فصل 1

مجموعه: کتاب های متوسط / کتاب: داستان عاشقانه / فصل 1

کتاب های متوسط

42 کتاب | 625 فصل

فصل 1

توضیح مختصر

من در کتابخانه با جنی آشنا شدم و فکر میکنم عاشقش شدم.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

1 احمق و ثروتمند، باهوش و فقیر

در مورد دختر بیست و پنج ساله‌ای که مرده چی میشه گفت؟

میشه گفت که زیبا و باهوش بود. عاشق موتزارت و باخ و بیتلز بود. و tne . یک بار وقتی این رو به من گفت، ازش پرسیدم کی رو بیشتر دوست داره. با لبخند جواب داد: «مثل ABC .» من هم لبخند زدم. اما حالا بهش فکر می‌کنم.

در مورد اسم من صحبت می‌کرد؟ اگر صحبت میکرد، من آخرین نفر بودم، بعد از موتزارت. یا منظورش نام خانوادگیم بود؟ اگر منظورش این بود، من بین باخ و بیتلز بودم. اما باز هم اول نبودم. حالا این خیلی نگرانم میکنه. می‌دونید، من همیشه باید شماره یک می‌بودم. می‌دونید، افتخار خانواده.

در پاییز آخرین سال تحصیلم در دانشگاه هاروارد، در کتابخانه رادکلیف بسیار مطالعه می‌کردم.

کتابخانه ساکت بود، هیچ‌کس من رو نمی‌شناخت، و اونها کتاب‌هایی که برای مطالعه‌ام نیاز داشتم رو داشتن. روز قبل از امتحان به میز کتابخانه رفتم تا کتابی بخوام. دو تا دختر اونجا کار می‌کردن. یکی قد بلند و اسپرت بود. اون یکی ساکت و عینکی بود. من اون رو انتخاب کردم و کتابم را خواستم.

نگاهی غیر صمیمی به من انداخت. “در هاروارد کتابخانه ندارید؟” پرسید.

جواب دادم: «رادکلیف به ما اجازه میده از کتابخانه‌شون استفاده کنیم.»

“بله، بچه مایه‌دار درس‌خوان، اجازه میدن - اما عادلانه است؟ هاروارد پنج میلیون کتاب داره. ما چند هزار تا داریم.»

فکر کردم آه عزیزم. یه دختر باهوش رادکلیفی. من معمولاً می‌تونم کاری کنم که دخترایی مثل او احساس کوچکی کنن. اما من به اون کتاب لعنتی نیاز داشتم، بنابراین باید مؤدبانه رفتار می‌کردم.

“گوش کن، من به اون کتاب لعنتی نیاز دارم.»

“با یک خانم اینطور صحبت نکن، بچه مایه‌دار درس‌خوان. “

“از کجا اینقدر مطمئنی که من به مدرسه آمادگی رفتم؟”

عینکش رو برداشت. گفت: «تو احمق و ثروتمند به نظر می‌رسی.»

گفتم: «اشتباه می‌کنی. من در واقع باهوش و فقیرم.»

گفت: “آه نه، بچه مایه‌دار درس‌خوان. من باهوش و فقیرم. “

مستقیم به من نگاه می‌کرد. خوب، چشم‌های قهوه‌ای زیبایی داشت. و خوب، شاید من ثروتمند به نظر می‌رسیدم. اما من اجازه نمیدم کسی من رو احمق خطاب کنه.

«چی تو رو اینقدر باهوش کرده؟» پرسیدم.

گفت: “من نمیام با تو قهوه بخورم. “

“گوش کن – من از تو همچین چیزی نمی‌خوام! “

گفت: “این چیزیه که تو رو احمق می‌کنه. “

بذارید توضیح بدم چرا بردمش برای قهوه. من کتابی که می‌خواستم رو گرفتم، نه؟ و اون تا زمان بسته شدن کتابخانه نمی‌تونست اونجا رو ترک کنه. بنابراین تونستم مدت زیادی کتاب رو مطالعه کنم. روز بعد در امتحانم A گرفتم.

وقتی از پشت میز کتابخانه بیرون اومد، به پاهای دخترک هم یک A دادم. رفتیم کافی شاپ و من برای هر دومون قهوه سفارش دادم.

گفت: «من جنیفر کاویلری هستم. آمریکایی هستم، اما خانواده‌ام از ایتالیا اومدن. دارم موسیقی میخونم.»

گفتم: «اسم من الیور هست.»

“این اسمته یا نام خانوادگیت؟” پرسید. «اسمم. فامیلیم بارت هست.»

گفت: “اوه. مثل الیزابت بارت نویسنده؟”

گفتم: ‘بله. نسبتی نداریم. “

خوشحال بودم که نگفته بود: «بارت، مثل بارت هال؟» اون بارت یکی از خویشاوندان منه. بارت هال یک ساختمان بزرگ و دوست نداشتنی در دانشگاه هاروارد هست. پدر پدربزرگ من مدت‌ها پیش اون رو به هاروارد داده و من عمیقاً از اون خجالت میکشم.

ساکت بود. اونجا نشسته بود و به من نیمه لبخند میزد. به دفترچه‌هاش نگاه کردم.

«موسیقی قرن شانزدهم؟» گفتم. “سخت به نظر میرسه. “ با سردی گفت: «برای تو خیلی سخته، بچه مایه‌دار درس‌خوان.»

چرا اجازه می‌دادم با من اینطور صحبت کنه؟ مجله دانشگاه رو نخونده بود؟ نمیدونست من کی هستم؟

“هی، نمیدونی من کی هستم؟”

جواب داد: “بله. تو مردی هستی که صاحب بارت هال هست. “

نمی‌دونست من کی هستم.

بحث کردم که: “من مالک بارت هال نیستم. پدر پدربزرگ من اون رو به هاروارد داده ، همین.”

«پس به همین دلیل نوه نه چندان بزرگش تونسته به راحتی وارد هاروارد بشه!»

حالا عصبانی شده بودم. “جنی، اگر من خوب نیستم، چرا می‌خواستی تو رو به قهوه دعوت کنم؟”

مستقیم به چشم‌هام نگاه کرد و لبخند زد.

گفت: “من بدنت رو دوست دارم.”

هر برنده بزرگی باید بازنده خوبی هم باشه. هر مرد خوب هاروارد این رو می‌دونه. اما اگر بتونی برنده بشی بهتره. و به این ترتیب، وقتی با جنی به سمت خوابگاهش می‌رفتم، حرکت پیروزیم رو انجام دادم.

«گوش کن، جمعه شب مسابقه هاکی دارتموثه.»

‘خب؟’

“خب دوست دارم بیای. “

این دختران رادکلیف واقعاً به ورزش اهمیت میدن. پرسید: “و چرا باید به یک مسابقه احمقانه هاکی روی یخ بیام؟”

جواب دادم: «چون من بازی می‌کنم».

لحظهای سکوت شد. فکر کنم صدای باریدن برف رو شنیدم.

“برای کدوم تیم؟” گفت.

در کوارتر دوم بازی جمعه شب، ما داشتیم 0-0 می بردیم. یعنی من و دیوی جانسون آماده می شدیم که گل بزنیم. جمعیت برای خون - یا گل - فریاد می‌زدن. من همیشه احساس می‌کنم وظیفمه که هر دوی این چیزها رو به اونها بدم. من یک بار هم به جنی نگاه نکردم، اما امیدوار بودم که اون من رو تماشا کنه.

توپ رو گرفتم و از روی یخ حرکت کردم. دیوی جانسون در سمت چپ من بود، اما من توپ رو به اون ندادم. دوست داشتم خودم این گل رو بزنم. اما قبل از اینکه بتونم پرت کنم، دو مرد بزرگ دارتموث دنبالم بودن. در یک لحظه تا اونجا که می‌تونستیم محکم به توپ و به هم ضربه زدیم.

“تو!” یکباره صدایی گفت «دو دقیقه در محوطه جریمه.»

سرم رو بلند کردم. داشت با من صحبت می‌کرد. «چیکار کردم؟» پرسیدم.

«بحث نکن.» با میز مسئولین صحبت کرد: «شماره هفت، دو دقیقه در محوطه جریمه، برای دعوا.»

با عصبانیت وارد محوطه جریمه شدم.

“چرا وقتی همه دوستانت در حال بازی هستن، اینجا نشستی؟”

صدا مال جنی بود. جواب ندادم. «یالا، هاروارد، توپ رو بگیر!» فریاد زدم.

“چه اشتباهی کردی؟”جنی پرسید.

«زیادی تلاش کردم.» اونجا روی یخ هاروارد فقط با پنج نفر بازی می‌کرد.

«این چیزیه که باید ازش خجالت کشید؟»

“جنی، لطفاً. دارم فکر می‌کنم. ‘

“به چی؟”

«به اون دو تا مرد دارتموث. وقتی دوباره برگردم روی یخ ، تکه تکشون میکنم.»

«همیشه وقتی هاکی بازی می‌کنی دعوا می‌کنی؟»

“اگه ساکت نشی جنی، با تو هم دعوا می‌کنم. “

‘من میرم. خداحافظ.’

به اطراف نگاه کردم، اما رفته بود. همون لحظه زنگ به صدا دراومد.

جریمه دو دقیقه‌ایم تموم شده بود. دوباره پریدم روی یخ.

«بارت خوب قدیمی!» جمعیت فریاد زدند. فکر کردم جنی میشنوه که اونها برای من فریاد می‌زنن. اما کجا بود؟ رفته بود؟

وقتی می‌رفتم دنبال توپ، به جمعیت نگاه کردم. جنی اونجا ایستاده بود. توپ رو گرفتم و به سمت خط گل رفتم. دو بازیکن دارتموث مستقیم به سمت من می‌اومدن.

«برو، الیور، برو! سرشون را بکوب!»

این صدای جنی بود که بلندتر از صدای جمعیت بود. به شکل دیوانه‌وار و زیبایی خشونت‌آمیز بود. از کنار یک مرد دارتموث رد شدم. محکم زدم به دیگری. بعد توپ رو به دیوی جانسون دادم و او تو‍پ رو به دروازه دارتموث کوبید.

جمعیت از خود بی خود شد. در عرض یک لحظه همه داشتیم فریاد می‌زدیم و همدیگر رو می‌بوسیدیم و پشت هم می‌زدیم. جمعیت از هیجان فریاد می‌زدن. بعد از اون، دارتموث رو هفت بر صفر به قتل رسوندیم.

بعد از مسابقه در وان آب گرم دراز کشیدم و با افتخار به بازی فکر کردم. من یک گل زده بودم و به گل دیگری کمک کردم. حالا آب روی بدن خسته‌ام فوق‌العاده بود.

آآآآه!

یک‌مرتبه یاد جنی افتادم. هنوز بیرون منتظر بود؟ امیدوار بودم باشه! از وان بیرون پریدم و تا جایی که می‌تونستم سریع لباس پوشیدم.

بیرون، هوای سرد زمستانی بهم خورد. دنبال جنی گشتم. تنها برگشته بود خوابگاه؟

یک‌مرتبه دیدمش.

“هی، بچه پولدار درس‌خوان، اینجا سرده. “

از دیدنش واقعاً خوشحال شدم و سریع بوسیدمش.

“گفتم می‌تونی من رو ببوسی؟” گفت.

‘ببخشید. فقط هیجان‌زده بودم.»

“من نبودم. “

اون بیرون تو سرما هوا تاریک و ساکت بود. دوباره آروم‌تر بوسیدمش. وقتی به خوابگاهش رسیدیم، برای شب بخیر گفتن نبوسیدمش.

“گوش کن جنی، شاید تا چند ماه دیگه بهت زنگ نزنم. “

لحظه‌ای ساکت بود. “چرا؟” در نهایت پرسید.

«اما شاید به محض اینکه به خوابگاهم برگردم من به تو زنگ بزنم.» برگشتم و شروع به دور شدن کردم.

«بچه مایه‌دار محصل لعنتی!» شنیدم که گفت. دوباره برگشتم. از بیست قدمی یک گل دیگه زدم.

“می‌بینی، جنی، این چیزیه که تو میگی. و وقتی دیگران این کار را با خودت انجام میدن، خوشت نمیاد.»

کاش می‌تونستم قیافه‌اش رو ببینم. اما نمی‌تونستم پشت سرم رو نگاه کنم. غرورم اجازه نمی‌داد. وقتی برگشتم خوابگاهم، ری استراتن اونجا بود. من و اون در یک اتاق می‌خوابیدیم. ری با چند نفر از دوستان فوتبالیستش ورق بازی می‌کرد.

ری گفت: «سلام، اولی. چند تا گل زدی؟”

جواب دادم: «یک گل زدم و یکی هم درست کردم».

“با کاویلری؟”

«به تو ربطی نداره!» سریع جواب دادم.

“کاویلری کیه؟” یکی از فوتبالیست‌ها پرسید.

«جنی کاویلری. دانشجوی موسیقی. با گروه موسیقی پیانو میزنه.»

“با بارت چی میزنه؟” همه خندیدن.

«گم شو!» وقتی وارد اتاقم شدم گفتم.

اونجا کفش‌هام رو درآوردم، روی تختم دراز کشیدم و به خوابگاه جنی زنگ زدم.

“سلام، جن.» آهسته گفتم.

‘بله؟’

‘فکر می‌کنم عاشقت شدم.’

چند لحظه ساکت بود. بعد خیلی آروم جواب داد: “الیور، تو دیوانه‌ای.”

من ناراحت نبودم. یا متعجب.

متن انگلیسی فصل

Stupid and rich, clever and poor

What can you say about a twenty-five-year-old girl who died?

You can say that she was beautiful and intelligent. She loved Mozart and Bach and the Beatles. And tne. Once, when she told me that, I asked her who came first. She answered, smiling, ‘‘Like in the ABC.’ I smiled too. But now I wonder.

Was she talking about my first name? If she was, I came last, behaid Mozart. Or did she mean my last name?

ff she did, I came between Bach and the Beatles. But I still didn’t come first. That worries me terribly now. You see, I always had to be Number One. Family pride, you see.

In the autumn of my last year at Harvard university, I studied a lot in the Radcliffe library.

The library was quiet, nobody knew me there, and they had the books that I needed for my studies. The day before an examination I went over to the library desk to ask for a book.

Two girls were working there. One was tall and sporty. The other was quiet and wore glasses. I chose her, and asked for my book.

She gave me an unfriendly look. ‘Don’t you have a library at Harvard?’ she asked.

‘Radcliffe let us use their library,’ I answered.

‘Yes, Preppie, they do - but is it fair? Harvard has five million books. We have a few thousand.’

Oh dear, I thought. A clever Radcliffe girl. I can usually make girls like her feel very small. But I needed that damn book, so I had to be polite.

‘Listen, I need that damn book.’

‘Don’t speak like that to a lady, Preppie.’

‘Why are you so sure that I went to prep school?’

She took off her glasses. ‘You look stupid and rich,’ she said.

‘You’re wrong,’ I said. ‘I’m actually clever and poor.’

‘Oh no, Preppie,’ she said. ‘I’m clever and poor.’

She was looking straight at me. All right, she had pretty brown eyes; and OK, perhaps I looked rich. But I don’t let anyone call me stupid.

‘What makes you so clever?’ I asked.

‘I’m not going to go for coffee with you,’ she said.

‘Listen - I’m not going to ask you!’

‘That’, she said, ‘is what makes you stupid.’

Let me explain why I took her for coffee. I got the book that I wanted, didn’t I? And she couldn’t leave the library until closing time.

So I was able to study the book for a good long time. I got an A in my exam the next day.

I gave the girl’s legs an A too, when she came out from behind the library desk. We went to a coffee shop and I ordered coffee for both of us.

‘I’m Jennifer Cavilleri,’ she said. ‘I’m American, but my family came from Italy. I’m studying music’

‘My name is Oliver,’ I said.

‘Is that your first or your last name?’ she asked.

‘First. My other name is Barrett.’

‘Oh,’ she said. ‘Like Elizabeth Barrett the writer?’

‘Yes,’ I said. ‘No relation.’

I was pleased that she hadn’t said, ‘Barrett, like Barrett Hall?’ That Barrett is a relation of mine. Barrett Hall is a large, unlovely building at Harvard University. My greatgrandfather gave it to Harvard long ago, and I am deeply ashamed of it.

She was silent. She sat there, half-smiling at me. I looked at her notebooks.

‘Sixteenth-century music?’ I said. ‘That sounds difficult.’

‘It’s too difficult for you, Preppie,’ she said coldly.

Why was I letting her talk to me like this? Didn’t she read the university magazine? Didn’t she know who I was?

‘Hey, don’t you know who I am?’

‘Yes,’ she answered. ‘You’re the man who owns Barrett Hall.’

She didn’t know who I was.

‘I don’t own Barrett Hall,’ I argued. ‘My great-grandfather gave it to Harvard, that’s all.’

‘So that’s why his not-so-great grandson could get into Harvard so easily!’

I was angry now. ‘Jenny, if I’m no good, why did you want me to invite you for coffee?’

She looked straight into my eyes and smiled.

‘I like your body,’ she said.

Every big winner has to be a good loser too. Every good Harvard man knows that. But it’s better if you can win. And so, as I walked with Jenny to her dormitory, I made my winning move.

‘Listen, Friday night is the Dartmouth hockey match.’

‘So?’

‘So I’d like you to come.’

These Radcliffe girls, they really care about sport. ‘And why’, she asked, ‘should I come to a stupid ice-hockey match?’

‘Because I’m playing,’ I answered.

There was a moment’s silence. I think I heard snow falling.

‘For which team?’ she said.

By the second quarter of the game on Friday night, we were winning 0 — 0. That is, Davey Johnson and I were getting ready to score a goal. The crowd were screaming for blood - or a goal.

I always feel that it’s my job to give them both these things. I didn’t look up at Jenny once, but I hoped she was watching me.

I got the puck and started off across the ice. Davey Johnson was there on my left, but I didn’t pass the puck to him. I wanted to score this goal myself.

But before I could shoot, two big Dartmouth men were after me. In a moment we were hitting the puck and each other as hard as we could.

‘You!’ said a voice suddenly. ‘Two minutes in the penalty box.’

I looked up. He was talking to me. ‘What did I do?’ I asked.

‘Don’t argue.’ He called to the officials’ desk: ‘Number seven, two minutes in the penalty box, for fighting.’

Angrily I climbed into the penalty box.

‘Why are you sitting here when all your friends are playing?’

The voice was Jenny’s. I didn’t answer. ‘Come on, Harvard, get that puck!’ I shouted.

‘What did you do wrong?’ Jenny asked.

T tried too hard.’ Out there on the ice Harvard were playing with only five men.

‘Is that something to be ashamed of?’

‘Jenny, please. I’m thinking.’

‘What about?’

‘About those two Dartmouth men. When I get back onto the ice, I’ll break them into little pieces.’

‘Do you always fight when you play hockey?’

‘I’ll fight you, Jenny, if you don’t keep quiet.’

‘I’m leaving. Goodbye.’

I looked round, but she had gone. Just then the bell rang.

My two-minute penalty had finished. I jumped onto the ice again.

‘Good old Barrett!’ shouted the crowd. Jenny will hear them shouting for me, I thought. But where was she? Had she left?

As I went for the puck, I looked up into the crowd. Jenny was standing there. I took the puck and went towards the goal line. Two Dartmouth players were coming straight at me.

‘Go, Oliver, go! Knock their heads off!’

That was Jenny’s voice above the crowd. It was crazily, beautifully violent. I pushed past one Dartmouth man. I knocked hard into the other. Then I passed the puck to Davey Johnson, and he banged it into the Dartmouth goal.

The crowd went wild.

In a moment we were all shouting and kissing and banging each other on the back. The crowd were screaming with excitement. After that, we murdered Dartmouth - seven goals to zero.

After the match I lay in the hot bath and thought with pride about the game. I’d scored one goal, and helped to score another. Now the water felt wonderful on my tired body.

Ahhhh!

Suddenly I remembered Jenny. Was she still waiting outside? I hoped so! I jumped out of that bath and dressed as fast as I could.

Outside, the cold winter air hit me. I looked round for Jenny. Had she walked back to her dormitory alone?

Suddenly I saw her.

‘Hey, Preppie, it’s cold out here.’

I was really pleased to see her, and gave her a quick kiss.

‘Did I say you could kiss me?’ she said.

‘Sorry. I was just excited.’

‘I wasn’t.’

It was dark and quiet, out there in the cold. I kissed her again, more slowly. When we reached her dormitory, I did not kiss her goodnight.

‘Listen, Jenny, perhaps I won’t telephone you for a few months.’

She was silent for a moment. ‘Why?’ she asked at last.

‘But perhaps I’ll telephone you as soon as I get back to my dorm.’ I turned and began to walk away.

‘Damn Preppie!’ I heard her say. I turned again. From twenty feet away I scored another goal.

‘You see, Jenny, that’s the kind of thing you say. And when other people do it to you, you don’t like it.’

I wished I could see the look on her face. But I couldn’t look back. My pride wouldn’t let me. v When I returned to my dorm, Ray Stratton was there. He and I slept in the same room. Ray was playing cards with some of his football-playing friends.

‘Hullo, Ollie,’ said Ray. ‘How many goals did you score?’

‘I scored one, and I made one,’ I answered.

‘With Cavilleri?’

‘That’s none of your business!’ I replied quickly.

‘Who’s Cavilleri?’ asked one of the footballers.

‘Jenny Cavilleri. Studies music. Plays the piano with the Music Group.’

‘What does she play with Barrett?’ Everyone laughed.

‘Get lost!’ I said as I entered my room.

There I took off my shoes, lay back on my bed and telephoned Jenny’s dormitory.

‘Hey, Jen . . .’ I said softly.

‘Yes?’

‘I think I’m in love with you.’

She was silent for a few moments. Then she answered, very softly: ‘Oliver, you’re crazy.’

I wasn’t unhappy. Or surprised.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.