قایق کانو

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: خانواده رابینسون / فصل 15

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

قایق کانو

توضیح مختصر

فریتز و پدر کانو درست می‌کنن تا فریتز باهاش به مناطقی از جزیره بره که تا حالا ندیده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پانزدهم

قایق کانو

همینطور که سال‌ها سپری میشد، خونه‌هامون رو بهتر درست می‌کردیم. یه سقف چوبی روی خونه‌ی درختی گذاشتیم. بعد از اون، زمستون‌ها بارون نمی‌اومد توی خونه. ولی هنوز هم خونه‌ی خوبی برای موسم بارانی نبود. یه مکان جلوی غار هم درست کردیم. می‌تونستیم بیرون بشینیم و از هوای دریا و نور آفتاب لذت ببریم.

مزرعه بزرگ‌تر و بزرگ‌تر شد. گاومیش‌ها خیش رو می‌کشیدن و بهمون شیر می‌دادن. می‌تونستیم ازش کره هم درست کنیم.

بیشتر از مصرف بهار و تابستون‌مون تخم‌مرغ داشتیم. زمستان‌ها هم به اندازه‌ی احتیاج‌مون تخم‌مرغ داشتیم. الاغ غیر اهلی یه بچه به دنیا آورد. خیلی زیبا بود و تربیتش از مادرش آسون‌تر بود.

البته مشکلاتی داشتیم. یه روز صبح، جک بدو از مزرعه برگشت. داد زد: “پدر، پدر، بیا ببین!”

رفتم مزرعه. همه چیز در ساختمان‌های مزرعه شکسته بود و گیاهان مزرعه همه جا پخش شده بودن. میمون‌ها از بالای درخت‌ها بهمون میخندیدن.

گفتم: “وای نه! همه چیز رو نابود کردن. باید مطمئن بشیم که دیگه این اتفاق نمیفته.”

بچه‌های تورک و فلورا حالا به اندازه کافی بزرگ شده بودن که بهشون تعلیم بدیم. قانونی درست کردیم که یکی از ما- فریتز، ارنست یا من- همیشه با سگ‌ها تو مزرعه بخوابیم. آموزش سگ‌ها در مورد میمون‌ها سریع انجام شد. بهشون نشون دادیم که باید همیشه میمون‌ها رو دنبال کنن. وقتی این کارو میکردن، میمون‌ها فرار می‌کردن. به زودی میمون‌ها دیگه به مزرعه نیومدن.

بزرگ شدن پسرها رو تماشا می‌کردم و ازشون خیلی راضی و خشنود بودم. فریتز خیلی قوی و قدبلند بود. ارنست به اون بزرگی نبود و آروم‌تر بود. ولی به اندازه قبل تنبل نبود. اسم همه‌ی گیاه‌های جزیره رو می‌نوشت و تصویرشون رو می‌کشید. مثل مصریان هزاران سال قبل از گیاهان ورق درست کرده بود. فرانز معقول‌تر از جک بود. همیشه به قولش عمل می‌کرد. ولی جک هم پسر خوبی بود و تو مزرعه زیاد کار می‌کرد. فرانز دوست داشت به مادرش کمک کنه و جک بیشتر با من زمان سپری می‌کرد.

یه روز فریتز بهم گفت: “می‌خوام تنهایی برم. می‌خوام بخش‌هایی از جزیره رو که ندیدیم رو ببینم. قایق کشتی برای یه نفر خیلی سنگینه. می‌خوام یه قایق کانو بسازم.”

گفتم: “فکر کنم می‌تونیم یه کانو بسازیم. کانوهایی دیدم که از پوست درختان بلند درست شدن. سعی می‌کنم کمکت کنم.”

یه درخت بزرگ پیدا کردیم و یه حلقه دور پوست پایین درخت بریدم. بعد یه نردبون طنابی به یکی از شاخه‌ها بستم. به فریتز گفتم شش متر بالاتر از حلقه‌ی پایینی درخت رو حلقه‌ای ببره. بعد بین دو تا حلقه رو برش طولی زدم. پوست رو با دقت از درخت جدا کردیم، و یک تکه جدا شد. تیکه‌های بامبو رو به کانومون بستیم تا به شکل درست نگهش داره. بعد کناره‌های انتهاهای قایق رو به هم میخ کردیم. شیره شیرین یکی از درخت‌ها سریع خشک میشد و سخت میشد. از این برای پر کردن سوراخ‌ها استفاده کردیم.

فریتز گفت: “فکر می‌کنم آب از جلوی و شاید از پشت کانو بیاد تو. شاید باید اونجاها رو بپوشونیم. میتونیم جایی وسط کانو برای نشستن من بذاریم.”

گفتم: “آره، حق با توئه. باید یه پوشش سبک روش بکشیم.”

یه تیکه چوب صاف و دراز پیدا کردیم. فریتز می‌تونست به عنوان پارو ازش استفاده کنه، تا قایق رو برونه.

وقتی کانو آماده شد، چند روزی صبر کردیم. بعد خشک شد و تو آب امتحانش کردیم. فریتز اول با کانو مشکل داشت. هی برمی‌گشت و اغلب از توش می‌افتاد. ولی تمرین کرد و بعد از چند روز تونست حتی در دریای متلاطم با امنیت سفر کنه.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FIFTEEN

The Canoe

As the years passed, we made our houses better. We put a wooden roof on the Tree House. The rain didn’t come through in winter after that, but it still wasn’t a good home for the rainy season. We also built a place in front of the cave. We could sit out there and enjoy the sea air and the sunlight.

The farm became bigger and bigger. The buffaloes pulled the plough and they gave us all our milk. We were able to make butter from it too.

We got more eggs from our chickens than we could eat in the spring and the summer. In the winter, we had just enough eggs for our needs. The wild donkey had a baby. It was very pretty and it was easier to teach than its mother.

Of course we had problems. One morning, Jack came running back from the farm. ‘Oh Father, Father, come and see!’ he cried.

I went down there. Everything in the farm buildings was broken, and the plants from the fields were everywhere. Monkeys laughed at us from the trees.

‘Oh no!’ I said. ‘They’ve destroyed everything. We must be sure that this never happens again.’

Turk and Flora’s babies were now old enough for us to teach them. We made a rule that one of us - Fritz, Ernest or I - always slept down at the farm with the dogs. They were quick to learn about the monkeys. We showed them that they must always run after a monkey. When they did, the monkeys ran away. Soon the monkeys stopped coming to the farm.

As I watched my boys grow up, I was very pleased with them. Fritz was very strong and tall. Ernest wasn’t as big, and he was quieter. But he wasn’t as lazy as before. He wrote down the names of all the plants on the island and drew pictures of them. He made some paper out of plants, like the Egyptians many thousands of years ago. Franz was more sensible than Jack. He always did what he promised to do. But Jack was a good son too, and he did a lot of work on the farm. Franz liked helping his mother, while Jack spent more time with me.

One day, Fritz said to me, ‘I’d like to go away alone. I want to visit the parts of the island that we haven’t seen. The ship’s boat is too heavy for one person. I want to make a canoe.’

‘I think we can make a canoe,’ I said. ‘I’ve seen canoes made from the bark of tall trees. I’ll try to help you.’

We found a big tree and I cut a ring round the bark, at the bottom. Then I tied a rope ladder to one of the branches. I told Fritz to cut round the tree about twenty feet up from the ring. Then I made a cut from top to bottom between the two circles. We took the bark off very carefully, and it fell away in one piece. We tied pieces of bamboo to our canoe to hold it in the right shape. Then we nailed together the sides at each end of the boat. A sweet juice from one of the trees dried quickly and went hard. We used this to fill the holes.

‘I think,’ said Fritz, ‘that the water will come in over the front of the canoe, and perhaps over the back. Perhaps we should cover those places. We can leave a place in the middle where I can sit.’

‘Yes,’ I said, ‘you’re right. We must put a light cover over it.’

We also found a long flat piece of wood. Fritz could use that as a paddle, to move the boat along.

When the canoe was ready, we waited for a few days. Then it was dry, and we tried it in the water. At first, Fritz had problems in the canoe. It turned over and he often fell out. But he practised, and after a few days he was able to travel safely, even in rough sea.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.