فصل 09

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: زورو / فصل 9

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

فصل 09

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل نه

“یک مرد پشت نقاب”

سربازها تمام شب زورو راتعقیب می کنند. آنها نمی توانند او را دستگیر کنند.

شب بعد زورو به آرامی وارد خانه فرماندار می شود. او می خواهد با فرماندار و کاپیتان رامون صحبت بکند. آنها نزدیک آتش نشسته اند.

زورو وارد می شود و می گوید: “تکان نخورید و سر و صدا نکنید. می خواهم با شما حرف بزنم.”

او تپانچه ای در یک دست و شمشیری در دست دیگرش دارد.

فرماندار می پرسد: “زورو! چرا اینجا هستی؟”

کاپیتان رامون می گوید: “آمده ای بمیری!”

زورو پاسخ می دهد: “نه، آمده ام اینجا تا عدالت را برپاسازم. آمده ام حقیقت را بدانم. فرماندار تو می خواهی خانواده پیولیدو را مجازات کنی؟ چرا؟”

فرماندار می گوید: “آنها خائن هستند. آنها دوستان تو هستند، زورو. آنها به تو کمک می‌ کنند. دوستان تو دشمن من هستند.”

او می گوید: “آنها خائن نیستند. آنها کمکی به من نمی کنند. آنها دوست من نیستند.”

فرماندار می گوید: “به این نامه نگاه کن. آنها متهم شده اند.”

زورو نامه را می خواند و می گوید: “این نامه ی کاپیتان رامون است. او خانواده ی پیولیدو را متهم کرده است.”زورو به کاپیتان نگاه می کند و می گوید:”کاپیتان، تو یک دروغگو هستی ولی من آمده ام تو را مجازات کنم. حقیقت را درباره ی خانواده پیولیدو به فرماندار بگو.”

زورو تپانچه را روی سر کاپیتان رامون می گذارد و می گوید: “حقیقت را به فرماندار بگو وگرنه شلیک می کنم.”

کاپیتان رامون سکوت می کند. صورتش سفید شده.

زورو می گوید: “حقیقت را بگو، تو دروغگوی.”

بله، من دروغگو هستم. نامه حقیقت ندارد.

فرماندار می گوید: “این وحشتناک است. تو یک دروغگو هستی. تو نمی توانی فرماندار دژ باشی.”

در آن لحظه کاپیتان شمشیرش را بیرون می کشد.

او به مبارزه با زورو می رود. نبردی طولانی است. سرانجام زورو کاپیتان رامون را می کشد.

زورو به فرماندار میگوید: “فرمانده مرده.”

بیرون خانه ی فرماندار سربازان زیادی هستند. آنها می خواهند زورو را دستگیر بکنند. او لولیتا را سوار اسبش می بیند. او فریاد می زند: “لولیتا، با من بیا. باید در میکده ی قدیمی پنهان شویم. این بار فرار خیلی مشکل است. تمام اطراف ما سرباز است.”

لولیتا می گوید: “خوشحالم که با تو باشم. من نمی ترسم.”

زورو و لولیتا در میکده ی قدیمی پنهان شده اند. سربازان سعی دارند وارد شوند. زورو آماده ی جنگیدن است.

ناگهان انتقام جویان به نجات زورو و لولیتا می آیند. آنها خیلی چیزها را برای فرماندار توضیح می دهند. فرماندار زورو را می بخشد.

زورو و لولیتا از میکده ی قدیمی بیرون می روند. آنها آزاد هستند. همه خوشحال هستند و هلهله می کنند.

فرماندار می گوید: “حالا که آزاد هستی صورتت را به ما نشان بده.”

مردم می گویند: “بله! بله”

زورو نقابش را برمیدارد.

گروهبان گونزالس فریاد می زند: “او دون دیگو است. همه حیرت زده هستند.”

دون الخاندرو فریاد می زند: “پسر من! دون دیگو! باورم نمی شود.”

لولیتا به او نگاه می کند و می گوید: “حقیقت دارد یا یک خواب است؟ تو واقعا دون دیگو هستی؟”

زورو می گوید: “بله محبوبم. من دون دیگو و زوروی تو هستم.” لولیتا را در آغوش می کشد.

متن انگلیسی فصل

Chapter nine

The Man behind the Mask

The soldiers follow Zorro all night. They cannot capture him.

The next night Zorro silently enters the Governor’s home. He wants to talk to the Governor and Captain Ramon. They are sitting near the fire.

Zorro enters and says, “Don’t move and don’t make a noise. I want to speak to you.”

He has a pistol in one hand and a sword in the other.

“Zorro! Why are you here” asks the Governor.

“You are here to die” says Captain Ramon.

“No,” answers Zorro, “I am here to bring justice. I am here to learn the truth. Governor, you want to punish the Pulido family. Why?”

“They are traitors. They are your friends, Zorro! They help you. Your friends are my enemies,’’ says the Governor.

“They are not traitors. They do not help me. They are not my friends,” he says.

“Look at this letter. It accuses them,” says the Governor.

Zorro reads the letter and says, “It is Captain Ramon’s letter. He accuses the Pulido family.” Zorro looks at the Captain and says, “Captain, you are a liar but I am here to punish you. Tell the Governor the truth about the Pulido family.”

Zorro puts his pistol to Captain Ramon’s head and says, “Tell the Governor the truth or I shoot!”

Captain Ramon is silent. His face is white.

“Tell the truth, you liar,’’ says Zorro.

“Yes, I am a liar. The letter is not true.”

“This is terrible” says the Governor. “You are a liar. You cannot be the Captain of the Presidio!”

At that moment the Captain pulls out his sword.

He begins to fight Zorro. It is a long sword fight. In the end, Zorro kills Captain Ramon.

“The Captain is dead,” says Zorro to the Governor.

Outside the Governor’s home there are many soldiers. They want to capture Zorro. He sees Lolita on her horse. He shouts, “Lolita, come with me. We must hide in the old tavern. This time it is very difficult to escape. There are soldiers all around us.”

“I’m happy to be with you Zorro,” says Lolita. “I’m not scared.”

Zorro and Lolita hide inside the old tavern. The soldiers try to enter. Zorro is ready to fight.

Suddenly The Avengers come to rescue Zorro and Lolita. They explain many things to the Governor. The Governor pardons Zorro.

Zorro and Lolita walk out of the old tavern. They are free. Everyone is happy and cheers.

The Governor says, “Now that you are free, show us your face!”

“Yes! Yes” the people say.

Zorro takes off his black mask.

“It’s Don Diego Vega” exclaims Sergeant Gonzales. Everyone is very surprised.

“My son, Don Diego! I can’t believe it!” exclaims Don Alejandro.

Lolita looks at him and says, “Is this true or is it a dream? Are you really Don Diego?”

“Yes, my love. I am your Don Diego and your Zorro!” he says embracing Lolita.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.