نبرد در آسمان

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: روح خلبان / فصل 10

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

نبرد در آسمان

توضیح مختصر

بچه‌ها با هواپیمای قدیمی پرواز کردن و شاهد نبردی در آسمان شدن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دهم

نبرد در آسمان

بچه‌ها تو ون داریل بودن. در راه فرودگاهی در هالی‌فورد، تقریباً ۳۰ کیلومتری لیچ‌فورد بودن. داریل خیلی به پیغام گلن علاقه‌مند شده بود.

گفت: “من با تام و فرانکی موافقم. چیز مهمی زیر فرودگاه سبز لیچ‌فورد وجود داره. ازتون میخواد اونو پیدا کنید.”

یهو صدای بلندی از آسمونِ بالای سرشون اومد. لحظه‌ای یک جسم تیره خورشید رو پوشوند.

تام گفت: “یه خمپاره‌اندازه!”

رگان زمزمه کرد: “گلنه!”

داریل خندید و سرش رو تکون داد.

گفت: “نه، گلن نیست. یه خمپاره‌اندازِ واقعیه. داره از فرودگاه هالی‌فورد پرواز می‌کنه. ما هم تقریباً رسیدیم.”

جک گفت: “هواپیمای واقعیه؟ خوبه! گذشته و حال خیلی قاطی هم شدن!”

داریل و بچه‌ها می‌رفتن با یه هواپیمای قدیمی مدل هاوی‌لند اژدهای سریع‌السیر پرواز کنن. هشت تا صندلی برای مسافرها در هواپیما بود، ولی خیلی نزدیک همدیگه بودن. داریل و بچه‌ها سوار شدن. سنگین‌وزن‌ها پشت نشستن و سبک‌ترها جلو نشستن. خلبان آخر از همه سوار شد. رگان نزدیک اون نشسته بود.

خلبان موتور رو روشن کرد و هواپیمای قدیمی شروع به حرکت کرد. و بعد تو هوا بودن.

بچه‌ها از بالا پایین رو نگاه کردن. ماشین‌های توی خیابون‌ها ریز بودن. مزارع کوچیک، مربع‌های سبز، زرد و قهوه‌ای بودن.

داریل بعد از ۱۰ دقیقه فریاد زد: “به زودی بر فراز فرودگاه سبز لیچ‌فورد خواهیم بود.” صدای موتورها خیلی بلند بود و مجبور بود داد بزنه. دوربینت رو آماده کن، تام.”

خلبان هواپیما رو پایین‌تر آورد. حالا همه می‌تونستن فرودگاه رو ببینن. میتونستن برج مراقبت قدیمی و ساختمان‌های شکسته‌ی دیگه رو ببینن. می‌تونستن تپه‌ی گرد کوچیک رو بالای اتاق عملیات زیر زمین ببینن. سه تا باند بود. و کامیون‌های شرکت ساخت و ساز مرمّت هم بودن. ولی هیچ کس در فرودگاه کار نمی‌کرد.

جک با خودش گفت: “شرکت ساختمانی مرمّت هنوز کارش رو شروع نکرده. شاید بتونیم از فلزیاب استفاده کنیم. باید دوباره وارد فرودگاه بشیم.”

خلبان فریاد زد: “عکس‌هات رو گرفتی، تام؟”

تام گفت: “بله، ممنونم. از همه‌ی فیلم استفاده کردم.”

“خیلی‌خب. حالا برمیگردم. نداریم–”

یهو سکوت کاملی برقرار شد. موتورهای هواپیما از کار ایستاده بودن؟ فرانکی تند برگشت. جک داشت به طرفش فریاد می‌کشید. میتونست حرکت دهن جک رو ببینه، ولی نمی‌تونست صداش رو بشنوه. داریل پشت سر جک بی‌حرکت نشسته بود. چشم‌هاش باز بودن، ولی چیزی نمی‌دید.

رگان و تام حالا داشتن داد میزدن، ولی فرانکی نمیتونست صدای هیچکدوم رو بشنوه. جک به خلبان اشاره کرد. رگان به بازوی مرد دست زد. خلبان تکون نمیخورد، ولی هواپیما داشت به پرواز ادامه میداد. چه اتفاقی داشت می‌افتاد؟

جسم تیره‌ای تو آسمون بود و داشت به طرف‌شون میومد. بعد شدن دو تا جسم تیره. و دو تا دیگه پشت سرشون نزدیک به اونها بودن. هواپیما بودن.

تام میدونست چه هواپیماهایی هستن. مسرچمیت ۱۰۹- هواپیماهای جنگنده‌ی آلمان در جنگ جهانی دوم بودن. مسچرمیت‌ها تفنگ داشتن و حالا داشتن به اژدهای سریع‌السیر شلیک می‌کردن. بچه‌ها گلوله‌ها رو که به بال‌های هواپیما می‌خورد، می‌دیدن. ولی هنوز هم صدایی نبود.

جک از خودش پرسید: “این اتفاق الان داره میفته یا تو گذشته افتاده؟”

اژدهای سریع‌السیر به آرومی برگشت. داشت میرفت پایین. زمین داشت نزدیک‌تر و نزدیک‌تر میشد.

فرانکی زود کمربند صندلیش رو باز کرد. با دقت به طرف خلبان رفت. خلبان کنترل‌گر رو تو دستش گرفته بود، ولی هواپیما رو کنترل نمی‌کرد. فرانکی دست‌هاش رو روی دست‌های خلبان گذاشت و سعی کرد کنترل‌گر رو بکشه عقب. خیلی سخت بود، ولی کنترل‌گر بالاخره حرکت کرد. کمی بعد، هواپیما داشت دوباره مستقیم به جلو پرواز می‌کرد.

و حالا سه تا هواپیمای دیگه تو آسمون بودن. خمپاره‌انداز بودن! خمپاره‌انداز اول شروع به شلیک کرد. گلوله‌هاش به یکی از هواپیماهای آلمانی خورد و مسرچمیت شروع به افتادن کرد.

بعد یک‌مرتبه آسمون خالی شد. موتورهای اژدهای سریع‌السیر با صدای بلند می‌غریدن. بچه‌ها دوباره صدای باد رو می‌شنیدن. و خلبان حرف میزد.

خلبان داشت میگفت: “سوخت زیادی نداریم. همتون از پرواز لذت بردید؟ هیجان‌انگیز بود؟”

فرانکی جواب داد: “آه، بله، خیلی ازش لذت بردیم. خیلی هیجان‌انگیز بود.” و بچه‌ها خندیدن.

وقتی به ون داریل برگشتن، چهار تا دوست به داریل گفتن چه اتفاقی افتاد.

جک ازش پرسید: “این نبرد هم یک لکه‌ی روحی دیگه بود؟”

داریل گفت: “نه، گلن کاری کرده بود این اتفاق بیفته. احتمالاً داشت بهتون می‌گفت کاری بکنید. ولی چی؟”

رگان گفت: “اگه گلن می‌تونه همچین کارایی کنه، پس باید خیلی قدرتمند باشه. هر وقت بخواد می‌تونه ما رو ببره گذشته.”

جک گفت: “شاید ما داریم این قدرت رو به گلن میدیم.”

داریل جواب داد: “بله، ممکنه. خوب، امشب میرم فلزیاب رو براتون بیارم. حالا میخواد کجا برید؟”

جک گفت: “ما رو ببر جاده‌ی رادنور، لطفاً. می‌خوام آقای تری باولس رو ببینم.”

رگان پرسید: “چرا؟”

جک جواب داد: “می‌خوام اون دفتر خاطرات رو ببینم. اون دفتر خاطرات خیلی مهمه. مطمئنم!”

متن انگلیسی فصل

Chapter ten

The Battle in the Sky

The kids were in Darryl’s van. They were on their way to the airfield at Halleyford, about thirty kilometres from Lychford. Darryl was very interested in Glen’s message.

‘I agree with Tom and Frankie,’ he said. ‘There is something important under Lychford Green airfield. Glen wants you to find it.’

Suddenly, there was a loud noise in the sky above them. For a moment, a dark shape covered the sun.

‘It’s a Spitfire,’ Tom said.

‘It’s Glen,’ Regan whispered.

Darryl laughed and shook his head.

‘No, it isn’t Glen,’ he said. ‘That’s a real Spitfire. It flies from Halleyford airfield. We’re nearly there now.’

‘It’s a real plane? Good,’ Jack said. The past and the present are getting very mixed up!’

Darryl and the kids were going to fly in an old plane -a De Havilland Dragon Rapide. There were eight seats for passengers in the plane, but they were very close together. Darryl and the kids climbed in. The heaviest people sat at the back, the lightest in the front. The pilot got in last. Regan was sitting nearest to him.

The pilot started the engines and the old plane began to move. And then they were in the air.

The children looked down. The cars on the roads were tiny. The little fields were green, yellow and brown squares.

‘We’ll soon be over Lychford Green airfield,’ Darryl shouted after ten minutes. The noise of the engines was loud and he had to shout. ‘Get your camera ready, Tom.’

The pilot took the plane lower. Now they could all see the airfield. They could see the old control tower and the other broken buildings. They could see the little round hill above the underground Ops Room. There were the three runways. And there were the Facelift Construction trucks. But there were no people working on the airfield.

‘Facelift Construction hasn’t started work yet,’ Jack said to himself. ‘Perhaps we will be able to use the metal detector. We really must get onto the airfield again.’

‘Have you taken your photos, Tom,’ the pilot shouted.

‘Yes, thanks. I’ve used all the film,’ Tom said.

‘OK. I’m turning hack now. We don’t–’

Suddenly, there was complete silence. Had the plane’s engines stopped? Frankie turned round quickly. Jack was shouting at her. She could see his mouth moving, but she couldn’t hear his words. Behind Jack, Darryl was sitting very still. His eyes were open, but he wasn’t seeing anything.

Regan and Tom were shouting now, hut Frankie couldn’t hear them either. Jack pointed at the pilot. Regan touched the man on the arm. The pilot didn’t move, but the plane flew on. What was happening?

There was a dark shape in the sky, coming towards them. Then there were two dark shapes. And close behind them were two more. They were planes.

Tom knew what the planes were. They were Messerschmitt 109s - German fighter planes from the Second World War! The Messerschmitts had guns and now they were shooting at the Dragon Rapide. The kids saw the bullets hitting the wings of the plane. But there was still no sound.

‘Is this happening now or in the past,’ Jack asked himself.

The Dragon Rapide turned slowly. Now it was going down. The ground was coming nearer and nearer.

Frankie quickly unfastened her seat belt. She moved carefully towards the pilot. He was holding the control column in his hands, but he was not controlling the plane. Frankie put her hands over his hands, and tried to pull the column back. It was very difficult, but at last the control column moved. Soon, the plane was flying straight ahead again.

And now there were three more planes in the sky. They were Spitfires! The first Spitfire fired its guns. Its bullets hit one of the German planes and the Messerschmitt began to fall.

Then suddenly, the sky was empty. The Dragon Rapide’s engines were roaring loudly. The children could hear the wind again. And the pilot was speaking.

‘… have much fuel,’ the pilot was saying. ‘Have you all enjoyed the flight? Was it exciting?’

‘Oh, yes, we enjoyed it very much,’ Frankie replied. ‘It was very exciting.’ And the kids all laughed.

When they were back in Darryl’s van, the four friends told him what had happened.

‘Was that battle another Psychic Stain,’ Jack asked him.

‘No, Glen made that happen,’ Darryl said. ‘He was probably telling you to do something. But what?’

‘If Glen can do that, he must be very powerful,’ Regan said. ‘He can take us into the past whenever he wants to.’

‘Perhaps we are giving Glen his power,’ Jack said.

‘Yes, that’s possible,’ Darryl replied. ‘Well, I’m going to get that metal detector for you this evening. Where do you want to go now?’

‘Take us to Radnor Road, please,’ Jack said. ‘I want to visit Mr Terry Bowles.’

‘Why,’ Regan asked.

‘I want to see that diary,’ Jack replied. ‘The diary is very important. I’m sure about that!’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.