بخشش. و فراموشی؟

مجموعه: کتاب های متوسط / کتاب: فراموش کن تا به خاطر بیاوری / فصل 19

کتاب های متوسط

42 کتاب | 625 فصل

بخشش. و فراموشی؟

توضیح مختصر

اوضاع زندگی سیدنی و جان بهتر میشه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل نوزدهم

بخشش. و فراموشی؟

شش ماه پس از مرگ سارا، بالاخره اوضاع سیندی و جان سر و سامان گرفت.

جان مقداری از پول وصیت‌نامه‌ي مادرش رو به سیندی داد. سیندی تصمیم گرفت از این پول برای کمک به پرداخت هزینه آموزش تخصص کایروپادش استفاده کنه. تا اینجای کار، در دوره‌اش موفق بود و انتظار داشت حدوداً دو سال دیگه واجد شرایط بشه. بعد از اون، امیدوار بود کسب و کار خودش رو راه بندازه. حالا از شر موهای سبزش خلاص شده بود و بیشتر (و نه همه‌ي) حلقه‌های قسمت‌های مختلف بدنش رو برداشته بود. بعد از اون همه سال‌ تلف شده، زندگیش به یکباره بهتر شده بود. کاری پیدا کرده بود که واقعاً دوست داشت. همچنین کسی رو پیدا کرده بود که اوقات فراغتش رو باهاش سپری کنه. بعد از تشییع جنازه، شروع به ملاقات با جووانی کرده بود. قصد داشتن اواخر سال با هم برای تعطیلات به ایتالیا برن.

جان پس از سال‌ها زندگی کسل‌کننده، بدون امید به چیزی بهتر، دوباره از زندگیش لذت میبرد. کارش خوب پیش می‌رفت. ترفیع گرفته بود و حقوقش افزایش پیدا کرده بود. پولی که از وصیت‌نامه سارا به دست آورد، بعد از اینکه مقداریش رو به سیندی داد، زیاد نبود، اما حداقل کمی امنیت مالی براش فراهم کرده بود. می‌تونست دوباره بره رستوران‌های تایلندی مورد علاقه‌اش غذا بخوره و هر زمان که بخواد بره سینما. دکور خونه‌اش رو هم عوض کرد و یک ماشین دست دوم کوچیک برای خودش خرید. از همه بهتر، می‌تونست دوباره دوستان جدیدی پیدا کنه. و شروع به ملاقات با دیو کرد.

با گذشت زمان، جان شروع به این احساس کرد که می‌تونه کاری که کیت کرده بود رو ببخشه، گرچه هرگز نمی‌تونه فراموشش کنه. زندگی کوتاه‌تر از اون بود که بخوایم برای همیشه از کسی متنفر باشیم. و حالا که خود کیت از جداییش از هیو و از دست دادن خونه‌اش خیلی رنج برده بود، جان احساس کرد که وقتش رسیده که زخم‌های بینشون رو التیام ببخشه. بعد از یکشنبه‌ای که خاکستر سارا رو پخش کردن، هر از گاهی همدیگه رو برای قهوه یا ناهار می‌دیدن.

کیت هم خیلی تغییر کرده بود. آرام‌تر و کمتر خودخواه بود. بنابراین، یک روز یکشنبه ناهار، دوباره در آشپزخانه کوچک جان نشسته بودن، در حال خوردن مرغ بریان و نوشیدن شراب قرمز (بهتر از دفعه قبل) بودن.

به زودی دوباره کریسمس فرا می‌رسید و سیندی با جیووانی به ایتالیا رفته بود. برای سال نو برمی‌گشتن. یک روز عصر، سیندی از ایتالیا به جان زنگ زد. صداش خیلی هیجان‌زده به گوش می‌رسید.

“مامان، حدس بزن چی شده؟ جیووانی از من خواست باهاش ازدواج کنم.”

جان با خنده گفت: «نمی‌تونم بگم تعجب کردم. و تو چی گفتی؟»

«البته گفتم بله. اون دوست داشتنیه. و احساس می‌کنم این بار واقعیه.»

“خب، امیدوارم با هم خیلی خوشبخت بشید. تاریخ تعیین کردید؟”

‘نه، هنوز نه. اول باید با پدرش صحبت کنه.»

“شاید بهار زمان خوبی باشه. یا می‌خوای تا پایان آموزشت صبر کنی؟”

‘نمی‌دونم. چیزهای زیادی هست که باید بهشون فکر کنیم. رابطه‌ی عشقی تو چطور، مامان؟ دیو ازت درخواست نکرده هنوز؟”

“خب، اون روز عصر من رو برای شام برد بیرون و بله، از من خواست باهاش ازدواج کنم.”

“و تو چی گفتی مامان؟”

“گفتم به زمان نیاز دارم تا بهش فکر کنم.”

“گفتی چی؟ چرا برای فکر کردن به زمان نیاز داری؟ چی باعث میشه نخوای باهاش ازدواج کنی؟ اون مرد خوبیه. دوستت داره. فکر میکنم تو هم اون رو دوست داری؟”

“خب، فقط فکر کردم نباید زیاد عجله کنم، همین. منظورم اینه که با پدرت خیلی خوب نشد، اینطور نیست؟”

“اوه، بی‌خیال، مامان! مقایسه نکن. فقط فکر کن چقدر دوست داشتنیه که کسی دور و برت باشه که واقعاً بهت اهمیت میده. مخصوصاً حالا که به زودی من از پيشت ميرم.»

«من فقط می‌خوام کار درست رو انجام بدم، همین. من پیرتر از اون هستم که بخوام باز هم اشتباه کنم.»

مامان، سعی کن احمق نباشی. این بهترین اتفاقیه که در این چند سال برات افتاده. بهم قول بده به محض اینکه گوشی رو گذاشتم بهش زنگ میزنی. زود باش، قول بده.

مکث کوتاهی شد، بعد جان با خنده گفت: “باشه، سیندی، تو برندی. قول میدم.”

‘خوبه. پس حل شد. هی، چیزی به فکرم رسید! چرا دو تا عروسی نداشته باشیم؟ تو و دیو، من و جیووانی! بهش فکر کن. ایده عالیه. به هر حال مامان، نباید بیشتر از این ادامه بدم. باید با یه نفر تماس بگیری. فراموش نکن! قول دادی. شب‌بخیر، مامان. باز باهات حرف ميزنم. دوستت دارم.’

«خداحافظ، سیندی. من هم دوستت دارم.»

جان مدتي غرق در فکر نشست. بعد دوباره تلفن رو برداشت و شماره‌ای گرفت.

“الو، دیو؟ منم، جان. داشتم فکر می‌کردم و-“

متن انگلیسی فصل

CHAPTER NINETEEN

Forgive. and forget?

Six months after Sarah’s death, things were finally settling down for Cindy and for Jan.

Jan gave Cindy some of the money from her mother’s will. Cindy decided to use it to help pay for her training as a chiropodist. So far she was doing well in her course and was expecting to qualify in about two years’ time. After that, she was hoping to open her own business. She had got rid of her green hair and removed most (but not quite all) of the rings in various parts of her body. After all the wasted years, her life had suddenly improved. She’d found something she really liked doing. She’d also found someone to spend her free time with. After the funeral she’d started seeing a lot of Giovanni. They were planning to go on holiday to Italy together later in the year.

After years of dull living, with no hope of anything better, Jan had started living life fully again. Things were going well at work. She was promoted and got a pay rise. The money she got from Sarah’s will wasn’t that much after she’d given some to Cindy, but it was enough to give her some security at last. She could afford to go out to eat in her favourite Thai restaurants again, and she could go to the cinema whenever she wanted. She redecorated her house too, and bought herself a small second-hand car. Best of all, she could make new friends again. And she began to see Dave regularly.

As time passed, Jan began to feel that she could forgive what Kate had done, though she would never forget it, she thought. Life was too short to go on hating someone forever. And now that Kate herself had suffered so much from her break-up with Hugh and losing her home, Jan felt it was time to heal the wounds between them. After the Sunday when they scattered Sarah’s ashes, they saw each other occasionally for coffee or lunch.

Kate had changed a lot too. She was more relaxed and less selfish. So, one Sunday lunchtime, they found themselves sitting again in Jan’s small kitchen, eating a roast chicken and drinking red wine (a better bottle than the last time!).

Soon it would be Christmas again, and Cindy had gone off to Italy with Giovanni. They would be back for New Year. One evening, Cindy called Jan from Italy. Her voice sounded very excited.

‘Mum, can you guess? Giovanni’s asked me to marry him.’

‘I can’t say I’m surprised,’ Jan said, laughing. ‘And what did you say?’

‘I said yes of course. He’s lovely. And I feel it’s the real thing this time.’

‘Well, I hope you’ll be very happy together. Have you fixed a date yet?’

‘No, not yet. He needs to talk to his dad first.’

‘Maybe the spring would be a good time. Or do you want to wait till after you finish your training?’

‘I don’t know. There’s so much to think about. What about your love life, Mum? Has Dave asked you yet?’

‘Well, he took me out to dinner the other evening and, yes, he did ask me to marry him.’

‘And what did you say, Mum?’

‘I said I needed time to think about it.’

‘You said what? Why do you need time to think about it? What’s stopping you from -marrying him? He’s a great guy. He loves you. You love him too, I think?’

‘Well, I just thought I shouldn’t rush into it, that’s all. I mean, it didn’t work out very well with your father, did it?’

‘Oh, come on, Mum! There’s no comparison. Just think how lovely it would be to have someone around who really cares about you. Especially now that I’ll be off your hands soon.’

‘I just want to do the right thing, that’s all. I’m too old to make another mistake.’

‘Mum, try not to be silly. This is the best thing that’s happened to you in years. Promise me you’ll call him up as soon as I put the phone down. Go on, promise.’

There was a short pause, then Jan said, with laughter in her voice, ‘OK, Cindy, you win. I promise.’

‘Good. That’s that settled then. Hey, I’ve just thought of something! Why don’t we have a double wedding? You and Dave, and me and Giovanni! Think about it. It’s a great idea. Anyway, Mum, I mustn’t go on any more. You have a phone call to make. Don’t forget! You promised. Goodnight, Mum. Speak to you soon. Love you.’

‘Bye, Cindy. Love you too.’

Jan sat for a while lost in thought. Then she picked up the telephone again and dialed a number.

‘Hello, Dave? It’s me, Jan. I’ve been thinking and-‘

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.