کلکته

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: دور دنیا در 80 روز / فصل 6

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

کلکته

توضیح مختصر

پلیس پاسپارتوت را دستگیر می‌کند.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ۶ - کلکته

فیلیاس فاگ، پاسپارتوت و آئودا ایستگاه را در کلکته ترک کردند. آنها می‌خواستند به دفتر گذرنامه و سپس به کشتی بروند. اما یک پلیس آمد پیش آنها و گفت: ‘آیا شما آقای

فیلیاس فاگ هستید، و این خدمتکار شماست؟’

‘بله.’

‘لطفاً دنبالم بیایید.’

چهره فیلیاس فاگ تغییر نکرد. او احساسی نداشت، یا آن را بروز نمی‌داد.

‘آیا این زن جوان می‌تواند با ما بیاید؟’ پرسید.

پلیس گفت: “بله.”

در کلانتری، پلیس آنها را به یک اتاق بزرگ برد که یک کمد بزرگ داخلش بود. سپس سه مرد با لباس نارنجی از معبد مالابار در بمبئی وارد شدند. یک نفر کفش‌های پاسپارتوت را به همراه داشت.

“معبد در بمبئی!” پاسپارتوت گفت.

مردان این معبد در کلکته بودند زیرا فیکس آنها را از بمبئی آورده بود. فیکس داستان معبد مالابار را به پلیس کلکته گفته بود. حالا، او در کمد بزرگ اتاق بود و به همه چیز گوش میداد.

پلیس گفت: “مردم کشورهای دیگر نمی‌توانند به هند بیایند و در معبد کفش‌ بپوشند. درست نیست.

شما باید در زندان بمانید. هفته آینده می‌توانید داستان خودتان را تعریف کنید. بعد شاید در زندان بمانید.’

فیکس از این بابت بسیار خوشحال شد. فکر کرد: “حکم قبل از آن میرسد.”

پاسپارتوت احساس بدی داشت. او از زندان نمی‌ترسید، اما به فکر فیلیاس فاگ و شرط او بود. فکر کرد: “شرط بیست هزار پوندی. و ما آن را از دست خواهیم داد، زیرا من با کفش به یک معبد رفتم!”

چهره فیلیاس فاگ تغییر نکرد. گفت: “من وثیقه می‌گذارم.”

پلیس گفت: “بله، می‌توانید وثیقه بگذارید.”

فیکس، در کمد، عصبانی بود.

پلیس گفت: “اما، چون شما در این کشور زندگی نمی‌کنید، وثیقه هر کدام هزار پوند خواهد بود. باید یک هفته دیگر برگردید اینجا، و بعد پول خود را پس خواهید گرفت. می‌توانید آن موقع داستانتان را تعریف کنید.”

فیکس از این بابت خوشحال شد. او فکر کرد ، “فاگ دو هزار پوند پول وثیقه نمی‌پردازد. او در زندان می‌ماند و منتظر می‌ماند.’

از نظر فیکس، فیلیاس فاگ یک سارق بانک بود، نه یک مرد که شرط بیست هزار پوندی بسته.

فیلیاس فاگ گفت: “من پرداخت می‌کنم.”

پلیس گفت: “هفته دیگر که برگردید این پول را پس خواهید گرفت. اما اکنون می‌توانید با وثیقه بروید.’

پاسپارتوت رو کرد به سه مرد از معبد. گفت: “لطفاً، کفش‌های مرا پس بدهید.”

فرانسوی دوباره کفش‌هایش را پوشید. سپس فاگ، آئودا و پاسپارتوت هرچه سریعتر به بندر رفتند. فیکس دنبالشان رفت. خیلی عصبانی بود. فکر کرد: “این دو هزار پوند از پول بانک انگلیس است. من باید فاگ را سریع به انگلیس برگردانم.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER 6 - CALCUTTA

Phileas Fogg, Passepartout and Aouda left the station at Calcutta. They wanted to go to the passport office and then to the ship. But a policeman came to them and said: ‘Are you Mr.

Phileas Fogg, and is this your servant ?’

‘Yes.’

‘Please follow me.’

Phileas Fogg’s face did not change. He didn’t feel anything, or he didn’t show it.

‘Can this young woman come with us ?’ he asked.

The policeman said, ‘Yes.’

At the police station, the policeman took them to a large room with a big cupboard in it. Then the three men in orange clothes from the Malabar temple in Bombay came in. One man carried Passepartout’s shoes.

‘The temple in Bombay!’ said Passepartout.

The men from the temple were in Calcutta because Fix brought them from Bombay. Fix told the Calcutta police about the Malabar temple. Now, he was in the big cupboard in the room, and he listened to everything.

The policeman said, ‘People from other countries cannot come to India and wear their shoes in a temple. It is not right.

You will have to stay in prison. You can tell your story next week. Then perhaps you will have to stay in prison.’

Fix was very happy about that. ‘The warrant will arrive before then,’ he thought.

Passepartout felt bad. He was not afraid of prison, but he thought of Phileas Fogg and his bet. ‘A bet of twenty thousand pounds,’ he thought. ‘And we will lose it, because I went into a temple in shoes!’

Phileas Fogg’s face did not change. He said:’ I want bail.’

‘Yes, you can have bail,’ said the policeman.

Fix, in the cupboard, was angry.

‘But,’ the policeman said, ‘because you do not live in this country, bail will be one thousand pounds each. You -will have to come back here in a week, and then you will get your money back. You can tell your story then.’

Fix was happy about that. He thought, ‘Fogg won’t pay two thousand pounds of bail money. He’ll stay in prison and wait.’

To Fix, Phileas Fogg was a bank thief, not a man with a twenty thousand pound bet.

‘I’ll pay,’ said Phileas Fogg.

‘You will get this money back,’ said the policeman, ‘when you come back next week. But now you can go, on bail.’

Passepartout turned to the three men from the temple. ‘ Please,’ he said,’ give me my shoes back.’

The Frenchman put on his shoes again. Then Fogg, Aouda and Passepartout went to the port as quickly as they could. Fix followed. He was very angry. ‘That’s two thousand pounds of the Bank of England’s money,’ he thought. ‘I’ll have to take Fogg back to England quickly.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.