موزه

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: روح خلبان / فصل 6

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

موزه

توضیح مختصر

فلوری اسکینر عکس گلن رو نشون دخترها میده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ششم

موزه

جک و تام در موزه‌ی کوچیک انجمن شهر لیچ‌فورد ایستاده بودن. بیرون، اعضای انجمن داشتن تنیس بازی می‌کردن و در استخر شنا می‌کردن.

یک آقای محترم پیر با سبیل سفید بزرگ به پسرها لبخند می‌زد. گفت: “اسمم جورج بالارد هست. در طول جنگ در فرودگاه کار می‌کردم. گروهبان پرواز در نیروی هوایی سلطنتی بودم. لطفاً موزه رو نگاه کنید. و هر سؤالی داشتید از من بپرسید.”

تام گفت: “ممنونم. این عکس‌ها رو ببین، جک!” به چند تا عکسی که از دیوار آویزون بودن، اشاره کرد. “این یه هواپیمای جنگنده‌ی خمپاره‌اندازه. و این یکی بمب‌افکن لنکستره.”

جورج بالارد گفت: “کاملاً درسته. حالا این رو ببینید-“

پیرمرد از حرف زدن با پسرها خوشحال بود. می‌خواست همه چیز در موزه رو به اونها نشون بده. جک یادداشت‌هایی برداشت و تام سؤالات زیادی پرسید.

جورج بالارد اون سر اتاق جلوی تصویر بزرگی از یک فرودگاه ایستاد. عکس از آسمون گرفته شده بود.

جرج بالارد گفت: “این عکس رو چند تا از دوستان آلمانی بهمون دادن. این عکس رو یک هوانورد آلمانی از داخل یک بمب‌افکن دونیر درست بعد از اینکه لافتواف در بیست و هشتم آگوست ۱۹۴۰ به فرودگاه حمله کرد، گرفته. ببینید، سه تا باند خیلی واضح دیده میشه.”

تام پرسید: “این علامت‌های سفید چی هستن؟”

جورج بالارد جواب داد: “جاهای بمب هستن سوراخ‌های بزرگی که توسط بمب‌های آلمانی ایجاد شدن. اتاق عملیات- ما می‌گفتیم اتاق عمل- هم توسط یک بمب بزرگ زده شد. آدم‌های زیادی در بیست و هشتم آگوست مردن. فرمانده مرکز هم مرد. اسمش فرمانده گروه آلفرد لیبریج اسمیت بود. این عکسشه.” جورج بالارد به یه عکس کوچیک‌تر اشاره کرد. یک مرد میانسال با یونیفرم راف رو نشون میداد.

تام گفت: “پس وقتی خمپاره‌انداز تو خونه‌ی کنار حصار سقوط کرد، فرمانده گروه مسئول فرودگاه بود.”

جورج بالارد خیلی متعجب به نظر رسید.

پرسید: “شما از کجا می‌دونید؟”

جک سریع گفت: “به خاطر پروژه‌ی مدرسه‌مون اطلاعاتی به دست آوردیم.”

جورج بالارد گفت: “خیلی غم‌انگیز بود. خلبان مرتکب اشتباه شد. مرد جوونی بود و خیلی کم با خمپاره‌انداز پرواز کرده بود. شرایط جوی هم وحشتناک بود. بدشانسی آورد.”

جک حرکت کرد. به قفسه‌ای که بالاش شیشه‌ای بود، نگاه کرد. داخلش عکس‌های زیادی بود، یک ساعت قدیمی، یک کلاه پرواز چرم، و بعد یک جای خالی وجود داشت. توی جای خالی یک کارت کوچیک بود که روش نوشته بود:

دفترچه‌ای که توسط آقای تری باولس قرض شده

جک دستش رو گذاشت روی شیشه. خیلی خیلی سرد بود. یهو متوجه چیزی شد. دفترچه یادداشتی که توی قفسه بود، خیلی مهم بود.

پرسید: “چی اینجا بود، آقای بالارد؟”

جورج بالارد جواب داد: “دفتر خاطرات فرمانده گروه لیبریج اسمیت. نوه‌ی فرمانده گروه، آقای تری باولس، دفتر رو قرض گرفته. یه مرد کاری. و مرد خیلی باهوشی هست.

دفترچه خاطرات با کد مخفی نوشته شده. و تری باولس رمزگشاییش کرده. می‌خواد یک کتاب درباره پدربزرگش بنویسه. دفتر خاطرات بهش کمک میکنه. ولی هنوز به هیچ کس نگفته چی توی دفترچه خاطرات نوشته شده.”

رگان و فرانکی در خانه‌ی سالمندان بودن و با فلوری اسکینر حرف می‌زدن. خانم پیر کور بود - دیگه نمی‌تونست چیزی ببینه. ولی ذهنش روشن بود. از حرف زدن با دخترها خیلی خوشحال بود. چیزهای زیادی از جنگ به خاطر می‌آورد. حمله لاتواف به فرودگاه رو در بیست و هشتم آگوست ۱۹۴۰ به یاد می‌آورد.

فلوری گفت: “وقتی بمب اصابت کرد، من در اتاق عملیات کار می‌کردم. من خوش شانس بودم، ولی چند تا از دوستانم کشته شدن. روز وحشتناکی بود. تا سال‌ها بعد کابوسش رو میدیدم.”

رگان گفت: “حتماً خاطرات خیلی غم‌انگیزی دارید.”

خانم پیر لبخند زد. جواب داد: “بله. ولی همشون غم‌انگیز نیستن. من یه دوست‌پسر دوست‌داشتنی داشتم. کانادایی بود و خیلی خوش‌قیافه بود. هیچ وقت فراموشش نمیکنم.”

رگان جواب داد: “کانادایی؟ اسمش چی بود؟”

فرانکی با صدای آرومی سؤال کرد: “اسمش گلن لوتس‌هاوک بود؟”

فلوری اسکینر لبخند زد. گفت: “گلن. بله، درسته، گلن. عکسش رو دارم. میخواید ببینید؟”

دخترها با هم گفتن: “آه، بله، لطفاً.”

خانم پیر به آرومی به اون طرف اتاق رفت. روی تختش نشست. انگشت‌هاش روی میز کوچک کنار تخت یک جعبه قرمز رو پیدا کردن. جعبه رو باز کرد و یک پاکت‌نامه بیرون آورد.

گفت: “عکس‌های من اینجا هستن. بیایید اینجا روی تخت بشینید. عکس گلن رو پیدا کنید.”

فرانکی پاکت‌نامه رو باز کرد و عکس‌های قدیمی رو نگاه کرد. عکس‌های اول، عکس بچگی‌های فلوری بودن. بعد یه عکس جوانیش با یونیفرم واف بود. و بعد عکس هوانورد جوان بود. قد بلند و خیلی خوش‌قیافه بود. فرانکی عکس رو برگردوند. پشتش نوشته شده بود: گلن- بیست و یکم جولای ۱۹۴۰.

رگان عکس رو گرفت و بهش نگاه کرد. چشم‌های دختر آمریکایی پر از اشک شده بودن.

فلوری اسکینر پرسید: “عکس گلن رو پیدا کردین؟”

رگان به آرومی گفت: “بله، پیداش کردیم.”

فلوری گفت: “آخرین عکسیه که ازش گرفتم. مدت کوتاهی بعد کشته شد. و چهار تا بچه هم همون روز کشته شدن. اونا پناهنده بودن. بچه‌هایی دوست‌داشتنی بودن. من و گلن باهاشون دوستان خوبی شده بودیم. روزی که گلن مُرد، اونها هم مردن، ولی چهار روز بعد تو اتاق عملیات دیدمشون. روز حمله‌ی آلمانی‌ها بود.”

فرانکی گفت: “شما پناهجوها رو بعد از اینکه مردن دیدید؟”

فلوری جواب دادک “بله. لباس‌های عجیبی پوشیده بودن، ولی اونها رو شناختم. انگار زنده بودن، ولی روح بودن. روح‌های کوچولوی بیچاره.”

متن انگلیسی فصل

Chapter six

The Museum

Jack and Tom were standing in the little museum at the Lychford Country Club. Outside, members of the club were playing tennis and swimming in the pool.

An old gentleman with a big white moustache was smiling at the boys.

‘My name is George Ballard,’ he said. ‘I worked at the airfield during the war. I was a Flight Sergeant in the Royal Air Force. Please look around the museum. Ask me questions if you want to.’

‘Thanks,’ Tom said. Took at these pictures, Jack!’ He pointed to some photos which were hanging on a wall. This is a Spitfire fighter plane. And this one is a Lancaster bomber.’

‘You’re quite right,’ George Ballard said. ‘Now look at this-‘

The old man was happy to talk to the boys. He wanted to show them everything in the museum. Jack wrote notes and Tom asked a lot of questions.

At the far end of the room, George Ballard stopped in front of a big photo of the airfield. The photo had been taken from the air.

‘This picture was given to us by some friends in Germany,’ George Ballard said. ‘It was taken by a German airman in a Dornier bomber, just after the Luftwaffe attacked the airfield on the 28th of August, 1940. Look, you can see the three runways very clearly.’

‘What are all those white marks,’ Tom asked.

‘Those are bomb craters - the big holes made by the German bombs,’ George Ballard replied. ‘The Operations Room - we called it the Ops Room - was hit by a big bomb too. A lot of people died on the 28th of August. The Station Commander died too. His name was Squadron Leader Alfred Leighbridge-Smith. This is a photograph of him.’ George Ballard pointed to a smaller picture. It showed a middle-aged man wearing RAF uniform.

‘So the Squadron Leader was in charge of the airfield when the Spitfire crashed onto the house by the fence,’ Tom said.

George Ballard looked very surprised.

‘How do you know about that,’ he asked.

‘We found out about it for our school project,’ Jack said quickly.

‘It was sad,’ George Ballard said. ‘The pilot made a mistake. He was a young man and he’d only flown a Spitfire a few times. And the weather was terrible too. He was unlucky.’

Jack moved on. He looked down into a cabinet with a glass top. Inside it, there were more photos, an old watch, a leather flying helmet and then - an empty space! In the space was a small card with the words:

NOTEBOOK BORROWED BY MR TERRY BOWLES

Jack put his hand on the glass. It was very, very cold. Suddenly he knew something. The notebook that had been in the cabinet was very important.

‘What was here, Mr Ballard,’ he asked.

‘Squadron Leader Leighbridge-Smith’s diary,’ George Ballard replied. The Squadron Leader’s grandson, Mr Terry Bowles, has borrowed it. He’s a businessman. He’s a very clever man too.

The diary was written in a secret code. And Terry Bowles has discovered the secret of the code. He’s going to write a book about his grandfather. The diary will help him with that. But he hasn’t told anyone what’s in the diary yet.’

Regan and Frankie were at the old people’s home, talking to Florrie Skinner. The old lady was blind - she could no longer see anything. But her mind was clear. She was very happy to talk to the girls. She remembered many things about the War. She remembered the Luftwaffe’s attack on the airfield on the 28th of August, 1940.

‘I was working in the Ops Room when the bomb hit it,’ Florrie said. ‘I was lucky, but some of my friends were killed. That was a terrible day. I had bad dreams about it for years afterwards.’

‘You must have some very sad memories,’ Regan said.

The old lady smiled. ‘Yes. But they aren’t all sad,’ she replied. ‘I had a lovely boyfriend. He was a Canadian and he was very good-looking. I’ll never forget him.’

‘A Canadian,’ Regan said. ‘What was his name?’

‘Was his name - Glen Loosthawk,’ Frankie asked quietly.

Florrie Skinner smiled again. ‘Glen,’ she said. Yes, that’s right, Glen. I’ve got a photo of him. Would you like to see it?’

‘Oh, yes, please,’ the two girls said together.

The old lady walked slowly across the room. She sat down on her bed. Her fingers found an old red box on the small table beside it. She opened the box and took out a big envelope.

‘Here are my photos,’ she said. ‘Come here and sit on the bed. Find the picture of Glen.’

Frankie opened the envelope and looked through the old photos. The first ones showed Florrie as a little girl. Then there was one which showed her as a pretty young woman in WAAF uniform. And next, there was a photo of a young airman. He was tall and very good-looking. Frankie turned the picture over. On the back were the words: GLEN-21ST JULY, 1940.

Regan took the photograph and looked at it. The American girl’s eyes were full of tears.

‘Have you found the picture of Glen,’ Florrie Skinner asked.

‘Yes, we’ve found it,’ Regan said quietly.

‘That was the last picture that I took of him,’ Florrie said. ‘He was killed soon afterwards. And four children died the same day. They were evacuees. They were lovely children. Glen and I had become good friends with them. They died on the same day as Glen, but I saw them in the Ops Room, four days later. That was the day of the German attack.’

‘You saw the evacuees after they were dead,’ Frankie said.

‘Yes. They were wearing strange clothes, but I knew them,’ Florrie replied. ‘They looked like living children, but they were ghosts. Poor little ghosts!’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.