برگشت به کشتی

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: خانواده رابینسون / فصل 4

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

برگشت به کشتی

توضیح مختصر

حیوانات روی کشتی رو به سلامت به خشکی منتقل می‌کنن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارم

برگشت به کشتی

وقتی بیدار شدم به زنم گفتم: “نمی‌دونم اول چیکار کنم. کارهای زیادی هست که باید انجام بدیم.”

گفت: “اول باید اون حیوانات رو از کشتی بیاری. با فریتز برو. ما هم دنبال جایی برای خونه ساختن می‌گردیم.”

بهش گفتم: “مجبور میشیم کل شب روی کشتی بمونیم. به ارنست بگو از اون درخت بلند بالا بره. باید یه تیکه پارچه به بالاش ببنده. اگه خطری وجود داشت، پارچه رو باز کنه.”

زنم گفت: “و شما هم باید توی کشتی یه چراغ روشن کنید. اینطوری می‌فهمم جاتون امنه.”

به آسونی به کشتی رسیدیم. وضع سلامت حیوانات خوب بود و غذای کافی برای خوردن داشتن. حرف‌های زنم رو به خاطر آوردم و یه چراغ روشن کردم. بعد کمی غذا خوردیم و رفتیم بخوابیم.

صبح روز بعد خیلی زود بیدار شدیم. وسایل مورد نیاز برای زندگی در جزیره رو پیدا کردیم.

فریتز گفت: “باید باروت زیاد داشته باشیم،

تا اگه حیوانات یا دشمنان خطرناکی ببینیم در امان باشیم. بعدا به.”

گفتم: “باید به فکر حال باشیم. برای چند روز یا هفته‌ی آینده به چی نیاز داریم؟ باید پارچه‌ی بادبان بیشتری با خودمون ببریم، برای این که نیاز هست یه خونه بسازیم. و باید به غذا هم فکر کنیم. توی کشتی غذا چی مونده؟”

فریتز گفت: “یه بشکه کره دیدم، و نون کشتی هم هست و کمی گوشت توی نمک. ولی وقتی نون تموم شد، چیکار می‌خوایم بکنیم؟ و کره خیلی زود خراب میشه.”

گفتم: “بیا به حال فکر کنیم. همین حالا هم به اندازه کافی مشکلات داریم که بخوایم نگرانشون باشیم. می‌تونیم بعدها به آینده فکر کنیم. شاید یه کشتی بیاد و ما رو ببره.”

ولی اشتباه می‌کردم. همیشه باید به فکر آینده بود. اون موقع این رو نمی‌دونستیم. بنابراین چند تا اشتباه احمقانه انجام دادیم. چیزهایی که بعدها بهشون احتیاج پیدا می‌کردیم رو با خودمون نبردیم.

جمع کردن اون همه وسایل کنار هم به کندی انجام شد،

بنابراین مجبور شدیم شب دوم رو هم در کشتی بمونیم.

صبح روز بعد دیر بیدار شدیم.

وقتی نشستیم سر صبحانه گفتم: “خوب، فریتز، این حیوانات رو چطور ببریم خشکی؟”

گفت: “می‌تونیم سوار قایق‌شون کنیم. خیلی سنگینن. میتونیم یه قایق دیگه بسازیم؟ نه، حیوون‌ها زیادی بزرگن. چیکار باید بکنیم؟ خوک میتونه شنا کنه، ولی بزها و خر نمیتونن مسافت زیاد شنا کنن.”

گفتم: “نه نمی‌تونیم قایقی به اون بزرگی بسازیم. بشکه روی کشتی زیاده- به اندازه‌ی ساختن یه قایق بزرگ‌تر. ولی زمان درست کردن قایق نداریم.”

“بشکه‌ها!

فریتز داد زد:

بیا برای هر حیوون یه قایق بسازیم. بیا بشکه‌ها رو به حیوانات ببندیم. وقتی پشت قایق می‌کشیم‌شون، بشکه‌ها اونا رو بالای آب نگه می‌دارن!”

گفتم: “آره، شدنیه! بیا اول یه حیوون رو امتحان کنیم و ببینیم چی میشه.”

یه بشکه به هر طرف گوسفند بستیم و انداختیمش توی دریا. رفت پایین و پایین…! بعد بالاخره سرش رو بالای آب دیدم و شروع کرد به شنا کردن. وقتی خسته شد، دست از شنا کشید. یه جا ایستاد و بشکه‌ها بالا نگهش داشته بودن.

فریتز پرید توی دریا و طناب رو به گوسفند بست و کشیدیمش بالا توی کشتی. سخت کار کردیم و مدتی کار به نظر نشدنی رسید. خوک و خر سخت‌تر بودن.

فریتز گفت: “شاید باید بذاریم همینجا بمونن. به بزها بیشتر از بقیه حیوانات نیاز داریم.”

بشکه‌ها رو به بزها بستیم و بعد دوباره خوک و خر رو امتحان کردیم. خر به نظر می‌فهمید، ولی خوک دردسر زیادی برامون درست کرد.

فریتز گفت: “خوک خیلی چاقه، و خوک‌ها شناگرهای خوبی هستن. شاید چربیش بالای آب نگهش داره.” بنابراین به خوک بشکه نبستیم.

در آخر تمام حیوانات رو انداختیم توی آب. بعد سوار قایق شدیم و بادبان رو باز کردیم.

باد قوی بود و به زودی به خشکی رسیدیم. من بشکه‌ها رو از حیوانات باز کردم و اومدن ساحل. از اینکه دوباره در خشکی بودن خوشحال بودن.

زن و پسرهام بدو اومدن. زنم از دیدن همه‌ی حیوانات غافلگیر شد. حتی خوک به سلامت روی خشکی بود.

پرسید: “استفاده از بشکه‌ها از کجا به ذهنت رسید؟”

جواب دادم: “به ذهن من نرسید. نقشه‌ی فریتز بود، نه من.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FOUR

Back to the Ship

When I woke up, I said to my wife, ‘I don’t know what to do first. There are so many things that we need to do.’

‘First,’ she said, ‘you must bring those animals from the ship. Go with Fritz. The rest of us will look for a place where we can build a home.’

I said to her, ‘We’ll have to stay on the ship all night. Tell Ernest to climb up that high tree. He should tie a piece of cloth to the top. If there’s any danger, pull the cloth down.’

‘And you must put up a light in the ship,’ said my wife. ‘Then I’ll know that you’ve got there safely.’

We reached the ship quite easily. The animals were in good health and had enough food. I remembered my wife’s words and put up a light. Then we had some food and went to sleep.

We woke up very early the next morning. We found useful things for our life on the island.

‘We must have plenty of gunpowder,’ said Fritz. ‘Then we’ll be safe if we meet wild animals or enemies. Later, we’ll need.’

‘We must think of the present,’ I said. ‘What do we need now, for these next few days or weeks? We must take more sailcloth because we need to make a home. And we must think of food. What food is there on the ship?’

‘I’ve seen a barrel of butter,’ said Fritz, ‘and there’s the ship’s bread, and some meat in salt. But what will we do when the bread’s finished? And the butter will soon go bad.’

‘Let’s think of the present,’ I said. ‘We have enough problems to worry about now. We can think about the future later. Perhaps a ship will come and take us away.’

But I was wrong. It’s always a good idea to prepare for the future. We didn’t know that at the time. So we made some silly mistakes. We didn’t take back things that we needed later.

It was a slow job, getting all these things together. So we had to spend a second night on the ship.

We woke up late the next morning.

‘Now, Fritz,’ I said, as we sat at breakfast, ‘how can we take these animals to the land?’

‘We can’t put them in the boat,’ he said. ‘They’re too heavy. Can we make another boat? No, the animals are too big. What can we do? The pig can swim, but the goats and the donkey can’t swim so far.’

‘No,’ I said, ‘we can’t make a boat that’s big enough. There are a lot of barrels on the ship - enough for a bigger boat. But we haven’t got time to make one.’

‘Barrels!’ cried Fritz. ‘Let’s make a boat for each animal. Let’s tie barrels to the animals. The barrels will hold them up above the water when we pull them behind the boat!’

‘That’s possible,’ I said. ‘Let’s try first with one animal and see.’

We tied a barrel to each side of a sheep and put it into the sea. It went down and down.! Then finally I saw its head above the water, and it began to swim. When it was tired, it stopped swimming. It stayed there, held up by the barrels.

Fritz jumped into the sea and tied a rope to the sheep, and we pulled it back into the ship. We worked very hard and for a time the job seemed impossible. The pig and the donkey were the most difficult.

‘Perhaps we should leave them,’ said Fritz. ‘We need the goats more than the other animals.’

We tied barrels to the goats, and then we tried again with the pig and the donkey. The donkey seemed to understand, but the pig gave us a lot of trouble.

‘The pig’s very fat,’ said Fritz, ‘and pigs are good swimmers. Perhaps its fat will keep it up in the water.’ So we didn’t tie barrels to the pig.

At last, we got all the animals into the water. Then we climbed into the boat and put up the sail.

There was a strong wind, and we soon reached the land. I cut the barrels from the animals, and they came up on to the beach. They were glad to be on land again.

My wife and the boys came running. My wife was surprised to see all the animals, even the pig, safe on the land.

‘How did you think of using the barrels?’ she asked.

‘I didn’t think of it,’ I answered. ‘This was Fritz’s plan, not mine.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.