فصل 2

مجموعه: کتاب های متوسط / کتاب: داستان عاشقانه / فصل 2

کتاب های متوسط

42 کتاب | 625 فصل

فصل 2

توضیح مختصر

پدرم هميشه دوست داره من در همه چيز خوب باشم، اما من اين رو دوست ندارم.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

2 خون و سنگ

چند هفته بعد در مسابقه هاکی در دانشگاه کرنل صدمه دیدم. صورتم به شدت بریده شده بود و مسئولان برای شروع دعوا من رو جریمه کردن. پنج دقیقه! من آروم در محوطه جریمه نشستم در حالی که مدیر تیم خون رو از صورتم پاک می‌کرد. از نگاه کردن به یخ خجالت می‌کشیدم. اما فریادهای جمعیت همه چیز رو به من گفت. کرنل یک گل زد. حالا نتیجه 3-3 بود. فکر کردم؛ لعنتی. ما به خاطر من این مسابقه رو می‌بازیم.

اون طرف یخ، در میان جمعیت، دیدمش. پدرم رو.

صورت سنگیِ پیر. مستقیم به من نگاه می‌کرد.

تلفنی به من گفته بود: “اگر جلسه به موقع تموم بشه، به کرنل میام و بازیت رو تماشا می‌کنم.”

و اونجا بود، الیور بارت سوم. به چی فکر می‌کرد؟ کی می‌تونست بگه؟ چرا اینجا بود؟ شاید به خاطر غرور خانوادگی. ‘من رو ببین. من مردی پرمشغله و مهم هستم، اما تمام راه رو به کرنل اومدم، فقط برای تماشای بازی پسرم در یک مسابقه هاکی.

شش بر سه باختیم. بعد از مسابقه دکتر دوازده تا بخیه به صورتم زد.

وقتی به رختکن رسیدم، اتاق خالی بود. فکر کردم نمی‌خوان با من صحبت کنن. من اون مسابقه رو باختم. وقتی رفتم بیرون به شب زمستانی، خیلی شرمنده بودم.

صدایی گفت: «پسرم بیا شام بخور.» صورت سنگی پیر بود.

سر شام یکی از مکالمه‌های خالیمون رو داشتیم. ما با هم صحبت کردیم، اما در واقع چیزی نگفتیم. این مکالمات خالی همیشه با این جمله شروع می شد: “چطوری،

پسر؟» و با « می‌تونم کاری برات انجام بدم» به پایان می‌رسه.

«چطوری پسرم؟» پدرم شروع کرد.

“خوبم، آقا.”

“صورتت درد می‌کنه؟”

“نه، آقا.” (به شدت درد داشت.)

بعد، صورت سنگی پیر در مورد بازی کردن صحبت کرد. «خيلي خوب، پسر، تو مسابقه رو باختی.» (چقدر باهوش بودی كه متوجهش شدي، پدر.) «اما بالاخره، در ورزش، بازی کردن مهمه، نه برنده شدن.”

فکر کردم فوق‌العاده است. پدر برای بازی‌های المپیک انتخاب شده بود. و حالا میگه برنده شدن مهم نیست!

من فقط به بشقابم نگاه مي‌کردم و در زمان‌های مناسب مي‌گفتم “بله آقا”.

مكالمه‌ي تو خالي ما ادامه پيدا كرد. بعد از بازي كردن، درباره برنامه¬های من صحبت کرد.

“بگو ببينم، الیور، دانشکده حقوق هنوز قبولت نكرده؟”

“هنوز نه، آقا.”

“دوست داری باهاشون تماس بگیرم؟”

«نه!» بلافاصله گفتم. من می‌خوام مثل بقيه نامه دریافت کنم، قربان. لطفاً.’

‘بله، البته. خوبه. گذشته از همه‌ي اينها، مطمئناً قبولت مي‌كنن.”

“چرا؟” فکر کردم. چون باهوش و موفق هستم؟ یا چون پسر اولیور بارت سوم هستم؟

غذا هم به اندازه مکالمه غير جذاب بود. بالاخره پدرم دوباره صحبت کرد.

يكباره گفت: “همیشه سپاه صلح وجود داره. من فکر می‌کنم سپاه صلح چیز خوبیه، نه؟”

مؤدبانه گفتم: “آه، بله آقا.” من چیزی در مورد سپاه صلح نمی‌دونستم.

«نظر دوستانت در هاروارد در مورد سپاه صلح چيه؟» پرسید. “احساس می‌کنن که سپاه صلح در دنیای امروز ما مهمه؟”

مؤدبانه گفتم: “بله آقا،” فقط برای اينكه راضیش كنم.

بعد از شام با اون به سمت ماشینش رفتم. “می‌تونم کاری برات انجام بدم، پسرم؟” پرسید. “نه، متشکرم، آقا. شب بخیر آقا.”

مكالمه‌ي تو خالي ما تمام شد: اون روند و رفت. بله، البته هواپیما وجود داره، اما الیور بارت سوم رانندگی رو انتخاب کرد. پدرم دوست داره رانندگی کنه – با سرعت. و در اون وقت شب، در استون مارتین دي‌بي‌اس، واقعاً می‌تونی با سرعت بروني.

رفتم به جنی تلفن کردم. این تنها بخش خوب عصر بود. ماجرای دعوا رو بهش گفتم. ازش لذت برد.

دوستان موسيقي اون هرگز وارد دعوا نميشن.

گفت: “امیدوارم به مردی که به تو ضربه زده ضربه زده باشي.”

‘آه بله.’

‘خوبه! متأسفم که اونجا نبودم تا تماشات كنم. شاید در مسابقه ییل به کسی ضربه بزنی؟”

لبخند زدم. جنی واقعاً حالم را بهتر مي‌کرد.

روز بعد در راه برگشت به هاروارد، به خوابگاهش سر زدم. جنی در سالن با کسی تلفنی صحبت می‌کرد.

‘بله. البته! آه بله، فیل. من هم دوستت دارم. عشق و بوس. خداحافظ.’

با کی صحبت می‌‌کرد؟ من فقط چهل و هشت ساعت دور بودم و اون دوست پسر جدیدی پیدا کرده بود!

جنی به نظر خجالت نمی‌کشید. آروم از سمت آسيب نديده‌ي صورتم بوسید.

“هی - وحشتناک به نظر میرسی!”

“دوازده تا بخیه، جن.”

“اون مرد دیگه بدتر از تو به نظر می‌رسه؟”

‘خیلی بدتر. من همیشه كاري ميكنم که طرف مقابل بدتر به نظر برسه.”

به سمت ماشین اسپرت ام جی من راه افتادیم. «فیل کیه؟» تا مي‌تونستم با بی‌محابايي پرسیدم.

‘پدرم.”

باورم نمی شد! “به پدرت ميگي فیل؟”

“اسمش اينه. تو به پدرت چي میگی؟”

“آقا.”

“اون باید واقعاً به تو افتخار کنه. تو یک ستاره بزرگ هاکی هستی - و همیشه در امتحاناتت موفقي.

“تو هیچی نمیدونی، جنی. اون هم در امتحانات و ورزش خوب بود. اون در بازی‌های المپیک بود.”

‘خدای من! برنده شد؟”

“نه.” (در واقع، صورت سنگي پير ششم شد، که باعث میشه کمی احساس بهتری داشته باشم.)

جنی لحظه‌ای ساكت بود.

«چرا انقدر ازش متنفری؟» بالاخره پرسید.

جواب دادم: «من اولیور بارت چهارم هستم. همه‌ي بارت‌ها باید موفق باشن. و معنيش اينه که من باید همیشه در همه چیز خوب باشم. من از اين متنفرم.»

جنی خندید: “اوه، مطمئنم که متنفري، تو از اینکه در امتحانات نمره خوب بگيري متنفری. از اینکه یک ستاره هاکی باشید متنفری. . “

«اما اون انتظارش رو داره!» گفتم. “اگر من موفق باشم، او هیجان‌زده یا شگفت‌زده نميشه. او یک آدم موفق بزرگ بود و انتظار داره من هم همینطور باشم.»

من در مورد غذا و مكالمه‌ي تو خاليمون بعد از مسابقه کرنل بهش گفتم، اما اون اصلاً درك نكرد.

گفت: “تو میگی پدرت مرد مشغولي هست. اما اون زمانی پیدا کرد که تا بياد کرنل تا بازی تو رو تماشا کنه.

چطور ‌مي‌تونی این چیزهای وحشتناک را در مورد اون بگی، درحاليكه اون این همه راه رو رانندگی کرد، فقط برای تماشای مسابقه هاکی تو؟ اون دوستت داره، الیور – نمی‌فهمي؟

گفتم: “فراموشش کن، جنی.” اون لحظه‌ای سکوت کرد.

بالاخره گفت: “خوشحالم که با پدرت مشکل داری. معنيش اينه که کامل نیستی.”

“اوه - یعنی تو کاملي؟”

“البته که نه، پرپی. به همین دلیل با تو دوست شدم!”

جنی دوست داشت حرف آخر رو بزنه.

متن انگلیسی فصل

2 Blood and stone

AFEW weeks later I was hurt in the hockey match at Cornell university. My face was badly cut and the officials gave me the penalty for starting the fight. Five minutes!

I sat quietly in the penalty box while the team manager cleaned the blood off my face.

I was ashamed to look out onto the ice. But the shouts of the crowd told me everything. Cornell scored a goal. The score was 3—3 now. Damn, I thought. We’re going to lose this match, because of me.

Across the ice, among the crowd, I saw him. My father.

Old Stonyface. He was looking straight at me.

‘If the meeting finishes in time, I’ll come to Cornell and watch you play,’ he had told me on the phone.

And there he was, Oliver Barrett the Third. What was he thinking about? Who could say? Why was he here? Family pride, perhaps. ‘Look at me. I am a very busy, important man, but I have come all the way to Cornell, just to watch my son play in a hockey match.’

We lost, six goals to three. After the match the doctor put twelve stitches in my face.

When I got to the changing-room, it was empty. They don’t want to talk to me, I thought. I lost that match. I felt very ashamed as I walked out into the winter night.

‘Come and have dinner, son,’ said a voice. It was Old Stonyface.

At dinner we had one of our non-conversations. We spoke to each other, but didn’t actually say anything. These nonconversations always started with ‘How have you been,

son?’ and ended with ‘Is there anything I can do for you?’

‘How have you been, son?’ my father began.

‘Fine, sir.’

‘Does your face hurt?’

‘No, sir.’ (It hurt terribly.)

Next, Old Stonyface talked about Playing the Game. ‘All right, son, you lost the match.’ (How clever of you to notice, Father.) ‘But after all, in sport, the important thing is the playing, not the winning.’

Wonderful, I thought. Father was chosen for the Olympic Games. And now he says winning is not important!

I just looked down at my plate and said ‘Yes, sir’ at the right times.

Our non-conversation continued. After Playing the Game, he discussed My Plans.

‘Tell me, Oliver, has the Law School accepted you yet?’

‘Not yet, sir.’

‘Would you like me to telephone them?’

‘No!’ I said at once. ‘I want to get a letter like other people, sir. Please.’

‘Yes, of course. Fine . . . After all, they’re sure to accept you.’’

Why? I thought. Because I’m clever and successful? Or because I’m the son of Oliver Barrett the Third?

The meal was as uninteresting as the conversation. At last my father spoke again.

‘There’s always the Peace Corps,’ he said suddenly. ‘I think the Peace Corps is a fine thing, don’t you?’

‘Oh, yes, sir,’ I said politely. I knew nothing about the Peace Corps.

‘What do your friends at Harvard think about the Peace Corps?’ he asked. ‘Do they feel that the Peace Corps is important in our world today?’

‘Yes, sir,’ I said politely, just to please him.

After dinner I walked with him to his car.

‘Is there anything I can do for you, son?’ he asked.

‘No, thank you, sir. Good night, sir.’

Our non-conversation was finished: he drove away. Yes, of course there are planes, but Oliver Barrett the Third chose to drive. My father likes to drive - fast. And at that time of night, in an Aston Martin DBS, you can go very fast indeed.

I went to telephone Jenny. That was the only good part of the evening. I told her about the fight. She enjoyed that.

Her musical friends never got into fights.

‘I hope you hit the man who hit you,’ she said.

‘Oh, yes.’

‘Good! I’m sorry I couldn’t be there to watch you. Perhaps you’ll hit somebody in the Yale match?’

I smiled. Jenny really made me feel better.

Back at Harvard the next day I called at her dorm. Jenny was talking to someone on the telephone in the hall.

‘Yes. Of course! Oh yes, Phil. I love you too. Love and kisses. Goodbye.’

Who was she talking to? I had only been away forty-eight hours, and she had found a new boyfriend!

Jenny did not seem ashamed. She kissed me lightly on the unhurt side of my face.

‘Hey — you look terrible!’

‘Twelve stitches, Jen.’

‘Does the other man look worse than you?’

‘Much worse. I always make the other man look worse.’

We walked to my MG sports car. ‘Who’s Phil?’ I asked as carelessly as I could.

‘My father.’

I could not believe that! ‘You call your father Phil?’

‘That’s his name. What do you call your father?’

‘Sir.’

‘He must be really proud of you. You’re a big hockey star - and you’re always successful in your exams.’

‘You don’t know anything, Jenny. He was good at exams and sport, too. He was in the Olympic Games.’

‘My God! Did he win?’

‘No.’ (Actually, Old Stonyface was sixth, which makes me feel a little better.)

Jenny was silent for a moment.

‘Why do you hate him so much?’ she asked at last.

‘I’m Oliver Barrett the Fourth,’ I answered. ‘All Barretts have to be successful. And that means I have to be good at everything, all the time. I hate it.’

‘Oh, I’m sure you do,’ laughed Jenny. ‘You hate doing well in your exams. You hate being a hockey star . . .’

‘But he expects it!’ I said. ‘If I’m successful, he isn’t excited, or surprised. He was a big success, and he expects me to be the same.’

I told her about our meal and our non-conversation after the Cornell match, but she didn’t understand at all.

‘You say your father is a busy man,’ she said. ‘But he found time to go all the way to Cornell to watch you play.

How can you say these terrible things about him, when he drove all that way, just to watch your hockey match? He loves you, Oliver - can’t you understand?’

‘Forget it, Jenny,’ I said. She was silent for a moment.

‘I’m pleased you have problems with your father,’ she said at last. ‘That means you aren’t perfect.’

‘Oh - you mean you are perfect?’

‘Of course not, Preppie. That’s why I go out with you!’

Jenny loved to have the last word.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.