زمانی هست

مجموعه: کتاب های متوسط / کتاب: فراموش کن تا به خاطر بیاوری / فصل 17

کتاب های متوسط

42 کتاب | 625 فصل

زمانی هست

توضیح مختصر

سارا میمیره و خونه‌اش به کیت میرسه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هفدهم

زمانی هست

صبح روز بعد، وقتی سیندی چایی سارا رو برد، سارا جوابش رو نداد وقتی سیندی با خوشحالی گفت: “صبح بخیر، مامان‌بزرگ. یک روز دوست داشتنی دیگه هست.”

پرده‌ها رو کنار زد و اجازه داد تا آفتاب درخشان ماه مه وارد بشه.

“بیا، مامان‌بزرگ.” وقتی برمی‌گشت طبقه پایین تا صبحانه‌ی سارا رو آماده کنه، گفت: “نذار چایت سرد بشه.”

نیم ساعت بعد با سینی برگشت. متوجه شد که سارا به چاییش دست نزده.

“مامان‌بزرگ، چاییت رو سرد کردی.” گفت: “بذار یک فنجان تازه برات بیارم.” اما وقتی از بالا به سارا نگاه کرد، متوجه شد که مادربزرگش دیگه هرگز یک فنجان چای نمیخوره. نفس نمی‌کشید. سارا مرده بود. لبخندی بر لبانش بود و در آرامش به نظر می‌رسید، انگار که در خوابی پر از رویاهای دلپذیر مرده.

سیندی روی تخت نشست و سرش رو در دستانش گرفت و بی‌اختیار گریه کرد. متوجه شد که چقدر عاشق این پیرزن دیوانه اما دوست داشتنی شده بود. تمام اوقاتی که با هم بودن به یادش اومد: کلمات خنده‌داری که سارا ساخته بود، تغییرات خلقش، فراموش‌کاریش، آهنگ‌های قدیمیش. و مهم‌تر از همه سفر تولد به برایتون.

سیندی چشمانش رو با دستمال خشک کرد و صاف نشست. می‌دونست باید سریع کاری انجام بده. اولین کار این بود که به مادرش بگه. با شماره دفتر جان تماس گرفت.

“مامان، متأسفم، اما خبر بدی برات دارم. مامان‌بزرگ دیشب در خوابش مرده. وقتی چایش رو آوردم فکر کردم خوابه، اما وقتی با صبحانه‌اش برگشتم دیدم.” وقتی سیندی دوباره شروع به گریه کرد صداش شکسته شد. “اوه، مامان. چرا باید اینجوری بمیره؟ ما حتی فرصت این رو نداشتیم که باهاش درست و حسابی خداحافظی کنیم -“

قبل از اینکه جان صحبت کنه مکثی شد.

جان گفت: “این برای هر دوی ما یک شوکه، می‌دونم، اما فقط فکر کن: شاید این بهترین راه برای مردنش بود. در روز تولدش روز خوبی داشت - به لطف تو. و به نظر در خواب مرده، بدون ترس و بدون درد. خدا رو شکر. اما، خدای من.” سیندی شنید که مادرش ناگهان گریه کرد. به زودی گریه‌اش قطع شد.

“گوش کن، سیندی، فوراً با دکتر تماس بگیر، بعد منتظر من بمون. من به رئیسم، دیو، میگم چه اتفاقی افتاده و حدود یک ساعت دیگه بهت خبر میدم. سعی نکن تا زمانی که برسم اونجا، کار دیگه‌ای انجام بدی، باشه؟”

“باشه، مامان. فکر می‌کنم برای سر پا بودن به یک فنجان قهوه غلیظ نیاز دارم. منتظرت می‌مونم.’

سیندی از دیدن مادرش که با ماشین به بیرون خونه رسید کمی تعجب کرد.

جان وقتی وارد شد گفت: “دیو خیلی لطف کرد. من رو رسوند خونه. خیلی فهمیده و با درکه.”

سیندی گفت: “واقعاً لطف کرده. اول چیکار کنیم؟”

“من می‌خوام قبل از انجام کاری چند دقیقه پیش مادرم بنشینم. لطفاً اینجا صبر کن. فقط میخوام باهاش تنها باشم.”

“باشه، مامان، در حالی که منتظر هستم یک فنجان قهوه غلیظ خوب برات درست می‌کنم.”

وقتی جان دوباره اومد پایین، رنگ پریده و ناراحت به نظر می‌رسید، اما شجاعانه لبخند زد. گفت: “خیلی در آرامش به نظر میرسه. انگار فقط خوابیده. تقریباً انتظار داشتم بلند شه بشینه و یکی از اون سؤالات دیوانه‌وارش رو بپرسه. اما خوشحالم که بدون رنج و عذاب همینطور رفت.”

“بله، من هم به نوعی خوشحالم، اما ای کاش می‌تونستم قبل از مرگش بهش بگم چقدر دوستش دارم.”

“اشکالی نداره، سیندی، مطمئنم که این رو می‌دونست. شما اوقات فوق‌العاده‌ای با هم سپری کردید، و اون رفت. من مطمئنم که می‌دونست. خب، حالا، اون قهوه کجاست؟ باید فهرستی از تمام کارهایی که باید انجام بشه تهیه کنیم.”

اونها با قهوه و یک دفترچه یادداشت کنار میز آشپزخانه نشستن و لیست طولانی افرادی که باید باهاشون تماس بگیرن رو شروع کردن. مرگ برای کسی که میمیره ساده است. وقتی تموم شد، دیگه کاری برای انجام ندارن. اما برای خانواده و عزیزان اونها صدها کار وجود داره که باید انجام بشه. دکتر باید بیاد تا گواهی فوت رو بنویسه، متصدی مراسم تشییع جنازه باید بیاد تا ترتیبات مراسم رو بده و البته باید به همه اعضای خانواده و دوستان اطلاع داده بشه. بعد از تشییع جنازه باید یک مهمانی کوچک برگزار بشه. وکیل باید بیاد تا وصیت‌نامه رو بخونه. و بعداً، یک نفر باید به هر چیزی که از سارا باقی مونده - خونه، وسایلش، پول در بانک و غیره- رسیدگی کنه.

فهرست به نظر بی پایان بود، اما این کارها باید انجام میشد. این تأسف‌آور و ناعادلانه به نظر می‌رسه که درست زمانی که مردم باید به خاطر مرگ یکی از نزدیکانشون غصه بخورن، در عوض باید درگیر این مسائل بشن.

به محض اینکه لیست رو تکمیل کردن، جان شروع به برقراری تماس‌های تلفنی کرد. وقتی کارش تموم شد، اوایل عصر بود. مراسم تشییع جنازه برای جمعه بعد ترتیب داده شد. بعد از آخرین تماس تلفن رو کنار گذاشته بود که زنگ خورد.

به تلفن جواب داد. “سلام جان هستم. کی صحبت میکنه؟”

‘سلام. میتونم با سیندی صحبت کنم؟» صدا به نظر خارجی می‌اومد.

“یک دقیقه، صداش میکنم. بگم کیه؟»

“جیووانی، از برایتون.”

جان سیندی رو صدا زد و اون هم گوشی رو برد سالن و مدت طولانی صحبت کرد. وقتی برگشت دوباره داشت گریه می‌کرد.

“اوه مامان، گاهی اوقات مردم خیلی مهربان هستن. جیووانی از رستوران ایتالیایی بود جایی که مامان‌بزرگ رو برای تولدش بردم. از اون و پدرش بهت گفتم. تماس گرفته بود تا از من بخواد هفته آینده بریم بیرون، اما به محض اینکه در مورد مامان‌بزرگ بهش گفتم، خیلی احساساتی شد. میگه به ​​پدرش میگه. میخواد بدونه اونها هم می‌تونن به مراسم تشییع جنازه بیان یا نه. میگه سارا رو خیلی دوست داشتن، اگرچه فقط یک بار اون رو دیده بودن. میگه پدرش بعداً دوباره با ما تماس می‌گیره.»

جان گفت: “این واقعاً از لطف زیادیشون هست. دلیلی نمیبینم که نیان. آدم‌های زیادی نخواهند بود. بیشتر دوستان سارا مردن، و خانواده‌اش هم خیلی بزرگ نیست. اوه خدای من - خانواده - یادم رفت به کیت زنگ بزنم.”

“فکر می‌کنی ممکنه علاقه‌ای داشته باشه؟” سیندی با لبخند تلخی گفت.

“باید بهش بگم، البته باید بگم. می‌دونم در مورد مادرش واقعاً افتضاح بود، اما اون دخترشه. باید بهش گفت. هرچند کوتاه باهاش حرف میزنم.»

دوباره گوشی رو برداشت و شماره کیت رو گرفت.

“سلام، کیت، من هستم، جان. باهات تماس گرفتم تا اطلاع بدم مادر دیشب در خواب مرد. مراسم تشییع جنازه جمعه آینده خواهد بود. فردا به محض اینکه بتونم کارت‌هایی تهیه کنم، کارت‌ها رو ارسال می‌کنیم. امیدوارم همگی بیایید. فکر می‌کنی هیو و کارولین و جرمی بتونن بیان؟

به هر حال من برای همه شما کارت می‌فرستم. حالا باید برم. همونطور که میتونی تصور کنی کارهای زیادی برای انجام وجود داره.”

‘اوه خدای من! این یک شوکه. نمیدونم چی بگم. من…’

“نیازی نیست چیزی به من بگی. میدونی در موردت چی فکر میکنم. این تغییر نکرده. فقط بهم اطلاع بده کیا میان، همین. و به خود زحمت نده گل بفرستی؛ به جاش به موسسه خیریه آلزایمر پول بفرست.”

“امیدوارم جرمی بتونه بیاد. کارولین در بروکسله. نمیدونم بتونه بیاد یا نه. و هیو. هیو قطعاً نخواهد اومد. ما حالا جدا از هم زندگی می‌کنیم - شاید تو هم این رو بدونی.”

‘متوجهم. فکر کنم حق هر دوتون بود. خب پس. همین. شب‌بخیر.» و جان تلفن رو گذاشت.

بعد از ظهر همون روز، بعد از اینکه که دکتر گواهی فوت (مرگ به علل طبیعی) رو امضا کرد و متصدی مراسم برای بردن جسد و گذاشتن جسد در کلیسای بزرگ اومد، جان و سیندی کنار هم نشستن و یک بطری شراب خوب و مقداری پنیر با هم خوردن. هر دو خسته بودن - آنقدر خسته بودن که نمی‌تونستن یک شام مناسب آماده کنن. موافقت کردن که سیندی برگرده خونه و جان خونه‌ی مادرش بخوابه. بنابراین روز طولانی بالاخره به پایان رسید.

مراسم تشییع جنازه روز جمعه بعد طبق برنامه انجام شد. یک بعدازظهر بارانی بود، و فقط چند نفر اونجا بودن: جان و سیندی البته، رئیس جان، دیو (به نظر واقعاً جان رو دوست داشت)، چند نفر از دوستان سیندی، کیت و پسرش جرمی، کوری (وقتی کیت خبر رو بهش داده بود اصرار کرده بود بیاد)، چند همسایه و جیووانی و پائولو از برایتون. جان و کیت با هم صحبت نکردن.

سارا همیشه گفته بود که نمی‌خواد در زمین دفن بشه؛ اون می‌خواست سوزانده بشه. و به جان گفته بود که می‌خواد خاکسترش در باغ خونه‌اش پراکنده بشه، جایی که قبل از مرگ شوهرش سال‌های خوش زیادی رو سپری کرده بود. کوره جسدسوزی کمی شبیه کلیسا بود، اما مراسم مذهبی وجود نداشت. سارا به هیچ دینی معتقد نبود. جان و سیندی چند شعر کوتاه خوندن و جان چند کلمه در مورد مادرش صحبت کرد. بعد، همونطور که موسیقی ضبط شده پخش میشد - “The Lark Ascending” اثر وان ویلیامز - تابوت به آرامی به سمت ورودی کوره رفت، داخلش ناپدید شد و شعله‌های آتش اون رو بلعیدن. بیرون، جان و سیندی و کیت ایستادن و با افرادی که اومده بودن دست دادن. پشت سرشون دود از دودکش بلند، بلند میشد.

جان گفت: «لطفاً برای نوشیدنی به خونه‌ی ما بیایید.» اکثر مردم شروع به ترک کوره‌سوزی کردن، اما کیت و جرمی لحظه‌ای منتظر موندن.

کیت گفت: “فکر می‌کنم بهتره ما بریم. جرمی باید برگرده کمبریج و من هم باید برگردم خونه.”

جان گفت: “خوب. واقعاً انتظار هم نداشتم بمونید. وقتی وکیل ما رو برای خواندن وصیت‌نامه صدا کرد، بهتون اطلاع میدم.» برگشت و رفت و اونها زیر باران موندن.

در خونه، مهمانان به زودی با هم شروع به صحبت کردن. بیشتر درباره سارا بود و اینکه همه دوستش داشتن، اگرچه در سنین پیری کمی عجیب شده بود. زیاد نموندن، و به زودی جان و سیندی تنها موندن و شروع به پاک کردن بشقاب‌ها و لیوان‌ها کردن.

جان گفت: «جووانی مرد جوان خوبی به نظر میرسه.”

سیندی گفت: “بله، خیلی ازش خوشم میاد. از من خواسته وقتی همه اینها تموم شد باهاش برم بیرون.”

«تو چی گفتی؟» جان گفت.

“البته گفتم باشه! من اونقدرها هم احمق نیستم، مامان.”

“البته که نیستی. پدرش هم خیلی سرزنده بود. شخصیتی بسیار گرم. مرد شادی بود.”

“و دیو چی؟ به نظر خیلی نگران تو بود. چیزی بینتون هست؟»

“بی خیال، سیندی. من پنجاه و چهار سالمه و بهترین دورانم گذشته. چرا باید به من علاقه‌مند باشه؟”

سیندی با لبخندی گفت: «می‌بینیم.»

هفته بعد جان و کیت در دفتر وکیل ملاقات کردن. وکیل که سال‌ها به امور حقوقی خانواده رسیدگی کرده بود، البته هر دوی اونها رو می‌شناخت. وصیت‌نامه در یکی از اون پاکت‌های قانونی دراز بود که وکیل با یک چاقوی نقره‌ای مخصوص کاغذ بازش کرد. وصیت‌نامه یک سند طولانی نبود. حتماً توسط پدرشون قبل از مرگش تنظیم شده بود. سارا خودش نمی‌تونست این کار رو انجام بده، اگرچه امضاش کرده بود. وکیل با صدای بلند خوندش. خونه‌ی لویشم با تمام محتویاتش به کیت رسیده بود. چیزی که از پس‌انداز سارا باقی مونده بود - حدود ۵۰۰۰۰ دلار - به جان رسید. طبق معمول، کیت دختر مورد علاقه بود و پس مونده‌ها به جان رسیده بود. جان و کیت اسناد رو امضا کردن و بدون صحبت با هم رفتن.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SEVENTEEN

There is a time

Next morning, when Cindy took Sarah her tea she didn’t answer her when she said cheerfully, ‘Good morning, Gran. It’s another lovely day.’

She pulled the curtains back, and let in the bright May sunshine.

‘Come on, Gran. Don’t let your tea get cold,’ she said as she went back downstairs to prepare Sarah’s breakfast.

Half an hour later, she came back carrying the tray. She noticed that Sarah hadn’t touched her tea.

‘Come on, Gran, you’ve let your tea get cold. Let me get you a fresh cup,’ she said. But when she looked down at Sarah, she realised that her grandmother would never drink a cup of tea again. She had stopped breathing. Sarah was dead. There was a smile on her lips, and she looked peaceful, as if she had died in a sleep full of pleasant dreams.

Cindy sat down on the bed, her head in her hands, crying helplessly. She realised just how much she’d grown to love this crazy but lovely old lady. All their times together came back to her: the funny words Sarah had made up, her changes of mood, her forgetfulness, her old songs. and above all the birthday trip to Brighton.

Cindy dried her eyes with a handkerchief, and sat up. She knew she had to do something quickly. The first thing was to tell her mother. She called Jan’s office number.

‘Mum, I’m sorry, but I have some bad news for you. Gran died in her sleep last night. I thought she was asleep when I took her tea, but when I came back with her breakfast I saw.’ Cindy’s voice broke as she started to cry again. ‘Oh, Mum. Why did she have to die like this? We didn’t even have the chance to say goodbye to her properly-‘

There was a pause before Jan spoke.

‘It’s a shock for us both, I know,’ said Jan, ‘but just think: maybe this was the best way for her to die. She had a lovely day out on her birthday - thanks to you. And it seems she died in her sleep, without fear and without pain. Thank goodness for that. But, oh my God.’ Cindy heard her mother suddenly break down in tears. She soon recovered.

‘Listen, Cindy, call the doctor immediately, then just wait for me. I’ll tell my boss, Dave, what has happened and I’ll be back with you in about an hour. Don’t try to do anything else till I get there, right?’

‘OK, Mum. I think I need a strong cup of coffee to keep me going. I’ll wait for you.’


Cindy was a bit surprised to see her mother arrive outside the house in a car.

‘Dave was so sweet,’ said Jan as she came in. ‘He gave me a lift home. He was very understanding.’

“That was really good of him,’ said Cindy. ‘What shall we do first?’

‘I want to go up and sit with Mother for a few minutes before we do anything. Please wait down here. I just want to be alone with her.’

‘OK, Mum, I’ll make you a cup of nice strong coffee while I’m waiting.’

When Jan came down again, she looked pale and upset, but she smiled bravely. ‘She looks so peaceful,’ she said. ‘It’s almost as if she’s just sleeping. I half-expected her to sit up and ask one of her crazy questions. But I’m glad she went like that, without suffering.’

‘Yes, I’m glad too, in a way, but I wish I could have told her how much I loved her before she died.’

‘It’s OK, Cindy, I’m sure she knew that. You had some wonderful times together, and she went out on a high. I’m sure she knew. Right, now, where’s that coffee? We need to make a list of all the things to do.’

They sat together at the kitchen table with their coffee and a notepad and started the long list of people to contact. Death is simple for the person who dies. Once it’s over, they have nothing left to do. But for their family and loved ones there are hundreds of things to be done. The doctor has to come to write out the death certificate, the undertaker has to come to make the arrangements for the funeral and of course all the family members and friends have to be told. Then there has to be a small party after the funeral. The solicitor has to be called to arrange for the reading of the will. And later, someone would have to deal with whatever Sarah had left - the house, her belongings, the money in the bank and so on.

The list seemed to be endless, yet these things had to be done. It seems unfortunate and unfair that, just when people should be left to grieve over the death of someone close to them, they have to get involved in all these practical things instead.

As soon as they’d completed the list, Jan started to make the phone calls. It was early evening before she had finished. The funeral was arranged for the following Friday. She had just put the phone down after the last call, when it rang.

She answered it. ‘Hello, Jan here. Who’s speaking please?’

‘Hello. Can I please speak to Cindy?’ The voice sounded foreign.

‘Just a minute, I’ll call her. Who shall I say it is?’

‘It’s Giovanni, from Brighton.’

Jan called Cindy, who took the phone into the lounge and spoke for a long time. When she came back, she was crying again.

‘Oh Mum, sometimes people are so kind. That was Giovanni, from the Italian restaurant where I took Gran for her birthday. I told you about him and his dad. He called to ask me out next week, but as soon as I told him about Gran, he got very emotional. He says he’ll tell his father. He wants to know if they can come to the funeral too. He says they liked Sarah so much even though they only met her once. He says his father will call us again later.’

“That’s really sweet of them,’ said Jan. ‘I can’t see why they shouldn’t come. There won’t be that many people. Most of Sarah’s friends are dead too, and the family isn’t very big either. Oh my God - family -I forgot to call Kate.’

‘Do you think she might be interested?’ said Cindy with a bitter smile.

‘I must tell her, of course I must. I know she’s been really awful about Mother, but she is her daughter. She has to be told. I’ll keep it short though.’

She picked up the phone again and dialed Kate’s number.

‘Hello, Kate, it’s me, Jan. I’m calling you to let you know that Mother died in her sleep last night. The funeral will be next Friday. We’ll be sending out cards tomorrow as soon as I can get some made. I hope you can all come. Do you think Hugh and Caroline and Jeremy will be able to make it?

Anyway, I’ll send cards to you all. I have to run now. There’s lots to do, as you can imagine.’

‘Oh my God! That’s a shock. I don’t know what to say. I.’

‘No need to say anything to me. You know what I think of you. That hasn’t changed. Just let me know who’s coming, that’s all. And don’t bother to send flowers; send some money to the Alzheimer’s charity instead.’

‘I hope Jeremy will be able to come. Caroline’s in Brussels. I don’t know if she can get away. And Hugh. Hugh will definitely not be coming. We’re living separately now - you might as well know that.’

‘I see. Serves you both right, I expect. OK then. That’s it. Goodnight.’ And Jan put down the phone.

Later that evening, after the doctor had been and signed the death certificate (‘Death from natural causes’), and the undertaker had been in to take the body away and lay it out in his memorial chapel, Jan and Cindy sat together and shared a bottle of good wine and some cheese. They were both exhausted - too tired to prepare a proper supper. They agreed that Cindy should go back to their house, and Jan would sleep there at her mother’s. So the long day ended at last.

The funeral took place the following Friday as arranged. It was a rainy afternoon, and there were only a few people there: Jan and Cindy of course, Jan’s boss Dave (he really did seem to like Jan), a couple of Cindy’s friends, Kate and her son Jeremy, Corrie (she had insisted on coming when Kate told her the news), a few neighbours, and Giovanni and Paolo from Brighton. Jan and Kate didn’t speak to each other.

Sarah had always said she didn’t want to be buried in the earth; she wanted to be cremated. And she had told Jan that she wanted her ashes to be scattered in the garden of her house, where she had spent so many happy years before her husband died. The crematorium felt a bit like a church, but there was no religious ceremony. Sarah hadn’t been a believer in any religion. Jan and Cindy read some short poems and Jan said a few words about her mother. Then, as the recorded music played - Vaughan Williams’ “The Lark Ascending’ - the coffin rolled smoothly towards the entrance of the oven, disappeared inside and was swallowed by flames. Outside, Jan and Cindy and Kate stood and shook hands with the people who had come. Behind them smoke rose from a tall chimney.

‘Please come back to our house for some refreshments,’ said Jan. Most people started to leave the crematorium, but Kate and Jeremy waited for a moment.

‘I think we’d better go,’ said Kate. ‘Jeremy has to get back to Cambridge, and I should be getting home too.’

‘OK then,’ said Jan. ‘I wasn’t really expecting you to stay anyway. I’ll let you know when the solicitor calls us for the reading of the will.’ And she turned and walked away, leaving them standing in the rain.

Back at the house, the guests were soon in conversation. Most of it was about Sarah and how everyone had liked her, even if she had become so strange in her old age. They didn’t stay too long, and soon Jan and Cindy were left to clear up the plates and glasses.

‘Giovanni seems like a nice young man,’ said Jan.

‘Yes, I like him a lot,’ said Cindy. ‘He’s asked me out when all this is over.’

‘What did you say?’ said Jan.

‘Why yes, of course! I’m not that stupid, Mum.’

‘Of course you’re not. His dad was very lively too. a very warm personality. Such a cheerful man.’

‘And what about Dave? He seemed very worried about you. Is anything going on between you two?’

‘Come on, Cindy. I’m fifty-four years old and well past my best. Why should he be interested in me?’

‘Let’s see about that,’ said Cindy, with a smile.


The following week Jan and Kate met in the solicitor’s office. The solicitor, who had looked after the family’s legal affairs for many years, knew them both, of course. The will was in one of those long legal envelopes, which he opened with a special silver paper knife. The will wasn’t a long document. It must have been arranged by their father before he died. Sarah wouldn’t have been able to do it herself, although she had signed it. The solicitor read it out aloud. Kate got the house in Lewisham with all its contents. Jan got what was left of Sarah’s savings - about $50,000. As usual, Kate was the favourite daughter, and Jan got the leftovers. Jan and Kate signed the documents and left without speaking to each other.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.