فصل 02

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: مرگ سفید / فصل 2

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

فصل 02

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دو

آنا هارلند از زندان خارج شد و برای صحبت پیش پلیس رفت. او مدت طولانی در یک دفتر کوچک منتظر ماند ، اما بعد از یک ساعت یک پلیس وارد اتاق شد. او مرد مسنی بود ، حدوداً پنجاه و پنج ساله ، با چشمان قهوه ای و لبخندی زیبا. خیلی آهسته و آرام حرکت می کرد.

او گفت: “عصر بخیر ، خانم هارلند.” “نام من بازرس کارآگاه عزیز است. من . دختر شما را سه روز پیش دستگیر کردم. من برای شما بسیار متاسفم

این یک موضوع بسیار ناراحت کننده برای یک مادر است .

آنا با عصبانیت گفت: “بازرس ،این موضوع برای دختر من بیشتر ناخوشاینداست.” “زیرا او این کار را نکرده است. او بی گناه است .شما می دانید. او هیچ چیزی در مورد این داروها نمی داند. “

بازرس کارآگاه عزیز برای یک دقیقه به او با دقت نگاه کرد. او زنان انگلیسی زیادی را نمی شناخت. او فکر کرد: “او چهره ی جالبی دارد.” چشمان خیلی آبی و بینی کشیده. او از من نمی ترسد و او گریه نمی کند. شاید او بخواهد حقیقت را بداند. شاید او هم بتواند به من کمک کند.

او گفت: “خوب ، خانم هارلند”. “این برای من سخت است. آیا دختر شما حقیقت را می گوید؟ آیا او بی گناه است؟ شما این را می دانید چرا که مواد مخدر در کیف او بوده است.

آنا گفت: می دانم. اما او همراه مرد جوانی بود . حسن. فکر می کنم او خیلی خوب حسن را نمی شناسد. لطفاً در مورد او به من بگویید. میخواهم بدانم.’

بازرس عزیز لبخند زد. او گفت: “خوب ،”

اما اول ، در مورد دخترتان به من بگویید. چرا او در آن هواپیما بود؟ چرا او به این کشور آمد؟ به من بگویید.’

آنا هارلند به او نگاه کرد. او فکر کرد: “او مرد خوبی است.” او به حرف افراد گوش می دهد. شاید او بخواهد کمک کند. شاید او بتواند سارا را درک کند.

“آیا شما دختر دارید؟”آنا پرسید:

بازرس پاسخ داد: “بله”. “دوتا”

آنا گفت: “پس شاید بتوانید درک کنید.” سارا نوزده سال دارد. او سال گذشته مدرسه را تمام کرد و شش ماه در بیمارستان کار کرد تا مقداری پول بدست آورد. سپس او و دوست پسرش استفان به دیدن خیلی از کشورها رفتند. آنها به یونان ، ترکیه ، هند ، استرالیا رفتند - و اکنون آنها در اینجا هستند. آنها جوان هستند و می خواهند کشورها و شهرهای جدید و افراد جدیدی را ببینند. این تمام داستان است.

بازرس گفت: “می بینم.” “اما گاهی اوقات جوانان کارهایی انجام می دهند - کارهای بد - زیرا آنها در کشور دیگری هستند و به پول احتیاج دارند.”

آنا گفت: “نه، سارا نه

و نه هروئین. “ سارا در یک بیمارستان کار می کرد و هروئین را می شناسد. او می داند که می تواند مردم را بکشد. من یک پزشک هستم و او هم می خواهد یک پزشک بشود.

بازرس گفت: “می بینم”. نگاهش كرد و فكر كرد ، اما هيچ چيزي نگفت.

آنا گفت: “حالا ،

به من درباره این جوان ، حسن بگوید.”

بازرس گفت: “خوب ،”

او برگه های را از روی میز برداشت و شروع به خواندن آنها کرد. اما ما چیزهای زیادی درباره او نمی دانیم. او یک پسر ثروتمند است ، از یک خانواده خوب. فکر می کنم پدرش دو یا سه فروشگاه دارد.

و همچنین پلیس هم در شهرشان او را می شناسد. سال گذشته پدرش یک ماشین جدید به او داد - یک ماشین بسیار سریع. و . به این گوش دهید! یک روز او به یک ماشین پلیس برخورد کرد و ماشین پلیس به درون رودخانه رفت! عجب داستانی! پدرش ماشین جدیدی برای پلیس خرید. پدرش پول زیادی دارد. بازرس لبخند زد ، اما آنا ناراحت به نظر رسید. او گفت: “اوه عزیزم.” “این خیلی خوب نیست.”

او گفت: “نه”. خوب نیست

اما این داستان در مورد هروئین بدتر است. خیلی بدتر. من این داستان را دوست ندارم.

متن انگلیسی فصل

Chapter two

Anna Harland left the prison and went to talk to the police. She waited a long time in a small office, but after an hour a policeman came into the room. He was a big man, about fifty-five years old, with brown eyes and a nice smile. He moved very slowly and quietly.

‘Good afternoon, Mrs Harland,’ he said. ‘My name is Detective Inspector Aziz. I. arrested your daughter three days ago. I’m very sorry for you. This is a very unhappy thing for a mother.’

‘It’s a very unhappy thing for my daughter, Inspector,’ Anna said angrily. ‘Because she didn’t do it. She’s innocent, you know. She knows nothing about those drugs.’

Detective Inspector Aziz looked at her carefully for a minute. He did not know many English women. ‘She has an interesting face,’ he thought. ‘Very blue eyes, and a long nose. She is not afraid of me, and she is not crying. Perhaps she wants to know the truth. Perhaps she can help me, too.’

‘Well, Mrs Harland,’ he said slowly. ‘It’s difficult for me. Is your daughter telling the truth? Is she innocent? Because the drugs were in her bag, you know.’

‘I know,’ Anna said. ‘But she was with a young man. Hassan. She doesn’t know him very well, I think. Tell me about him, please. I want to know.’

Inspector Aziz smiled. ‘All right,’ he said. ‘But first, tell me about your daughter. Why was she on that plane? Why did she come to this country? Tell me.’

Anna Harland looked at him. ‘He’s a nice man,’ she thought. ‘He listens to people. Perhaps he wants to help. Perhaps he can understand Sarah.’

‘Do you have daughters?’ she asked.

‘Yes,’ the Inspector answered. ‘Two.’

‘Then perhaps you can understand,’ Anna said. ‘Sarah is nineteen. She finished school last year, and she worked for six months in a hospital to get some money. Then she and her boyfriend, Stephen, visited a lot of countries. They went to Greece, Turkey, India, Australia - and now they’re here.

They’re young, and they want to see new countries and new towns and new people. That’s all.’

‘I see,’ the Inspector said. ‘But sometimes young people do things - bad things - because they are in a different country and they need money.’

‘Not Sarah,’ Anna said. ‘And not heroin. Sarah worked in a hospital, and she knows about heroin. She knows it can kill people. I’m a doctor, and she wants to be a doctor, too.’

‘I see,’ the Inspector said again. He looked at her, and thought, but he said nothing.

‘Now,’ Anna said. ‘Tell me about this young man, Hassan.’

‘All right,’ the Inspector said. He took some papers from the table and began to read to her. ‘But we don’t know very much about him. He’s a rich boy, from a good family. His father has two or three shops, I think.

And the police in his town know him, too. Last year his father gave him a new car - a very fast car. And. listen to this! One day he hit a police car, and the police car went into the river! What a story! His father bought a new car for the police. His father has a lot of money.’ The Inspector smiled, but Anna looked unhappy. ‘Oh dear,’ she said. ‘That’s not very good.’

‘No,’ he said. ‘It isn’t good. But this story about the heroin is worse. Much worse. I don’t like this story.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.