مسائل زناشویی

مجموعه: کتاب های فوق متوسط / کتاب: بازمانده روز / فصل 5

کتاب های فوق متوسط

36 کتاب | 471 فصل

مسائل زناشویی

توضیح مختصر

پیشخدمت پیامی از پدر برای کاردینال جوان درباره پاره ای از مسائل دارد ...

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پنجم

مسائل زناشویی

در روزهای شلوغ درست قبل از کنفرانس، تغییر بزرگی در رفتار پدرم ایجاد شد. وی یک چرخ دستی مجهز به تجهیزات نظافت، قوری، فنجان و نعلبکی داشت. به نظر می رسید او پر از انرژی عجیب و سرشار از جوانی شده بود، و چرخ دستی خود را به دور خانه هل می داد. او آنقدر سریع حرکت می کرد که ممکن بود یک غریبه فکر کند که چندین مرد در حال هل دادن چرخ دستی بر روی سالن دارلینگتون باشند، نه فقط یک مرد!

فشار روز افزون روزهای قبل از کنفرانس، دوشیزه کنتون را نیز تحت تأثیر قرار داد، اگرچه به روشی کاملاً متفاوت.

به عنوان مثال به یاد دارم که او را در راهرو پشت ملاقات کردم. به او یادآوری کردم که برای تهیه ملحفه های اتاق خواب در طبقه فوقانی باید حاضر باشد.

او پاسخ داد: “این موضوع کاملاً تحت کنترل است، آقای استیونز.”

من خواستم از آنجا دور شوم، اما دوشیزه كنتون با چهره ای عصبانی يك قدم ديگر به سمت من برداشت.

او گفت: “متأسفانه، آقای استیونز، من الان بسیار سرم شلوغ است.” ‘ای کاش من به همان اندازه اوقات فراغت می داشتم. در آنصورت شاید من نیز با خوشحالی می توانستم دور این خانه بچرخم و وظایفی را که کاملاً تحت کنترل شماست را به شما یادآوری کنم.”

“خب حالا، دوشیزه کنتون، دیگر نیازی نیست که اینقدر بد اخلاق باشید. من فقط می خواستم به شما یادآوری کنم . “

او حرف مرا قطع کرد: “این چهارمین یا پنجمین بار در این هفته است، آقای استیونز، که شما به من یادآوری کرده اید کارهایی را انجام بدهم که قبلاً انجام داده ام. بسیار عجیب است که می بینم شما اینقدر وقت فراغت دارید و جز این کار هیچ کار بهتری برای انجام دادن ندارید.”

“دوشیزه کنتون، اگر فکر می کنید که من بیکارم و اوقات فراغت دارم، احتمالا بایستی بی تجربه باشید. من امیدوارم که، در سال های آینده، شما راحت تر متوجه شوید که چقدر ساماندهی یک خانه بزرگ مانند این دشوار است.”

“آقای استیونز شما همیشه در مورد” بی تجربگی زیاد “من صحبت می کنید، اما آیا تاکنون متوجه کار اشتباهی شده اید؟ اگر چنین بود، من مطمئنم که شما در حال حاضر آن را به من گوشزد می کردید. حالا، کارهای زیادی برای انجام دادن دارم. ممنون می شوم اگر در انجام کارهای من خلل ایجاد نکنید. اگر وقت فراغت زیادی دارید، پیشنهاد می کنم برای پیاده روی به بیرون بروید و کمی هوای تازه بخورید.”

با این سخنان، او از کنار من رد شد و رفت. من آنقدر تعجب کردم که در ابتدا نمی دانستم چه کاری باید انجام دهم. با خود فکر کردم بهتر است چیزی نگویم پس به راه خود ادامه دادم. با این حال، تقریباً به درب ورودی آشپزخانه رسیده بودم که صدای قدمهایی عصبانی را دوباره شنیدم.

او گفت: “در واقع، آقای استیونز، ممنون می شوم اگر در آینده، شما اصلاً با من بطور مستقیم صحبت نکنید. اگر لازم است با من ارتباط برقرار کنید، لطفاً از یک پیام رسان استفاده کنید. یا ممکن است دوست داشته باشید یک یادداشت بنویسید و برای من ارسال کنید. حال باید سر کارم برگردم. و شما می توانید بدون هیچ دلیلی به انتقاد از مردم در اطراف خانه مشغول شوید!”

اگرچه من از رفتار دوشیزه کنتون ناراحت بودم، اما دیگر وقت نداشتم که در مورد آن فکر کنم زیرا اولین سری مهمانان رسیده بودند. دو مقام وزارت امور خارجه و دوست لرد دارلینگتون، سر دیوید کاردینال، پیش از سایر مهمانان برای گفتگو در این همایش آمده بودند. از آنجا که در اتاقهای مختلفی که این چهار آقای در آن نشسته بودند، رفت و آمد داشتم، نمی توانستم از شنیدن بخش هایی از صحبت های آنها خودداری کنم. به نظر می رسید آنها بیشتر اوقات در مورد یک مرد صحبت می کنند - یک فرانسوی بسیار مهم که من او را موسیو دوپونت می نامم. یک بار که وارد اتاق سیگار شدم، شنیدم یکی از آقایان می گفت: “آینده اروپا بستگی به این دارد که موسیو دوپونت را متقاعد کنیم که ما درست می گوییم.”

در وسط این بحث ها، ارباب از من خواست که یک کار نسبتاً غیرمعمول را انجام دهم. او در حالیکه پشت میزش نشسته بود و طبق معمول، وانمود می كرد كه دارد کتاب می خواند، مرا فراخواند.

او شروع کرد و گفت: “اوه، استیونز”. بعد به نظر نمی رسید که بداند چگونه می خواهد ادامه دهد، زیرا صفحه ای از کتاب خود را ورق زد و ساکت شد. چند لحظه بعد دوباره شروع به صحبت کرد و گفت. “استیونز، من می دانم که این یک درخواست عجیب است.”

“آقا؟”

“این فقط به این دلیل است که در حال حاضر خیلی فکرم مشغول است.”

“من بسیار خوشحال خواهم شد که کمک کنم، قربان.”

“متاسفم که باید از شما بخواهم چنین کاری را انجام دهید، استیونز. می دانم که احتمالا خودتان زیاد کار دارید. اما من نمی توانم به هیچ راه حل دیگری فکر کنم.”

او بدون حتی نیم نگاهی به بالا، برای چند ثانیه طولانی کتاب جلوی رویش را مطالعه می کرد:

“فرض می کنم، شما با واقعیت های زندگی آشنا هستید.”

“آقا؟”

“واقعیت های زندگی، استیونز. مسائل زناشویی، و این نوع چیزها هستند.”

“فکر نمی کنم فهمیده باشم، آقا.”

“استیونز بگذارید من صادق باشم. سر دیوید دوست خیلی قدیمی من است. او پسرش، رجینالد، را به عنوان دبیر خود به کنفرانس ما آورد. رجینالد جوان نامزد دارد و در شرف ازدواج است.”

“بله قربان.”

“سر دیوید در پنج سال گذشته سعی کرده است تا واقعیت های زندگی پسرش را به او بگوید. این مرد جوان اکنون بیست و سه سال دارد.”

“بله آقا.”

“خوب، استیونز، مشکل همینجاست. سر دیوید از من به عنوان قدیمی ترین دوستش خواسته است تا واقعیت های زندگی را به رجینالد جوان بگویم. خود سر دیوید از انجام این کار عصبی است. او فکر می کند اگر من این کار را انجام می دادم خیلی بهتر می شود. مشکل این است که من خیلی مشغول این کنفرانس هستم.” او مکث کرد و به مطالعه کتابش پرداخت.

“آیا من درست متوجه شده ام آقا، شما می خواهید من اطلاعات لازم را به آقای کاردینال جوان بدهم؟”

“اگر ناراحت نمی شوی، استیونز. این میتواند کمک خوبی باشد. سر دیوید همچنان هر دو ساعت از من سؤال می کند که آیا من هنوز این کار را کرده ام.”

“متوجهم آقا. احتمالا این کار باید برای شما بسیار دشوار باشد.”

“البته، من می دانم که تا چه حد این کار نامتعارف است، استیونز.”

به ایشان اطمینان دادم: “من تمام تلاشم را خواهم کرد. آقا، اما ممکن است پیدا کردن لحظه مناسب برای ارائه اطلاعات کمی دشوار باشد.”

استیونز اگر حتی امتحان هم کنی متشکر می شوم. این بسیار مناسب شماست. اما حواست باشد که نیازی به جزئیات کامل نیست. فقط حقایق اساسی را به او بگو، همین.”

ساعتی پس از مکالمه من با لرد دارلینگتون، متوجه شدم آقای کاردینال جوان در کتابخانه تنهاست. او پشت یکی از میزهای تحریر نشسته بود و روی بعضی از اسناد کار می کرد. تصمیم گرفتم هرچه سریعتر وظیفه ناخوشایند خود را انجام دهم، وارد کتابخانه شدم و کمی سرفه کردم.

گفتم: “ببخشید مزاحم می شوم آقا، اما من پیامی برای شما دارم”.

او گفت: “آه، واقعاً؟” آقای کاردینال، نگاهی به برگه های خود می اندازد. “از پدر؟”

“بله آقا. پیامی به صورت غیرمستقیم .”

آقای جوان دستش را به سمت کیفی که در کنار پایش بود برد، یک دفترچه و مداد بیرون آورد و گفت:

“من آماده هستم، استیونز”.

دوباره سرفه کردم و گفتم:

” آقا، سر دیوید مایل است شما بدانید که خانم ها و آقایان از جهات مختلفی با هم متفاوت هستند.”

زمانی که آقای کاردینال لب به سخن گشود من می بایست کمی مکث می کردم تا جمله بعدی خود را آماده کنم:

“من خودم می دانم، استیونز.”

“شما خودتان می دانید، آقا؟”

“استیونز، پدرم دائما مرا دست کم می گیرد. من مطالب زیادی را در این زمینه خوانده ام.”

“واقعاً قربان؟! پس در این صورت، ممکن است پیام من غیر ضروری باشد.”

“می توانید به پدر اطمینان دهید که من هر آنچه را که باید بدانم کشف کرده ام. این کیف پر از یادداشت هایی است که من در مورد این موضوع جمع کرده ام.”

“واقعاً آقا؟”

“البته مگر اینکه، پدر اطلاعات جدیدی داشته باشد که بخواهد من در مورد آنها فکر کنم. آیا موضوع دیگری هست؟ مثلا درباره این یارو دوپونت؟”

در حالیکه سعی می کردم حس ناامیدی ام را مخفی کنم گفتم: “فکر نکنم، آقا”. فکر می کردم کار را با موفقیت انجام داده ام، اما برعکس، فهمیدم که حتی آن کار را حتی شروع هم نکرده ام. با این حال، قبل از اینکه بتوانم تلاش دیگری برای این موضوع بکنم، آقای کاردینال برخاست و گفت: “خوب استیونز، فکر می کنم بهتر است برای هوای تازه، بروم بیرون. با تشکر از کمک شما.”

من قصد داشتم بلافاصله دوباره با آقای کاردینال صحبت کنم، اما آن بعد از ظهر - دو روز زودتر از آنچه انتظار می رفت - آقای لوئیس، سناتور آمریکایی آمد. صبح روز بعد میهمانان بیشتری به آنجا رسیدند: دو خانم از آلمان که تیم بزرگی از خادمان را با خود آورده بودند. سپس بعد از ظهر یک آقا ایتالیایی وارد شد. همراه وی یک مستخدم، دبیر، یک مشاور و دو فرد امنیتی بودند.

روز بعد چند میهمان دیگر آمدند و سالن دارلینگتون دو روز قبل از شروع کنفرانس پر بود از آدم هایی با ملیت های مختلف. اگرچه میهمانان همیشه با یکدیگر مودب بودند، اما فضای عجیب و غریبی در خانه به وجود آمده بود. به نظر می رسید خدمتکارانی که آمده بودند بسیار سرد به یکدیگر نگاه می کنند اما کارکنان خودم خوشحال بودند که خیلی شلوغ شده و می توانند وقت زیادی را با آنها سپری کنند.

یک بعد از ظهر، در حالی که من بی وقفه مشغول برطرف کردن خواسته های زیادی بودم که از من می شد، از یک پنجره نگاه کردم و آقای کاردینال جوان را دیدم. او در حال هوا خوری در اطراف زمین بود. اگرچه چیزهای بسیار مهم تری در ذهنم داشتم، اما بلافاصله به وظیفه ای فکر کردم که لرد دارلینگتون از من خواسته بود که انجام دهم، و من هنوز آن را کامل نکرده بودم. با خودم فکر کردم که این زمان و مکان مناسبی برای ارائه پیام برای من باشد.

من به سرعت از چمن عبور کردم و پشت بوته ای منتظر ماندم تا اینکه ردپای آقای کاردینال را در طول مسیری که با چمن هم مرز است شنیدم. متأسفانه، من در محاسبه زمان ظاهر شدن از پشت بوته اشتباه کردم. قصد داشتم در حالی که آقای کاردینال هنوز فاصله کمی داشت، وارد این مسیر بشوم. می توانستم وانمود کنم که ناگهان متوجه حضور او شدم و گفتگو را با روشی طبیعی شروع کنم. با این حال، من کمی دیر از پشت بوته بیرون آمدم، و متاسفانه باید بگویم که آقا جوان را ترساندم. او در حالیکه کیف سیاه خود را محکم نگه داشته بود، عقب عقب رفته بود.

“من بسیار متاسفم، آقا.”

“استیونز! تو مرا شوکه کردی!”

من همانطور تکرار می کردم: “من بسیار متاسفم، آقا. اما من پیامی برای ارسال به شما دارم. اگر ممکن است مستقیم صحبت کنم، آقا، شما متوجه غازهایی که کمی آنطرف تر هستند شدید؟.”

“غازها؟” به نظر می آمد گیج شده است.

“و همچنین گل و بوته. این در واقع بهترین زمان سال برای دیدن آنها نیست، اما شما متوجه خواهید شد که در بهار شاهد تغییر – آن هم از نوع بسیار ویژه ای - در این مناطق هستیم.”

“بله، من مطمئنم که این بهترین زمان سال برای دیدن مناظر نیست. اما راستش، استیونز، من به زیبایی های طبیعت توجه زیادی ندارم. بیشتر نگرانم. بخاطر اینکه موسیو دوپونت با حال و هوای بسیار بدی آمده است.”

“موسیو دوپونت رسیده اند اینجا، آقا؟”

“حدود نیم ساعت پیش. او حالش خیلی مساعد نیست.”

‘آقا ببخشید. من باید فوراً به این موضوع بپردازم.”

“البته استیونز. این لطف شما بود که به اینجا آمده اید تا با من صحبت کنید. “

'”لطفا مرا ببخشید آقا، اما من پیامم را در مورد - همانطور که خودتان هم می دانید - زیبایی طبیعت تمام نکرده ام. اگر به من اجازه دهید در زمان مناسب دیگری ادامه دهم، بسیار سپاسگزار خواهم شد.”

“استیونز من منتظر خواهم بود. اگرچه من بیشتر از گل و غاز به ماهی علاقه دارم. من همه چیز را راجع به ماهی می دانم.”

“در بحث آینده ما درباره همه موجودات زنده صحبت خواهیم کرد، آقا. با این حال، شما باید اکنون مرا ببخشید. من تصور نمی کردم که موسیو دوپونت رسیده باشند.”

با گفتن این جملات با عجله به خانه برگشتم.

موسیو دوپنت آقایی بلند و ظریف با ریش خاکستری بود. او لباس هایی به تن داشت که آقایان اروپایی اغلب در تعطیلات خود می پوشند. همانطور که آقای کاردینال گفته بود، موسیو دوپونت حال مساعدی نداشت. از زمان ورودش به انگلیس مسائل زیادی او را ناراحت کرده بود. گذشته از مسائل دیگر، او پس از گشت و گذار در لندن، زخم های دردناکی روی پاهای خود داشت. من به سرپرست وی گفتم كه با دوشیزه كنتون صحبت كند، اما این مانع نشد كه موسیو دوپونت هر چند ساعت به من فریاد بزند: “پیشخدمت! من به باندهای بیشتری احتیاج دارم!”

به نظر می رسد وقتی او آقای لوئیس را دید، حال و هوایش کمی بهبود یافته. او و سناتور آمریكایی به عنوان همكاران قدیمی به یكدیگر سلام كردند. آنها همه جا با هم می رفتند، بی سر و صدا گپ می زدند یا به خاطرات قدیمی خود می خندیدند. در همین حال، مهمانان دیگر نزدیک موسیو دوپونت نشدند. آنها فکر می کردند او دارد نقش خوودش در همایش را مهم جلوه می دهد.

متن انگلیسی فصل

Chapter five

The Birds and Bees

In the busy days just before the conference, there was a great change in my father’s behaviour. He had a trolley loaded with cleaning equipment, teapots, cups and saucers. He seemed filled with a strange, youthful energy, and he pushed his trolley all around the house. He moved so quickly that a stranger might have thought that there were several men pushing trolleys around Darlington Hall, not just one.

The increasing pressure of the days just before the conference affected Miss Kenton, too, although in a completely different way.

I remember, for example, meeting her in the back corridor. I reminded her that the sheets for the bedrooms on the upper floor needed to be ready.

‘The matter is perfectly under control, Mr Stevens,’ she replied.

I began to move away, but Miss Kenton took one more step towards me with an angry expression on her face.

‘Unfortunately, Mr Stevens, I am extremely busy now,’ she said. ‘I wish I had as much spare time as you do. Then perhaps I too could happily wander about this house and remind you of tasks that you have perfectly under control.’

‘Now, Miss Kenton, there is no need to be so bad-tempered. I simply wanted to remind you.’

‘This is the fourth or fifth time this week, Mr Stevens, that you have reminded me to do something that I have already done,’ she interrupted me. ‘It is very strange to see you with so much spare time that you have nothing better to do.’

‘Miss Kenton, you must be very inexperienced if you think that I have any spare time. I hope that, in future years, you will understand more clearly how difficult it is to organize a great house like this.’

‘You are always talking about my “great inexperience”, Mr Stevens, but have you noticed anything wrong with my work? If you had, I’m sure you would have told me about it before now. Now, I have a lot of work to do. I would be grateful if you would stop interrupting me like this. If you have so much spare time, I suggest that you go for a walk outside and get some fresh air.’

With those words, she marched past me along the corridor. I was so surprised that I did not know what to do at first. Then, deciding that it was best not to say anything, I continued on my way. I had, however, almost reached the kitchen doorway when I heard the sound of angry footsteps coming back towards me again.

‘In fact, Mr Stevens,’ she called, ‘I would be grateful if, in future, you did not speak to me directly at all. If it is necessary to communicate with me, please use a messenger. Or you may like to write a note and have it sent to me. Now, I must return to my work. And you can continue to wander around the house criticizing people for no reason!’

Although I was annoyed by Miss Kenton’s behaviour, I had no time to think about it because the first guests had arrived. Two Foreign Office officials and Lord Darlington’s friend, Sir David Cardinal, had arrived before the other guests to discuss the conference. As I went in and out of the various rooms in which these four gentlemen sat, I could not avoid hearing parts of their conversation. They seemed to be talking most of the time about one man - an extremely important Frenchman whom I shall call Monsieur Dupont. On one occasion, I came into the smoking room and heard one of the gentlemen saying: ‘The future of Europe depends on persuading Dupont that we are right.’

In the middle of these discussions, his lordship asked me to perform a rather unusual task. He called me into his study, sat down at his desk and, as usual, pretended to start reading a book.

‘Oh, Stevens,’ he began. Then he did not seem to know how to continue, for he turned a page of his book and fell silent. A few moments later he tried again. ‘Stevens, I realize that this is a strange request.’

‘Sir?’

‘It’s just that I have so much to think about at present.’

‘I would be very glad to assist, sir.’

‘I’m sorry to have to ask you to do a thing like this, Stevens. I know you must be extremely busy yourself. But I can’t think of any other solution.’

He studied the book in front of him for several long seconds before continuing, without looking up:

‘You are familiar, I assume, with the facts of life.’

‘Sir?’

‘The facts of life, Stevens. Birds, bees, that sort of thing.’

‘I’m afraid I don’t quite understand, sir.’

‘Let me be frank, Stevens. Sir David is a very old friend of mine. He’s brought his son, Reginald, to our conference as his secretary. Young Reginald is engaged to be married.’

‘Yes, sir.’

‘Sir David has been trying to tell his son the facts of life for the last five years. The young man is now twenty-three.’

‘Indeed, sir.’

‘Well, Stevens, this is the problem. Sir David has asked me, as his oldest friend, to tell young Reginald about the facts of life. Sir David himself is nervous about doing it. He thinks it would be much better if I performed the task. The trouble is, I’m so busy with this conference.’ His lordship paused and went on studying the page.

‘Do I understand, sir, that you wish me to give young Mr Cardinal the necessary information?’

‘If you don’t mind, Stevens. It would be a great help. Sir David continues to ask me every couple of hours if I’ve done it yet.’

‘I see, sir. It must be very difficult for you.’

‘Of course, I realize what an awkward task this is, Stevens.’

‘I will do my best, sir,’ I assured his lordship. ‘It might, however, be difficult for me to find the right moment to deliver the information.’

‘I’d be grateful if you even tried, Stevens. It’s very decent of you. But listen, there’s no need to go into great detail. Just give him the basic facts, that’s all.’

An hour after my conversation with Lord Darlington, I noticed young Mr Cardinal alone in the library. He was sitting at one of the writing tables, working on some documents. Deciding to perform my awkward task as quickly as possible, I entered the library and gave a little cough.

‘Excuse me, sir, but I have a message for you,’ I said.

‘Oh, really?’ said Mr Cardinal, looking up from his papers. ‘From Father?’

‘Yes, sir. In an indirect sort of way.’

The young gentleman reached down into the black bag at his feet, brought out a notebook and pencil and said:

‘I’m ready, Stevens.’

I coughed again and said:

‘Sir David wishes you to know, sir, that ladies and gentlemen are different in a number of ways.’

I must have paused a little to consider the wording of my next sentence, because Mr Cardinal said:

‘I am aware of that, Stevens.’

‘You are aware, sir?’

‘My father constantly underestimates me, Stevens. I’ve done quite a lot of reading on the subject.’

‘Really, sir. Then, in that case, perhaps my message is unnecessary.’

‘You can assure Father that I have discovered everything I need to know. This bag is full of notes I have made on the subject.’

‘Indeed, sir?’

‘Unless, of course, Father has new information he wants me to think about. Is there anything more? for example, on this Dupont fellow?’

‘I believe not, sir,’ I said, attempting to hide my disappointment. I thought I had successfully completed the task, but found instead that I hadn’t even started it. However, before I could make another attempt on the subject, Mr Cardinal rose to his feet and said: ‘Well, I think I’ll go outside for some fresh air, Stevens. Thanks for your help.’

I had intended to speak again to Mr Cardinal immediately, but that afternoon - two days earlier than expected - Mr Lewis, the American senator, arrived. More guests arrived the next morning: two ladies from Germany who had brought with them a large team of servants as well as a great many trunks. Then, in the afternoon, an Italian gentleman arrived. He was accompanied by a servant, a secretary, an adviser and two security men.

Several more guests arrived the following day, and Darlington Hall was already filled with people of all nationalities two days before the conference began. Although the guests were always polite to each other, there was a strange atmosphere in the house. The visiting servants seemed to look at one another very coldly, and my own staff were glad to be too busy to spend much time with them.

One afternoon, while I was becoming increasingly busy with the many demands made of me, I glanced out of a window and saw young Mr Cardinal. He was taking some fresh air around the grounds. Although I had much more important things on my mind, I immediately thought of the task which Lord Darlington had asked me to perform, and which I had not yet completed. I decided that this was a suitable time and place for me to deliver the message.

I crossed the grass quickly and waited behind a bush until I heard Mr Cardinal’s footsteps along the path that bordered the lawn. Unfortunately, I misjudged the timing of my appearance from behind the bush. I had intended to come out on to the path while Mr Cardinal was still some distance away. I could have pretended to notice him for the first time, and started a conversation with him in a natural manner. However, I moved out from behind the bush a little too late, and, I regret to say, I frightened the young gentleman. He stepped backwards in alarm, holding his black bag tightly.

‘I’m very sorry, sir.’

‘Stevens! You gave me a shock.’

‘I’m very sorry, sir,’ I repeated. ‘But I have a message to deliver to you. If I may speak directly, sir, You will notice the geese not far from us.’

‘Geese?’ He looked around, a little confused.

‘And also the flowers and bushes. This is not, in fact, the best time of year to see them, but you will appreciate, sir, that in spring we will see a change - a very special sort of change - in these surroundings.’

‘Yes, I’m sure this is not the best time of year to see the grounds. But frankly, Stevens, I wasn’t paying much attention to the beauty of nature. It’s all rather worrying. That Monsieur Dupont has arrived in a very bad mood.’

‘Monsieur Dupont has arrived here at this house, sir?’

‘About half an hour ago. He’s in a terrible temper.’

‘Excuse me, sir. I must attend to the matter immediately.’

‘Of course, Stevens. It was kind of you to come out here and talk to me.’

‘Please excuse me, sir, but I have not quite finished my message on the topic of - as you say - the beauty of nature. If you would allow me to continue on another occasion, I would be most grateful.’

‘I shall look forward to it, Stevens. Although I’m more interested in fish than flowers and geese. I know all about fish.’

‘All living creatures will be relevant to our future discussion, sir. However, you must now please excuse me. I had no idea that Monsieur Dupont had arrived.’

With those words I hurried back to the house.

Monsieur Dupont was a tall, elegant gentleman with a grey beard. He had arrived in the sort of clothes that European gentlemen often wear on their holidays. As Mr Cardinal had said, Monsieur Dupont had not arrived in a good temper. A lot of things had upset him since his arrival in England. Among other things, he had painful sores on his feet after sightseeing in London. I told his manservant to speak to Miss Kenton, but this did not prevent Monsieur Dupont from shouting at me every few hours: ‘Butler! I need some more bandages!’

His mood seemed to improve, however, when he saw Mr Lewis. He and the American senator greeted each other as old colleagues. They went everywhere together, chatting quietly or laughing about old memories. The other guests, meanwhile, did not go near Monsieur Dupont. They seemed suspicious of him, which somehow seemed to emphasize his importance to the conference.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.