کریسشن دای

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: شبح اپرا / فصل 3

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

کریسشن دای

توضیح مختصر

کریسشن دای به زیبایی آواز می‌خونه و رائول صدای معشوقه‌اش رو میشنوه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سوم

کریسشن دای

حق با موسیو فرمین بود. کل پاریس درباره آهنگ مارگاریتای جدید فاوست، دختری که صدای زیبایی داشت، دختر که صدایی مثل فرشته‌ها داشت، حرف می‌زدن. آدم‌ها عاشقش شده بودن. اونا خندیدن و گریه کردن تقاضای بیشتر خوندن کردن. دای شگفت‌انگیز بود، بهترین خواننده‌ی دنیا!

مگ گیری پشت صحنه به آنی سورلی نگاه کرد. به آنی گفت: “کریسشن دای قبلاً اصلاً اینطوری نخونده بود. چرا امشب انقدر خوب بود؟”

آنی گفت: “شاید یه معلم آواز جدید گرفته.”

صدای سالن اپرا مدتی طولانی ادامه پیدا کرد. در اتاقک چهارده، فیلیپ به طرف برادر کوچک‌ترش برگشت و لبخند زد.

“خوب، رائول، امشب در مورد دای چی فکر میکنی؟”

رائول ۲۱ ساله بود. چشم‌های آبی و موهای تیره و لبخندی شگفت‌انگیز داشت. خانواده‌ی چاگنی، خانواده‌ای با اصل و نسب و پولدار بودن و دخترهای زیادی در پاریس عاشق ویکومت جوون بودن. ولی رائول هیچ علاقه‌ای بهشون نداشت.

رائول متقابلاً به برادرش لبخند زد. “چی میتونم بگم؟ کریسشن یک فرشته است، همش همین. می‌خوام امشب به اتاق پروش برم و ببینمش.”

فیلیپ خندید. بیست سال بزرگتر از رائول بود و بیشتر مثل پدرش بود تا برادرش.

گفت: “آه، متوجهم. عاشق شدی! ولی امشب اولین شبت در پاریس هست، اولین دیدارت از اپرا. کریسشن دای رو از کجا میشناسی؟”

رائول گفت: “یادت میاد ۴ سال قبل تعطیلات رو کنار دریا در بریتانی بودم؟ خب، کریسشن رو اونجا دیدم. اون موقع عاشقش شدم و هنوز هم عاشقش هستم!”

کمته چاگنی به برادرش نگاه کرد. آروم گفت: “همم، متوجهم. خوب، رائول به یاد داشته باش اون فقط یه خواننده‌ی اپراست. هیچی از خانوادش نمیدونیم.”

ولی رائول به حرف‌هاش گوش نداد. برای اون خانواده‌ی خوب هیچ اهمیتی نداشت و مردان جوان هیچ وقت به حرف‌های برادر بزرگترشون گوش نمی‌دادن.

اون شب آدم‌های زیادی تو اتاق پرویِ کریسشن دای بودن. ولی یه دکتر هم همراه کریسشن بود و صورت زیباش به نظر سفید و بیمار می‌رسید. رائول سریع به اون طرف اتاق رفت و دستش رو گرفت.

“کریسشن! چی شده؟ بیماری؟” کنار صندلیش روی زمین زانو زد. “منو یادت نمیاد - رائول چاگنی در بریتانی؟”

کریستین بهش نگاه کرد، چشم‌های آبیش ترسیده بودن. دستش رو پس کشید. “نه، نمی‌شناسمت. لطفاً برو. حالم خوب نیست.”

رائول با صورت سرخ بلند شد و ایستاد. قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه، دکتر سریع گفت: “بله، بله، لطفاً برید. همه، لطفاً از اتاق خارج بشید. مادمازل دای نیاز به سکوت داره. خیلی خسته است.”

به طرف در رفت و کمی بعد همه از اتاق خارج شدن. کریسشن دای در اتاق پروش تنها بود.

ویکمته جوون در راهرو خیلی عصبانی و ناراحت بود. کریسشن چطور فراموشش کرده بود؟ چطور تونسته بود اون حرف‌ها رو بهش بزنه؟ چند دقیقه‌ای صبر کرد، باید خیلی آروم و با دقت به اتاق پروی کریسشن برگشت ولی در رو باز نکرد. برای اینکه درست همون موقع صدای یک مرد رو از داخل اتاق شنید!

صدا می‌گفت: “کریسشن، باید دوستم داشته باشی!”

بعد رائول صدای کریسشن رو شنید. “چطور میتونی اینطوری حرف بزنی؟ وقتی من فقط برای تو آواز خوندم…؟ امشب، همه چیزم رو برای تو دادم، همه چیز رو. و حالا خیلی خستم.” صداش غمگین و ترسیده بود.

صدای مرد گفت: “مثل یه فرشته آواز خوندی.”

رائول دور شد. پس جوابش این بود! کریسشن دای یک معشوقه داشت. ولی چرا صداش انقدر غمگین بود؟ تو تاریکی بیرون اتاقش منتظر موند. می‌خواست معشوقه‌اش، دشمن خودش رو ببینه.

کریسشن بعد از ده دقیقه تنها از اتاقش خارج شد و از راهرو پایین اومد. رائول منتظر موند، ولی هیچ مردی پشت سرش بیرون نیومد. هیچ کس در راهرو نبود، بنابراین رائول سریع به طرف در اتاق پرو رفت، بازش کرد و وارد شد. در رو به آرامی پشت سرش بست، بعد صدا زد:

“کجایی؟ میدونم اینجایی! بیا بیرون!”

جوابی نیومد. رائول همه جا رو گشت- زیر صندلی‌ها، پشت همه‌ی لباس‌ها، همه‌ی گوشه کنارهای تاریک اتاق رو گشت. کسی اونجا نبود.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER THREE

Christine Daae

Monsieur Firmin was right. All Paris talked about the new Margarita in Faust, the girl with the beautiful voice, the girl with the voice of an angel. People loved her. They laughed and cried and called for more. Daae was wonderful, the best singer in the world!

Behind the stage Meg Giry looked at Annie Sorelli. ‘Christine Daae never sang like thar before,’ she said to Annie. ‘Why was she so good tonight?’

‘Perhaps she’s got a new music teacher,’ Annie said.

The noise in the Opera House went on for a long time. In Box 14, Philippe, the Comte de Chagny, turned to his younger brother and smiled.

‘Well, Raoul, what did you think of Daae tonight?’

Raoul, the Vicomte de Chagny, was twenty-one years old. He had blue eyes and black hair, and a wonderful smile. The Chagny family was old and rich, and many girls in Paris were in love with the young Vicomte. But Raoul was not interested in them.

He smiled back at his brother. ‘What can I say? Christine is an angel, that’s all. I’m going to her dressing-room to see her tonight.’

Philippe laughed. He was twenty years older than Raoul, and was more like a father than a brother.

‘Ah, I understand,’ he said. ‘You are in love! But this is your first night in Paris, your first visit to the opera. How do you know Christine Daae?’

‘You remember four years ago, when I was on holiday by the sea, in Brittany,’ Raoul said. ‘Well, I met Christine there. I was in love with her then, and I’m still in love with her today!’

The Comte de Chagny looked at his brother. ‘Mmm, I see,’ he said slowly. ‘Well, Raoul, remember she is only an opera singer. We know nothing about her family.’

But Raoul did not listen. To him, good families were not important, and young men never listen to their older brothers.

There were many people in Christine Daae’s dressing-room that night. But there was a doctor with Christine, and her beautiful face looked white and ill. Raoul went quickly across the room and took her hand.

‘Christine! What’s the matter? Are you ill?’ He went down on the floor by her chair. ‘Don’t you remember me - Raoul de Chagny, in Brittany?’

Christine looked at him, and her blue eyes were afraid. She took her hand away. ‘No, I don’t know you. Please go away. I’m not well.’

Raoul stood up, his face red. Before he could speak, the doctor said quickly, ‘Yes, yes, please go away. Everybody, please leave the room. Mademoiselle Daae needs to be quiet. She is very tired.’

He moved to the door, and soon everybody left the room. Christine Daae was alone in her dressing-room.

Outside in the passage the young Vicomte was angry and unhappy. How could Christine forget him? How could she say that to him? He waited for some minutes, then, very quietly and carefully, he went back to the door of her dressing-room. But he did not open the door, because just then he heard a man’s voice in the room!

‘Christine, you must love me,’ the voice said.

Then Raoul heard Christine’s voice. ‘How can you talk like that? When I sing only for you…? Tonight, I gave everything to you, everything. And now I’m so tired.’ Her voice was unhappy and afraid.

‘You sang like an angel,’ the man’s voice said.

Raoul walked away. So that was the answer! Christine Daae had a lover. But why was her voice so unhappy? He waited in the shadows near her room. He wanted to see her lover - his enemy!

After about ten minutes Christine came out of her room, alone, and walked away down the passage. Raoul waited, but no man came out after her. There was nobody in the passage, so Raoul went quickly up to the door of the dressing-room, opened it and went in. He closed the door quietly behind him, then called out:

‘Where are you? I know you’re in here! Come out!’

There was no answer. Raoul looked everywhere - under the chairs, behind all the clothes, in all the dark corners of the room. There was nobody there.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.