پیتزا و صحبت

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: جهان های متفاوت / فصل 9

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

پیتزا و صحبت

توضیح مختصر

سامانتا به جیم میگه چرا ناراحته.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل نهم

پیتزا و صحبت

وقتی حدوداً ۱۵ ساله بودم کتاب‌ها و فیلم‌های مورد علاقه‌ام همه داستان‌های عاشقانه بودن.

داستان‌ها همه شبیه هم بودن. مرد (قهرمان) و زنی (قهرمان) با هم آشنا می‌شدن. ولی همیشه مشکلی وجود داشت که به این معنی بود که نمیتونن با هم باشن. شاید مرد قهرمان از عشقی در گذشته ناراحت بود و الان دوست‌دختر نمی‌خواست.

یا شاید زن قهرمان شغل مهمی داشت و برای دوست پسر زمان نداشت. به هر حال، این کتاب‌ها یا فیلم‌ها همیشه به یک شکل تموم میشدن. مرد قهرمان و زن قهرمان میدونن عاشق هستن، بنابراین مشکلات اهمیتی ندارن. تنها چیز مهم عشقشون هست.

وقتی این داستان‌ها رو برای بچه‌ها تعریف می‌کنیم، اغلب اینطور به پایان می‌بریم: “و تا ابد خوشبخت میمونن.” در داستان‌های عاشقانه همیشه به این شکل هست. مرد قهرمان و زن قهرمان همیشه تا ابد خوشبخت هستن. همیشه با هم خوشبخت هستن، بدون هیچ مشکلی.

ولی زندگی واقعی با قصه‌ها فرق می‌کنه و من یک زن قهرمان نیستم. به هر حال وقتی ۱۵ ساله بودم صدها از این کتاب‌ها خوندم و هیچ داستانی از یک دختر کر با دوست پسری که موسیقی مینوازه وجود نداره.

وقتی مامان از پله‌ها پایین اومد از جیم فاصله گرفتم. موهاش خیس بود، ولی به جیم لبخند میزد. کمی بعد فهمیدم جیم دوستی بود که قرار بود برای شام بیاد.

وقتی جیم رزها رو تو آب می‌ذاشت، مامان بهم اشاره کرد: “نمیخوام ناراحت باشی، بنابراین به جیم زنگ زدم و ازش خواستم برای شام بیاد. بعد از غذا میتونی بهش بگی چرا ناراحتی. و تا اون موقع من چیزهای بیشتری در موردش میفهمم.”

مثل بچه‌های مهد کودک بیزی کیدز لبخند میزد. از اون لبخندهایی که وقتی کار بد کوچیکی انجام میدن میزنن. اغلب از دست بچه‌ها عصبانی نمیشم و نتونستم از دست مامان هم عصبانی بشم.

وقتی پیتزا می‌خوردیم، جیم و مامان حرف می‌زدن. مامان زیاد می‌خندید. میدونستم جیم رو دوست داره. البته جیم رو دوست داشت. گاهی مامان بهم اشاره می‌کرد و می‌گفت اون و جیم درباره‌ی چی حرف می‌زنن: تحصیلاتش در دانشگاه، خانواده‌اش، روزهای مامان به عنوان موسیقیدان با گروه فلفل شیرین.

مامان بهم گفت: “پدر جیم گیتار میزنه. وقتی جوون بوده خیلی مشهور بوده. جالب نیست؟”

مامان مثل یه دختر جوون بود. از حرف زدن با جیم سرگرم شده بود. ولی من ساکت نشسته بودم و اونها رو تماشا می‌کردم. زیاد غذا نمیخورم. گرسنه نبودم. فکر می‌کنم مامان از جیم سؤالات بیشتری درباره خانواده‌اش پرسید.

ولی من فقط احساس ناراحتی می‌کردم که نمیدونستم پدرش موسیقی دان مشهوریه. بعد از دو ماه دوست دختر جیم بودن نمیدونستم پدرش موسیقیدان مشهوریه. نمیدونستم در گروه مینوازه. و نمیدونستم دختر توی مهمونی قبل از من دوست دخترش بود.

دیگه چی نمی‌دونستم؟

مامان بعد از شام بهم گفت: “الان میرم بیرون. بشقاب‌ها رو وقتی برگشتم خونه میشورم. تو اینجا بمون و با جیم حرف بزن.”

دیدم که خداحافظی کرد و رفت.

بشقاب جیم رو برداشتم. قهوه می‌خوای؟” ازش پرسیدم.

گفت: “نه، ممنونم.” بهم نگاه میکر منتظر بود، ولی نمی‌دونستم چی بگم یا چطور شروع کنم. فقط می‌دونستم که می‌خوام اینکه چه احساسی دارم و به چی فکر می‌کنم رو بهش اشاره کنم. می‌خواستم زبان اشاره رو بفهمه. زبان اشاره زبان اول من هست میخواستم درباره دختر توی مهمونی با زبان اولم باهاش حرف بزنم.

جیم منتظر موند تا بهش نگاه کنم. گفت: “مامانت بهم گفت چه اتفاقی افتاده. از لارن بهم گفت.”

فکر کردم: “پس اسمش همینه. لارن.” ازش خوشم نمیومد و از اسمش هم خوشم نمی‌اومد.

جیم گفت: “سام وقتی من و تو در مهمونی با هم آشنا شدیم، لارن دوست دختر من نبود. چند ماه با هم دوست بودیم، ولی سال قبل بود. الان فقط دوستیم. یا دوست بودیم. آه، به خاطر اینکه تو رو ناراحت کرده، خیلی از دستش عصبانیم!”

فکر نمی‌کردم جیم بهم دروغ بگه. ولی از موسیقیش بهم نگفته بود .

جیم می‌دونست به چی فکر می‌کنم. گفت: “متأسفم که درباره‌ی موسیقیم بهت نگفتم.”

گفتم: “نگفتی، چون این یه مشکله” ولی اون موافق نبود.

گفت: “نه این درست نیست.”

گفتم: “بله، هست.”

بهش گفتم اون عاشق موسیقی هست و من نمی‌تونم موسیقی رو بشنوم. این مشکل بزرگیه بهش گفتم اون یه دوست دختر کر نمیخواد یه دوست دختر شنوا میخواد.

ولی حالا جیم نمیتونست بفهمه چی میگم. خیلی خوب حرف نمی‌زدم، چون عصبانی و ناراحت بودم. بنابراین براش نوشتم: “تو دوست‌دختری میخوای که بتونه موسیقی تو رو بشنوه. من برای تو خوب نیستم.”

صورت جیم خیلی غمگین بود. گفت: “این حرف رو نزن. این حقیقت نداره. من می‌دونم چی می‌خوام و اون تو هستی. تو برای من خوبی، سام. تو برای من خیلی خوبی.”

وقتی جوابش رو ندادم، جیم دوباره شروع به نوشتن کرد: “من می‌خوام با تو باشم، سام.”

این چیزی بود که می‌خواستم بنویسم: “من هم می‌خوام با تو باشم.” ولی ننوشتم چون نمیتونستم حرف‌های لارن رو فراموش کنم.

شاید جیم من رو می‌خواست. شاید لارن فقط می‌خواست منو ناراحت کنه. ولی حرف‌هاش حقیقت داشتن. من هیچ وقت نمی‌تونستم جیم رو بشناسم مردی که موسیقی مینوازه. بنابراین اصلاً میتونستم جیم رو بشناسم؟

متن انگلیسی فصل

CHAPTER NINE

Pizza and talking

When I was about fifteen years old, my favourite books and films were all love stories.

The stories were all the same. There was a man (the hero) and a woman (the heroine) they met. But there was always a problem which meant they could not be together at first. Perhaps the hero was hurt by love in the past and didn’t want a girlfriend now.

Or the heroine had an important job and didn’t have time for a boyfriend. Anyway, these books or films always finish in the same way. The hero and the heroine know that they are in love, so the problems aren’t important. The only important thing is their love.

When we tell children stories we often finish, ‘and they were happy ever after’. It’s the same with love stories. The hero and the heroine are always ‘happy ever after’. Happy together always, with no problems.

But real life is different to stories, and I’m not a heroine. Anyway, I read hundreds of those books when I was fifteen, and there was never a story about a deaf girl with a boyfriend who played music.

I moved away from Jim as Mum came down the stairs. Her hair was wet, but she was smiling at Jim. I soon saw that he was the friend coming to dinner.

‘I don’t want you to be sad,’ she signed to me while Jim put the roses in some water, ‘so I phoned Jim and asked him to dinner. After we’ve eaten, you can tell him why you’re sad. And until then, I can find out more about him.’

She was smiling like the children in the Busy Kids nursery smile sometimes. When they’ve done something a little bad. I don’t usually feel angry with the children, and I couldn’t feel angry with Mum.

While we are the pizza, Jim and Mum talked. Mum laughed a lot. I knew she liked Jim. Of course she liked Jim. Sometimes Mum signed to me to tell me what she and Jim were talking about: his studies at university, his family, her days as a musician with the Sweet Pepper Band.

‘Jim’s father plays guitar,’ she told me. ‘He was quire famous when he was a young man. Isn’t that interesting?’

Mum was like a young girl. She was having fun talking to Jim. But I sat quietly, watching them. I didn’t eat very much. I wasn’t hungry.

I think Mum was asking Jim more questions about his family. But I just felt sad that I didn’t already know about his father being a famous musician.

After two months of being Jim’s girlfriend I didn’t know his father was a famous musician. I didn’t know about Jim playing in a band. And I didn’t know that the girl from the party was his girlfriend before me.

What else didn’t I know?

‘I’m going out now,’ Mum said to me after dinner. ‘I’ll wash the plates when I come home. You stay here and talk to Jim.’

I saw her say goodbye, and then she left.

I took Jim’s plate. ‘Do you want a coffee?’ I asked him.

‘No, thank you,’ he said. He was looking at me, waiting, but I didn’t know what to say or how to begin. I only knew that I wanted to sign to him what I was thinking and feeling.

I wanted him to understand signing. Signing is my first language and I wanted to talk to him about the girl from the party in my first language.

Jim waited until I was looking at him. ‘Your mum told me what happened,’ he said. ‘She told me about Lauren.’

So, I thought, that’s what she’s called. Lauren. I didn’t like her and I didn’t like her name.

‘Sam,’ Jim said, ‘Lauren wasn’t my girlfriend when you and I met at the party. We did go out together for a few months, but that was last year. We’re just friends now. Or we were friends.’ Oh, I’m so angry with her for hurting you!

I didn’t think Jim would lie to me. But he didn’t tell me about his music.

Jim knew what I was thinking. ‘I’m sorry I didn’t tell you about my music,’ he said.

‘You didn’t tell me because it’s a problem,’ I said, but he didn’t agree.

‘No,’ he said, ‘that’s not true.’

‘Yes, it is,’ I said.

I told him he loves music and I can’t hear music. It’s a big problem- I told him he doesn’t want a deaf girlfriend, he wants a hearing girlfriend.

But now Jim couldn’t understand me. I wasn’t speaking very well because I was angry and sad. So I wrote it down for him: ‘You want a girlfriend who can hear your music. I’m not good for you.’

Jim’s face was very sad. ‘Don’t say that,’ he said. ‘It isn’t true. I know what I want, and that’s you. You are good for me, Sam. You’re very good for me.’

When I didn’t answer, Jim started to write again: ‘I want to be with you, Sam.’

‘I want to be with you too’ That’s what I wanted to write. But I didn’t, because I couldn’t forget Lauren’s words.

Maybe Jim did want me. Maybe Lauren just wanted to hurt me. But her words were true. I could never know Jim, the man who played music. So, could I ever really know Jim?

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.