stronger.’

Then I looked at the place where the ship was still on the rocks. Another storm could carry the rest of it away. We must make one more journey to the ship before it broke into pieces. Why was I so stupid on our last journey?

We brought back the animals, butter, salt meat, bedclothes, gunpowder, some books. But we knew then that we were on the island for a long time - a year, two years. perhaps for the rest of our lives. Why didn’t I think of other, more important things?

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.