پیغام

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: روح خلبان / فصل 8

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

پیغام

توضیح مختصر

تیکه فلز پیغامی روی میز خراشیده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هشتم

پیغام

بچه‌ها به خونه‌ی رگان برگشتن.

رگان فلز پیچ‌خورده رو روی میز اتاق نشیمن گذاشت. همگی چند دقیقه‌ای در سکوت بهش نگاه کردن.

رگان به تیکه فلز گفت: “یالّا یه کاری بکن.” هیچ اتفاقی نیفتاد.

تام پرسید: “میخوای فلز باهات حرف بزنه؟”

رگان جواب داد: “می‌خوام کمک‌مون کنه.”

ده دقیقه بعد گذشت و تیکه فلز کاری نکرد.

رگان گفت: “اوه، بیخیال. بیاید بریم آشپزخونه و یه نوشیدنی بخوریم.”

کمی بعد، همه با بطری‌های نوشابه دور میز آشپزخونه نشسته بودن.

تام گفت: “فردا با هواپیمای قدیمی پرواز می‌کنیم. از این بابت خوشحالم. اگه دیگه نتونم عکسی از فرودگاه بگیرم، از بالا میگیرم.”

فرانکی با ناراحتی گفت: “هرچند دیگه نمی‌تونیم از فلزیاب استفاده کنیم.”

رگان با عصبانیت گفت: “بیایید پروژه رو فراموش کنیم.” یهو بلند شد و برگشت به اتاق نشیمن. لحظه‌ای بعد بقیه صدای جیغ‌هایی شنیدن.

رگان فریاد می‌زد: “بیا اینجا! زود بیا اینجا! رفته! فلز رفته!”

فرانکی، جک و تام دویدن تو اتاق نشیمن. همه به میز خیره شدن. یک کلمه روی چوب براق خراشیده شده بود: خائن

جک گفت: “کسی تو فرودگاه خائن بوده؟ یه نفر اونجا به آلمانی‌ها کمک می‌کرده؟ این چیزیه که گلن می‌خواد بهمون بگه.”

تام گفت: “بیاید برگردیم آشپزخونه‌. احتمالاً هنوز این پیغام تموم نشده. شاید اگه تماشاش نکنیم فلز چیزهای بیشتری بنویسه.”

رگان جواب داد: “شاید چیز بیشتری بنویسه، ولی نه روی این میز. پدر و مادرم بیش از دو هزار دلار پولش رو دادن و از نیویورک خریدنش. فلز رو میبرم بالا به اتاق خودم.”

تیک فلز رو با دقت برداشت و بقیه پشت سرش رفتن طبقه‌ی بالا. رگان فلز رو گذاشت روی میزِ نزدیک پنجره توی اتاقش.

گفت: “حالا تنهاش میذاریم. برمی‌گردیم آشپزخونه و من پیتزا می‌پزم.”

رگان در طول دو ساعت بعد چند باری رفت بالا به اتاق خوابش. فلز حرکت نکرده بود.

بالاخره عصر شد. جک و تام باید برمیگشتن خونه. ولی فرانکی تصمیم گرفت اون شب خونه رگان بمونه. به مادرش زنگ زد و خبر داد.

بعدتر، جنی سنت‌کلیر اومد خونه. بیشتر روز خونه نبود. حالا صاف رفت تو اتاق خودش.

رگان گفت: “احمق بلوند، تمام شب رو تلویزیون تماشا میکنه. براش مهم نیست من چیکار می‌کنم. چرا پدرم بهش پول میده؟”

بعد از اون، دو تا دوست دوباره رفتن بالا اتاق رگان. تیکه فلز هنوز حرکت نکرده بود.

دو تا تخت تو اتاق بود، و هر کدوم از دخترها روی یکی از تخت‌ها نشستن. بعدها شنیدن جنی میره طبقه پایین. بعد دوباره خونه ساکت شد.

بعد فلز شروع به حرکت کرد! به آرومی روی میز حرکت می‌کرد- میز رو می‌خراشید. دخترها از روی تختشون تماشاش کردن. نمی‌تونستن حرف بزنن- ترسیده بودن.

یک مرتبه در اتاق خواب کاملاً باز شد.

جنی سنت‌کلیر فریاد زد: “ای بچه‌ی احمق! تو یه دیوونه‌ای! میز اتاق نشیمن رو خراب کردی. حتماً چند هزار دلاری برای پدر و مادرت آب می‌خوره. به مادرت زنگ می‌زنم- همین حالا!”

لحظه‌ای که جنی وارد اتاق شد، فلز از حرکت باز ایستاده بود. رگان از این بابت خوشحال بود. نمی‌خواست دختره اون رو ببینه.

رگان گفت: “یه اتفاق بود، جنی. یه نفر میتونه میز رو تعمیر کنه. خودم هزینه‌ی تعمیرش رو میدم.” یهو صداش عصبانی شد. گفت: “به مادرم زنگ نزن، جنی. اگه زنگ بزنی، چند تا چیز درباره تو بهش میگم. تمام وقت تلویزیون تماشا می‌کنی و به آمریکا زنگ میزنی. به هیچ عنوان مراقب من نیستی. اینا رو به مامانم میگم!”

جنی خیلی عصبانی شد. به طرف تخت رگان اومد، ولی همون موقع خراش‌های روی میز رو دید.

داد زد: “تو اثاثیه‌ی اینجا رو هم خراب کردی!” به طرف میز دوید و فلز رو برداشت. بعد برگشت و با فلز از اتاق بیرون رفت. در رو با صدای بلند پشت سرش بست.

رگان داد زد: “برگرد اینجا! اونو بده من!” در رو باز کرد و پشت سر جنی دوید پایین.

فرانکی بلند شد و به طرف میز رفت. میخواست ببینه تیکه فلز چی نوشته.

دید یک ردیف حرف روی چوب خراشیده شده.

کمکمنبقیهدرامانزیهوا

فرانکی خوند: “کمک- من- بقیه در امان- زیر- هوا.”

با خودش گفت: “یعنی چی؟ نمیفهمم.”

شنید در ورودی با صدای بلندی بسته شد. رگان داشت برمی‌گشت بالا. لحظه‌ای بعد وارد اتاق شد.

رگان داد زد: “میدونی جنی چیکار کرد؟ از خونه بیرون دوید. بعد فلز رو انداخت توی کامیونی که داشت رد میشد. باورت میشه؟ فلز دیگه برای همیشه رفته. حالا چطور میتونیم به گلن کمک کنیم؟”

فرانکی گفت: “خوب، فلز چند تا چیز نوشته. ممکنه کمکمون کنن. بیا ببین.”

رگان به حروف روی میز نگاه کرد.

گفت: “نمی‌فهمم. خستم. بیا حالا بخوابیم. صبح به پسرها زنگ میزنیم.”

متن انگلیسی فصل

Chapter eight

The Message

The kids went back to Regan’s house.

Regan put the piece of twisted metal on a table in the sitting-room. They all looked at it in silence for a few minutes.

‘Come on, do something,’ Regan said to the piece of metal. Nothing happened.

‘Do you want it to talk to you,’ Tom asked.

‘I want it to help us,’ Regan replied.

Ten minutes later, the piece of metal hadn’t done anything.

‘Oh, come on,’ Reagan said. ‘Let’s go into the kitchen and get a drink.’

Soon, they were all sitting round the kitchen table with cans of cola.

‘We’re going up in the old plane tomorrow,’ Tom said. ‘I’m glad about that. If I can’t take any more photos on the airfield, I’ll take some from the air above it.’

‘We won’t be able to use the metal detector, though,’ Frankie said sadly.

‘Oh, let’s just forget about the project,’ Regan said angrily. She got up suddenly and went back into the sitting-room. A moment later, the others heard her screaming.

‘Come here! Come here quickly,’ Regan shouted. ‘It’s moved! The metal has moved!’

Frankie, Jack and Tom ran into the sitting-room. They all stared down at the table. One word had been scratched into the shiny wood: TRAITOR.

‘Was there a traitor at the airfield,’ Jack said. ‘Was someone there helping the Germans? Is that what Glen is telling us.’

‘Let’s go back into the kitchen,’ Tom said. ‘The message probably isn’t finished yet. Perhaps the metal will write some more, if we don’t watch it.’

‘It might write some more, but not on this table,’ Regan replied. ‘My parents paid more than two thousand dollars for it in New York City. I’m taking the metal upstairs, to my bedroom.’

She picked up the piece of metal carefully and the others followed her upstairs. Regan put the piece of metal on a desk near the window in her room.

‘We’ll leave it alone now,’ she said. ‘We’ll go back to the kitchen and I’ll cook some pizza.’

During the next two hours, Regan went up to her bedroom several times. The metal hadn’t moved.

At last, it was evening. Jack and Tom had to go home. But Frankie decided to stay at Regan’s house for the night. She phoned her mother with this news.

Late in the evening, Jennie St Clair came home. She had been out of the house for most of the day. Now she went straight to her own room.

‘The Blonde Bimbo will be watching TV all night,’ Regan said. ‘She doesn’t care what I do. Why does my father pay her?’

After that, the two friends went up to Regan’s bedroom again. The piece of metal still hadn’t moved.

There were two beds in the room, and each girl sat on one. Later, they heard Jennie go downstairs. Soon the house was quiet again.

Then the piece of metal began to move! It moved slowly over the top of the desk - scratch, scratch, scratch. The girls watched it from their beds. They couldn’t speak - they were terrified.

Suddenly, the bedroom door was opened wide.

‘You stupid, stupid kid,’ Jennie St Clair shouted. ‘You’re crazy, that’s what you are. You’ve wrecked that table in the sitting-room. It must have cost your parents thousands of dollars. I’m going to phone your mother about this - now!’

The piece of metal had stopped moving at the moment when Jennie came into the room. Regan was glad about that. She didn’t want the au pair to see it.

‘It was an accident, Jennie,’ Regan said. ‘Someone can repair the table. I’ll pay for the work myself.’ Suddenly her voice was angry. ‘Don’t phone my mother, Jennie,’ she said. ‘If you do, I’ll tell her a few things about you. You watch TV all the time and phone people in the US. You don’t look after me at all. I’ll tell my mother that!’

Jennie was very angry. She went towards Regan’s bed, but then she saw the scratches on the desk.

‘You’re wrecking the furniture in here too,’ she shouted. She ran to the desk and picked up the piece of metal. Then she turned and left the room with it. She closed the door behind her with a loud noise.

‘Come back here! Give me that,’ Regan shouted. She opened the door and ran downstairs after Jennie.

Frankie got up and walked over to the desk. She wanted to see what the piece of metal had written now.

She saw a line of letters, scratched into the wood.

HELPMERESTSAFEUNDERTHEAIR

‘Help - me - rest - safe - under - the - air,’ Frankie read.

‘What does that mean? I don’t understand,’ she said to herself.

She heard the front door close with a loud noise. Regan was coming back upstairs. A moment later, she came into the bedroom.

‘Do you know what Jennie has done,’ Regan shouted. ‘She ran out of the house. Then she threw that piece of metal into a truck that was passing. Can you believe that? The metal has gone forever. How can we help Glen now?’

‘Well, the metal did write several words,’ said Frankie. ‘They might help us. Come and see.’

Regan looked at the letters on the top of the desk.

‘I don’t understand,’ she said. ‘I’m tired. Let’s go to bed now. We’ll phone the boys about this in the morning.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.