فصل 07

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: زورو / فصل 7

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

فصل 07

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هفت

“انتقام جویان”

هنگام عصر قاضی و دوستانش در میخانه هستند. آنهابه راهب پیر می خندند.

مرد مرموزی می پرسد: “چرا داریند می خندید؟” آنها به در میخانه نگاه می کنند و زورو را می بینند. او تپانچه ای در یک دست و شمشیری در دست دیگر دارد.

زورو می گوید: “قاضی! آمده ام تا تو را مجازات کنم. پدر فیلیپ پیر دزد نبود و تو این را می دانستی.”

من قاضی مهمی هستم. از راهب ها هم خوشم نمی آید چرا که دوست تو هستند، زورو.”

زورو شلاقی به دوست قاضی می دهد و می گوید: “حالا این قاضی فاسد را ۱۵ مرتبه شلاق بزن.”

دوستش می گوید: “من نمی توانم این کاررا انجام دهم.”

زورو می گوید: “شلاق بزن والاتو را شلاق می زنم.”

دوستش قاضی را شلاق می زند.‌ بعد از مجازات، قاضی روی زمین می افتد.

زورو می گوید: “من آدمهای ناصادق را اینطوری مجازات می کنم.”

روز بعد همه درباره مجازات قاضی حرف می زدند. گروهی از مردان جوان می خواهند به کاپیتان رامون کمک کنند تا زورو را دستگیر کند. آنها روی تپه ها در میان دره ها به دنبال زورو می گردند. هنگام غروب آنها به خانه وگا می روند. وقتی دون الخاندرو آنها را می بیند می گوید: “چرا همگی اینجا هستیند؟”

“ما دنبال زورو هستیم. می خواهیم آن تبهکار را دستگیر کنیم و پاداش بگیریم. ولی الان خسته و گرسنه هستیم. می توانید کمی به ما غذا بدهی؟”

دون الخاندرو می گوید: “بله، البته. لطفا بفرمایید داخل. می توانید تپانچه و شمشیرهایتان را نزدیک درب بگذارید. بنشینید. از این کیک ها و شرابها بخورید.”

دون الخاندرو و دون دیگو با مردان جوان حرف می زدند.

ساعت۹ بعدازظهر دون دیگو می گوید: “لطفا مرا ببخشید. من خسته ام و باید به رختخواب بروم.”

دون الخاندرو می گوید: “نگاه کن دیگو، این مردان جوان خسته نیستند. تازه ساعت۹ است؛ تو جوانی ولی همیشه خسته ای.”

“بله، پدرحق باتوست. شب همگی خوش.”

دیگران می خورند ومی نوشند وآواز می خوانند.

نیمه شب مردی نقاب دار در آستانه درب ظاهر می شود.

یکی از مردان جوان می گوید: “نگاه کنید، زورو ست!”

همه می گویند: “زورو تبهکار!”

“بله من زورو هستم اما تبهکار نیستم. من اصولی دارم و برای آنها می جنگم. در کالیفرنیا ما سیاستمداران فاسد، قاصی های سنگدل و مردان ناصادقی داریم. می خواهم این وضع را عوض کنم. من می جنگم تا به فقرا، بومی ها و راهب ها کمک کنم. اصول شما چیست؟”

یکی از مردان جوان می گوید: “ماهم می خواهیم به فقرا، بومی ها و راهب ها کمک کنیم.”

دیگری می گوید: “اصول ما مثل هم است.”

زورو می گوید: “با من بیایید، می توانیم در کنار هم بجنگیم. می توانیم کالیفرنیا را جای بهتری برای زندگی تبدیل کنیم.”

مرد جوانی می پرسد: “ولی تو کی هستی؟ کجا زندگی می کنی؟”

زورو می گوید: “نمی توانم به شما بگویم. این یک راز است.”

مردان جوان با همدیگرصحبت می کنند.

مرد جوانی می گوید: “بله می خواهیم همراه تو بجنگیم. ما به دنبال عدالت در کالیفرنیا هستیم. نام جدید ما انتقام جویان است!”همه می گویند: “بله، ما انتقام جویان هستیم.”

زورو می گوید:”خوب!حالا همراه هم میجنگیم! و آنجا را ترک می کند.”

متن انگلیسی فصل

Chapter seven

The Avengers

In the evening the magistrate and his friends are in the tavern. They are laughing about the old friar.

Why are you laughing” asks a mysterious voice. They look at the door of the tavern and see Zorro. He has a pistol in one hand and a sword in the other.

“Magistrate! I am here to punish you,” says Zorro. “Old Friar Felipe is not a thief and you know it.”

“I am an important magistrate. I don’t like friars because they are your friends, Zorro.”

Zorro gives a whip to the magistrate’s friend and says, “Now whip this corrupt magistrate 15 times.”

“But I cannot do this,” says the friend.

“Whip him or I whip you” says Zorro.

The friend whips the magistrate. After the punishment the magistrate falls to the ground.

'’This is how I punish dishonest people,’’ says Zorro.

The next day everyone talks about the magistrate’s punishment. A group of young men want to help Captain Ramon arrest Zorro.

They look for him in the hills and in the valleys. In the evening they go to the Vega hacienda. When Don Alejandro sees them he says, “Why are you all here?”

“We are looking for Zorro. We want to capture the bandit and get the reward. But now we are tired and hungry. Can you give us some food?”

“Yes, of course. Please come in. You can put your swords and pistols near the door,” says Don Alejandro. “Sit down! Eat these cakes and this wine.”

Don Alejandro and Don Diego talk to the young men.

At 9 p.m. Don Diego says, “Please excuse me. I am tired and I am going to bed.”

“Look, Diego, these young men are not tired. It’s only 9 p.m. You are young but you are always tired,” says Don Alejandro.

“Yes, father, you are right. Good night everyone!”

The others eat, drink and sing.

At midnight a masked man appears at the door.

“Look, it is Zorro” says one of the young men.

“Zorro, the bandit,” they all say.

“Yes, I am Zorro, but I am not a bandit. I have principles and I fight for them.

In California we have corrupt political men, cruel magistrates and dishonest people. I want to change this. I fight to help the poor, the natives and the friars. What are your principles?”

“We want to help the poor, the natives and the friars too,” says one young man.

“Our principles are the same,” says another.

“Come with me and we can fight together! We can make California a better place to live,” says Zorro.

“But who are you? Where do you live” asks a young man.

“I can’t tell you. It’s a secret,’’ says Zorro.

The young men talk together.

“Yes, we want to fight with you. We want justice in California. Our new name is The Avengers” says a young man.

“Yes, we are The Avengers,” they all say.

“Good! We now fight together!” says Zorro and leaves.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.