هتل گلدن رز

مجموعه: کتاب های فوق متوسط / کتاب: بازمانده روز / فصل 15

کتاب های فوق متوسط

36 کتاب | 471 فصل

هتل گلدن رز

توضیح مختصر

استیونز به کمک آقای دکتر برای ماشین بنزین تهیه کرده و برای ملاقات دوشیزه کنتون به راهش ادامه می دهد.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پانزدهم

هتل گلدن رز

1956

سرانجام به لیتل کامپتون ، در کورنوال رسیدم. من تازه ناهار خورده ام و اکنون در سالن ناهار خوری هتل گلدن رز نشسته ام. در بیرون ، باران به طور پیوسته در حال باریدن است.

من بیشتر ساعت گذشته را صرف تماشای باران در میدان روستا کرده ام. من فکر کرده ام که اکنون برای ملاقات دوشیزه کنتون بروم ، اما در نامه خودم به او اطلاع دادم که او را ساعت سه بعد از ظهر می بینم. نمی خواهم با رسیدن خیلی زود او را غافلگیر کنم. اگر باران متوقف نشود ، من احتمالاً باید در اینجا بمانم و تا زمان مناسب برای رفتن چای بنوشم.

من تعجب می کنم که باران می بارد ، زیرا امروز صبح که از خواب بلند شدم ، آفتاب می درخشید. خانم تیلور صبحانه خوبی از تخم مرغ های مزرعه و نان تست برای من طبخ کرد و دکتر کارلایل همانطور که قول داده بود ، ساعت هفت و نیم دنبالم آمد.

او به محض اینکه از تیلورها خداحافظی کردم خبر داد “من یک ظرف بنزین برای شما پیدا کردم. “ من از او تشکر کردم و پیشنهاد کردم که هزینه اش را پرداخت کنم که ، اما او حاضر نشد پول مرا بپذیرد.

او گفت: “بی معنیه”. این فقط آنقدر است که شما به دهکده بعدی برسید. آنها یک گاراژ مناسب آنجا دارند.

من روی صندلی مسافر ماشین دکتر کارلیسل نشسته بودم درحالی که او به سمت خارج از روستا و در امتداد جاده ای باریک بین درختان بلند رانندگی می کرد ، . بعد از اینکه از من پرسید که چطور در خانه تیلورها خوابیده ام ، خیلی ناگهانی گفت: “امیدوارم فکر نکنی بی ادب هستم. اما شما احتمالا یک پیشخدمت نیستید ، درسته؟

باید اعتراف کنم ، وقتی این سوال را شنیدم ، احساس تسکین کردم.

“من واقعاً هستم ، آقا. در حقیقت ، من سرپیشخدمت دارلینگتون هال ، نزدیک آکسفورد هستم.

“من اینطور فکر کردم . وقتی شنیدم که با وینستون چرچیل ملاقات کرده اید ، فکر کردم که یا شما دروغ می گویید یا باید نوعی خدمتگزار باشید. ‘

او با لبخندی دوستانه به من رو کرد و من گفتم:

“قصد من فریب کسی نبود ، قربان. با این حال…’

“اوه ، نیازی به توضیح نیست. می توانم بفهمم چطور اتفاق افتاده است. منظورم این است که مردم اطراف اینجا مطمئناً فکر می کنند شما حداقل یک ارباب هستید. دکتر با صدای بلند خندید. “احتمالاً هر از گاهی با یک ارباب اشتباه گرفته شدن خوبه.”

ما چند لحظه در سکوت حرکت کردیم ، سپس دکتر کارلایل به من گفت:

“خوب ، امیدوارم که از اقامت خود در اینجا با ما لذت برده باشید.”

” خیلی لذت بردم، متشکرم ، آقا.”

“ای کاش شما تمام مدت مرا” آقا “صدا نکنید ، آقای استیونز. حالا این جاده باید برای شما آشنا باشد. احتمالاً در نور روز متفاوت به نظر می رسد. آیا ماشین آنجا است؟ چه ماشین قشنگی! .

دکتر کارلایل درست پشت فورد ایستاد ، بیرون آمد و دوباره گفت:

“چه خودرو قشنگی! .” سپس او به سرعت ظرف بنزین را درآورد و با مهربانی مخزن فورد را برای من پر کرد. وقتی یک بار دیگر در صندلی رانندگی نشستم و کلید را روشن کردم ، موتور روشن شد. من از دکتر کارلایل تشکر کردم و از هم خداحافظی کردیم. من ماشین او را در امتداد پیچ جاده تپه ای به مدت دو یا سه کیلومتر دنبال کردم و سپس او به سمت استنبوری از جاده اصلی خارج شد و من دوباره تنها شدم.

حدود ساعت نه از مرز عبور کرده و داخل کورنوال شدم . سه ساعت قبل از شروع باران بود و ابرها همچنان سفیدی درخشانی داشتند. در حقیقت ، چشم انداز آنجا زیباترین چشم اندازی بود که من تا به حال دیده بودم. متأسفانه ، من آن توجهی را که آن مناظر شایسته آن بود ، نداشتم ، زیرا بیشتر اوقات در مورد دوشیزه کنتون فکر می کردم. قبل از پایان روز ، من دائما” در این فکر بودم، برای اولین بار دراین بیست سال دوباره با او ملاقات می کنم.

و حال که در اینجا در لیتل کامپتون نشسته ام و باران را در حالی که بر روی پیاده روهای میدان روستا در حال باریدن است ، تماشا می کنم ، ذهنم به گذشته باز می گردد. من تمام صبح در مورد یک چیز به خصوص فکر کرده ام.

یادم است که در راهرو بیرون اتاق دوشیزه کنتون تنها ایستاده بودم. من ایستاده بودم در حالی که نصفه به سمت درب اتاق او برگشته بودم، نمی دانستم در بزنم یا نه. به دلایلی اطمینان داشتم که پشت آن درب ، فقط چند متر دور از من ، دوشیزه کنتون گریه می کند. همانطور که در آنجا ایستاده بودم ، احساس بسیار عجیبی در درونم شدت گرفت. دقیقاً نمی توانم به خاطر بیاورم که چرا آنجا ایستاده بودم. من قبلاً به ذهنم خطور کرده بود که این ممکن است درست بعد از دریافت خبر درگذشت عمه دوشیزه کنتون باشد. اما اکنون ، با تعمق بیشتر در مورد آن ، معتقدم که شاید کمی در مورد این موضوع گیج بوده ام. من فکر می کنم بیشتر احتمال دارد این واقعه یک شب چند ماه بعدش رخ داده باشد. آن عصری بود که آقای کاردینال جوان به طور غیر منتظره ای وارد دارلینگتون هال شد.

متن انگلیسی فصل

Chapter fifteen

The Rose Garden Hotel

1956

I have finally arrived at Little Compton, in Cornwall. I have recently finished lunch and am now sitting in the dining hall of the Rose Garden Hotel. Outside, the rain is falling steadily.

I have spent much of the past hour watching the rain falling on the village square. I have considered leaving now to meet Miss Kenton, but in my letter I informed her that I would see her at three o’clock. I do not want to surprise her by arriving too early. If the rain does not stop, I shall probably remain here and drink tea until the proper time for me to go.

I am surprised that it is raining, because the sun was shining brightly this morning when I got up. Mrs Taylor cooked me a fine breakfast of farm eggs and toast, and Doctor Carlisle called for me at seven thirty, as he had promised.

‘I found a can of petrol for you,’ he announced as soon as I had said goodbye to the Taylors. I thanked him and offered to pay, but he refused to accept my money.

‘Nonsense,’ he said. ‘It’s just enough for you to reach the next village. They have a proper garage there.’

I sat in the passenger seat of Doctor Carlisle’s car as he drove out of the village and up a narrow road between tall trees. After asking me how I had slept at the Taylors, he said quite suddenly: ‘I hope you don’t think I’m being rude. But you aren’t a manservant by any chance, are you?’

I must confess, I felt some relief when I heard this question.

‘I am indeed, sir. In fact, I am the butler of Darlington Hall, near Oxford.’

‘I thought so. When I heard that you had met Winston Churchill, I thought that you were either lying or that you must be a kind of servant.’

He turned to me with a friendly smile, and I said:

‘It was not my intention to deceive anyone, sir. However…’

‘Oh, there’s no need to explain. I can see how it happened. I mean, the people around here are sure to think you’re at least a lord.’ The doctor laughed loudly. ‘It’s probably good to be mistaken for a lord from time to time.’

We travelled in silence for a few moments, then Doctor Carlisle said to me:

‘Well, I hope you enjoyed your little stay with us here.’

‘I did very much, thank you, sir.’

‘I wish you wouldn’t call me “sir” all the time, Mr Stevens. Now this road should be familiar to you. Probably looks rather different in the daylight. Is that the car there? What a handsome vehicle!’

Doctor Carlisle stopped just behind the Ford, got out and said again:

‘What a handsome vehicle.’ Then he quickly produced the can of petrol and kindly filled the tank of the Ford for me. When I sat once again in the driving seat and turned the key, the engine came to life. I thanked Doctor Carlisle and we said goodbye to each other. I followed his car along the twisting hill road for two or three kilometres, and then he turned off towards Stanbury and I was alone again.

I crossed the border into Cornwall at about nine o’clock. This was three hours before the rain began, and the clouds were still a brilliant white. In fact, the scenery was some of the most beautiful I had ever seen. Unfortunately, I did not pay it the attention it deserved, because I was thinking for most of the time about Miss Kenton. Before the end of the day, I kept thinking, I would be meeting her again for the first time in twenty years.

And now, as I sit here in Little Compton, watching the rain as it splashes on the pavements of the village square outside, my mind keeps returning to the past. I have been thinking about one thing in particular all morning.

I remember standing alone in the corridor outside Miss Kenton’s room. I was standing half turned towards her door, wondering whether or not I should knock. For some reason I was sure that behind that door, just a few metres away from me, Miss Kenton was crying. As I stood there, a very strange feeling rose inside me. I can’t remember exactly why I was standing there. I suggested earlier that this might have been just after Miss Kenton received news of her aunt’s death. But now, having thought more about it, I believe I may have been a little confused about this matter. I think it is more likely that this incident took place one evening a few months later. It was the evening when the young Mr Cardinal arrived at Darlington Hall rather unexpectedly.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.