کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

فصل 03

توضیح مختصر

گردنبند بریزینگامن

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سه

گردنبند بریزینیگامن

فریا زیباترین خدایان و الهه بود.

او خیلی بلند قد بود، با موهای بلوند بلند و چشمان آبی بزرگ. او الهه عشق و زیبایی بود.

مردم در دنیای وایکینگ ها فکر می کردند که فریا کمک میکند تا گلها و گیاهان آنها در تابستان رشد کند.

فریا یک زن خوب بود، اما او یک مشکل داشت او خیلی حریص بود.

او نسبت به غذا حریص نبود، اما برای اشیاء زیبا حرص و طمع داشت.

او عاشق الماس ها و مروارید ها بود.

او حلقه ها و گردنبندها و همه جواهرات را دوست داشت.

فریا هر چیزی که از طلا و نقره بود را دوست داشت.

او صدها گردنبند طلا و حلقه های الماس داشت، اما او همیشه بیشتر میخواست.

فریا تمام جواهرات زیبای آزگارد را داشت، اما او می دانست که در جهان جواهرات بیشتری هم هست.

گاهی وقتها او به آزگارد سر می زد تا ببیند مردمانی که آنجا زندگی میکنند آیا جواهرات زیبای دیگری برای او دارند! بیشتر، بیشتر، و بیشتر! یک روز او فکر کرد.

من به میدگارد می روم تا اگر جواهرات بیشتری آنجاست آنها را برای خودم ببینم.

اما لوکی کسیکه همه چیز را در مورد الهه ها و خدایان می دانست؛ او را نگاه میکرد.

او فکر کرد: من میدونم فریا داره چکار میکنه او داره به میدگارد میره تا اگر جواهرات بیشتری اونجا هست رو برای خودش بیاره

لوکی تصمیم گرفت تا خودش رو با یک عبای جادویی بپوشونه و اونو تا میدگارد دنبال کنه.

وقتی لوکی عبای جادوئی را پوشید نامرئی شد.

هیچکس نمی تونست اونو ببینه، حتی خدایان دیگه هم نمی تونستن.

شاید بتونم با او شوخی کنم! او فکر کرد

فریا از بیفراست(پل رنگین کمانی برای عبور از آزگارد و رفتن به میدگارد) رد کرد.

او به تمام شهرها و شهرک های میدگارد سر زد، اما او هیچ چیزی که از اون خوشش بیاد رو پیدا نکرد.

تمام وقت، لوکی اونو در عبای جادوئی خودش دنبال میکرد، اما فریا خبر نداشت.

چقدر مایوس کننده! فریا فکر کرد.

دیگه خیلی دیره اما. میتونم به جاهای دیگه سر بزنم! لوکی علاقمند بود.

فریا الان کجا میخواد بره؟ او فکر کرد

اینجا تاریکه و همه خوابیدن.

فریا راه رفت و راه رفت و راه رفت.

لوکی اونو در مسیر طولانی دنبال کرد.

او به همه شهرها و شهرکهای انسانها در میدگارد رفت، تا اینکه او به اسوارتالفیم رسید، جائیکه که جن های سیاه اونجا زندگی میکردند.

جن های سیاه مشهور بودند چون آنها در ساخت شمشیرها و تبرها خیلی خوب بودند.

همچنین آنها جواهرات زیبایی می ساختند.

فریا جواهرات جن های سیاه را دوست داشت، اما او جن های سیاه را دوست نداشت.

جن های سیاه مردمانی بسیار حریص بودند.

آنها از فریا هم حریص تر بودند.

جن های سیاه همیشه پول می خواستند، پول بسیار زیاد.

البته! لوکی فکر کرد که فریا را در اسوارتالفیم دنبال کند.

جن های سیاه فقط در شب کار میکردند.

آنها نمی توانستند در روشنایی روز بیرون بیایند.

فریا به چیزهایی که جن های سیاه می ساختند نگاه میکرد.

آنها گردنبند های زیبایی بودند.

گردنبند ها از نقره ساخته می شدند- نقره در مقابل نور ماه می درخشید.

جن های سیاه در نقره مقداری الماس می ریختند که مانند ستارگان در شب میدرخشید.

این قطعه های جواهر خیلی زیبا هستند و من میخوام همیشه بهشون نگاه کنم فریا با خودش فکر کرد.

من اینها رو میخوام.

لوکی، که همچنان نامرئی بود به فریا نگاه می کرد.

او میدید که فریا به گردنبندها نگاه میکند.

او می دونست که فریا اونها رو میخواد.

جن های سیاه از دیدن الهه فریا تعجب نکردند.

اونها می دونستن که فریا عاشق جواهرات است.

ها! آنها به فریا می خندیدند.

آنها گفتند: آیا میخواهی این گردنبند زیبا را که ما ساختیم ببینید؟ فریا گفت: خب! من بهش علاقمندم

فریا به این فکر کرد که جن ها می بینند که او چقدر گردنبند را می خواهد ممکن است بگویند که قطعه بسیار گرانقیمتی است.

یکی از جن ها گفت: به ما اجازه بده تا در مورد این گردنبند به تو بگوئیم.

این یک گردنبند خیلی خاص است.

اسم این بریزینگامن است.

که این از بهترین نقره در جهان ساخته شده است.

یک جن دیگر گفت

جن اولی گفت، بله! این نقره بهتر از نقره آزگارد است.

او گردنبند را به فریا نشان داد.

می بینی؟ او گفت.

ببین چگونه می درخشد! ‘

یک جن دیگر گفت: صدها الماس در این گردنبد وجود دارد.

.

این خیلی ارزشمند است! فریا به الماس ها نگاه کرد.

و سپس به نقره نگاه کرد.

او گردنبند زیبا را خیلی دوست داشت. من این را میخواهم.

او فکر کرد

او به جن ها گفت، شما میگویید که این ارزشمند است.

چقدر قیمت دارد؟ ‘

قیمت؟ جن اولی پرسید، و سپس خندید.

بانوی من فریا این گردنبند ارزشی ندارد! ‘

منظورت چیه؟ فریا پرسید، او گفت، گردنبند ارزش ندارد برای پول فروخته نمی شود! این مسخره است! فریا گفت: من الهه هستم و من میتوانم هر چیزی که میخواهم را بخرم.

من به شما طلا و نقره و میدهم.

جن گفت: ما به طلا نیاز نداریم.

جن دومی گفت: یا نقره.

نه جن اولی گفت: ما چیزی بسیار ارزشمندتر از طلا یا نقره می خواهیم.

اوه؟ فریا گفت: چه چیزی ارزشمندتر از طلا و نقره هست؟ ‘

جن به آرامی گفت: بانوی من.

تمام چیزی که ما میخواهیم، یک بوسه از شماست.

شما میخواهید من شما را ببوسم؟ فریا پرسید:

او خیلی متعجب شده بود.

او یک الهه است. یک الهه جن های سیاه حریص را نمی بوسد مخصوصا فریا، زیباترین الهه ها.

لوکی به همه چیزی که اتفاق افتاد نگاه می کرد.

حالا این جالب توجه است! او فکر کرد بزار ببینم که فریا چطور اون جن ها رو می بوسه.

من میدونم که بقیه خدیان از اینکه فریا یه جن رو بوسیده خوشحال نمیشن.

فریا برای مدت زیادی به سختی فکر کرد

او نمی خواست که یک جن رو ببوسه، اما او خیلی گردنبند رو دوست داشت.

او بیشتر فکر کرد.

و سپس او تصمیم گرفت.

او گفت: خیلی خب. من به هر کدام از شماها یک بوس میدم، و فقط یک بوس.

بعد شما به من گردنبند بریزینگامن رو میدید و من به آزگارد برمیگردم. باشه؟ ‘

بله. جن ها گفتند.

فریا این کار رو دوست نداشت، اما او چشماش رو بست و هر کدوم از جن ها رو بوسید، فقط یکی، از گونه اونها.

تمام شد.

او گفت.

حالا به من گردنبند رو بدید.

جن ها گردنبند رو به فریا دادند.

اونو پوشید و از نظر اون بسیار زیباتر شده بود.

قبل از اینکه روز شود اونجا ترک کرد.

او خیلی خوشحال بود و خواست که به آزگارد برگرده.

لوکی همه چیزهایی که اتفاق افتاده بود را نگاه کرد.

من میخوام با او یک شوخی بکنم.

او فکر کرد، و اونو تا خونه دنبال کرد.

وقتی فریا به آزگارد بازگشت، نمی خواست با کسی در مورد گردنبند حرفی بزنه.

اون خیلی نگران بود که مبادا اودین بفهمه که او جن های سیاه رو بوسیده.

او میخواست که گردنبند رو به همه نشون بده اما می دونست که بهتره که اونو قایم کنه.

لوکی میخواست دردسر درست کنه، پس اون رفت که اودین رو ببینه.

آیا گردنبند زیبای فریا رو دیدی؟ لوکی از اودین پرسید.

نه! اودین گفت.

من شگفت زده شدم.

من خدای خدایان هستم.

معمولا فریا جواهرات جدید را اول به من نشان میدهد.

این معمولا بی سروصدا انجام میشه.

بنظرت چرا اون گردنبند جدیدش رو نشونت نمیده؟ لوکی پرسید.

اودین گفت: من نمی دونم.

این باعث عصبانیت اودین شد.

اودین خدای بسیار باهوشی بود اما در این موقع اون واقعا نمی دونست.

لوکی گفت: اجازه بده تا من بهت بگم.

فریا گردنبند جدیدش رو از جن های سیاه گرفته! ‘

چی! اودین گفت: اودین جن های سیاه رو دوست نداشت.

اونها در ساخت شمشیر بهترین هستند، اما او فکر کرد که جن ها خیلی بد هستند، مردم حریصی هستند.

برای این گردنبد چقدر به جن های سیاه پرداخته؟ او پرسید.

لوکی دوباره گفت: اجاره بده تا بهت بگم.

اون به جن ها هیچ پولی نداده! ‘

چی؟ اودین پرسید.

این گردنبند رایگان بود؟ من اونو باور نمیکنم! من میدونم که جن ها چقدر حریص هستند! ‘

لوکی گفت: نه، رایگان نبود! اون چیزی فراتر از پول پرداخت کرد.

بیشتر از پول؟ من نمی فهمم.

در مورد چی حرف میزنی؟ اودین پرسید.

لوکی گفت: او به هر جن یک بوس داد.

اودین خیلی عصبانی بود.

اون نمی خواست که خدایان جن های سیاه را ببوسند.

تو چطور این رو میدونی؟ او از لوکی پرسید.

لوکی گفت: من خودم رو نامرئی کردم و اونو تعقیب کردم.

همه اینها حقیقته.

اودین گفت: خب پس.

اون نمیتونه این گردنبند رو داشته باشه.

این حق رو نداره.

ما باید اونو ازش بگیریم.

لوکی گفت من بهت میگم که چطور گردنبند رو از فریا بگیریم! ‘

لوکی گفت: خیلی خب.

من سعیمو میکنم.

اون شب، وقتی فریا خوابیده بود، لوکی خودش رو به یک مگس تغییر قیافه داد.

او از سوراخ کلید در اتاق خواب فریا وارد اتاق شد و گونه فریا را نیش زد.

فریا بیدار شد.

او گفت: اوه! این فقط یه مگسه، او برگشت و دوباره خوابید.

حالا لوکی گردنبند بریزینگامن رو میتونست ببینه. اونجا بود زیبا و درخشان در گردن الهه.

او دوباره خودش رو به یک مرد تغییر داد و خیلی آرام بدون حرف زدن باهاش گردنبند فریا رو گرفت.

و سپس اونو برای اودین برد.

وقتی فریا بیدار صبح روز بعد بیدار شد او خیلی متعجب بود.

گردنبند من کجاست؟ او گفت.

بریزینگامن زیبای من کجاست؟ او شروع به گریه کرد.

من زیباترین گردنبند رو گم کردم! و سپس عصبانی شد.

او فکر کرد لوکی از این جریان خبر داره.

او با من شوخی کرده.

او بلند شد و دنبال لوکی گشت، اما نتونست اونو پیدا کنه.

در عوض اودین رو ملاقات کرد.

موضوع چیه فریا؟ اودین پرسید.

او میتونست ببینه که فریا عصبانیه.

فریا گفت: دنبال لوکی میگردم.

چرا؟ اودین پرسید.

فریا گفت: او یک چیزی از من برداشته. اون داره یکی از ترفندهاش رو با من شوخی میکنه.

اودین گفت: من میبینم.

شاید اینه، این چیزیه که داری دنبالش میگردی؟ و بعد گردنبند بریزینگامن رو بالا آورد.

اوه! فریا گفت.

او از دیدن دوباره گردنبد خوشحال بود، اما نگران بود زیرا اودین الان اونو گرفته.

فریا می دونست اودین خیلی عصبانی میشه.

بله! اینه.

گردنبند زیبای من! ‘

این رو از کجا آوردی؟ اودین پرسید.

فریا گفت: اوه، خب امممم..چون میدونست نمیتونه به اودین بگه که اون رو از پیش جن های سیاه آورده! اودین گفت: بزار به این گردنبند نگاه کنم.

این خیلی خیلی زیباست.

مثل نقره درخشانه.

الماس های زیادی داره! او گفت: فقط یک مکان هست که این گردنبند از اونجا اومده.

جن های سیاه! ‘

فریا گفت: بله. درسته.

او میدونست نمیتونه به اودین دروغ بگه.

اون از پیش جن های سیاه اومده.

و چقدر برای این گردنبند زیبا به جن های سیه پرداخت کردی؟ اودین پرسید.

من میدونم که اونها خیلی طمع دارند(حریصند) ‘

فریا گفت من به اونها پول ندادم اوه نه؟ اودین به آرامی پرسید.

پس چطوری به اونها پرداخت کردی؟ ‘

فریا میدونست که باید حقیقت رو بگه.

او گفت: من با بوس اونو پرداخت کردم! او گفت: سه تا بوس.

اودین گفت: منم همین فکر رو میکنم.

تمام وقت لوکی دنبال تو بود.

او نامرئی بود.

او گرنبند رو برای من آورد.

اودین خیلی عصبانی بود.

ما خدایان جن های سیاه رو دوست نداریم.

آنها مردمانی بسیار حریص هستند.

فریا گفت: درسته، میدونم.

اما من این گردنبند رو خیلی دوست داشتم.

لطفا بزار اونو داشته باشم.

اودین گفت: من خیلی از این قضیه عبانی هستم.

اما گردنبند رو به تو میدم.

بله

فریا گفت.

اما فقط اگه.

اودین گفت:

اگر چی؟ فریا پرسید

اودین گفت: اگر تو جنگ رو شروع کنی.

شروع یک جنگ؟ فریا پرسید

چرا؟ ‘

چون من خدای جنگ و نبرد هستم.

و وقتی عصبانی هستم من میخواهم که یک جنگ جدید شروع شروع شود.

تو باید جنگ را شروع کنی، در میدگارد، میان دو پادشاه.

و وقتی یک مرد در این جنگ کشته شد، تو باید دوباره اونو زنده کنی.

این راهیه که جنگ همیشه ادامه داشته باشه. اودین گفت

اما این یک چیز وحشتناک است! فریا پاسخ داد: اودین گفت: بله، هست.

اما تو یک کار وحشتناک انجام دادی.

آیا گردنبند رو میخوای؟ میخوای جنگ رو شروع کنی؟ ‘

فریا خیلی فکر کرد، اما برای یک لحظه.

او هم حریص بود و میدونست که چی میخواد.

او گفت: خیلی خب. بله، من جنگ رو در میدگارد شروع میکنم.

حالا بریزینگامن رو به من بده.

اودین گردنبند رو به فریا داد و بعد فریا به میدگارد رفت.

اما در این موقع، اینبار دنبال جواهر نبود، او رفت که یک جنگ وحشتناک رو راه بندازه.

بعضی اوقات، هنگامیکه آنها عصبانی هستند، خدایان وایکینگ کارهای وحشتناکی انجام میدهند.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER THREE

The Brisingamen Necklace

Freyja was the most beautiful of all the gods and goddesses. She was very tall, with long, blonde hair and big, blue eyes.

She was the goddess of love and beauty. People in the Viking world thought that Freyja helped their flowers and plants to grow in the summer.

Freyja was a good woman, but she had one problem - she was very greedy. She was not greedy for food, but for beautiful objects.

She loved diamonds and pearls - all types of jewels. She loved rings and necklaces - all types of jewellery. Freyja loved anything gold or silver.

She had hundreds of gold necklaces and diamond rings, but she always wanted more.

Freyja had all of the most beautiful jewellery in Asgard, but she knew that in the other worlds there was more jewellery.

Sometimes she visited Midgard to see if the humans who lived there had any beautiful jewellery for her.

‘More, more, more!’ she thought one day. ‘I’m going to go down to Midgard, to see if there’s more jewellery for me!’

But Loki - who knew everything about all the gods and goddesses - was watching her.

‘I know what Freyja is doing,’ he thought. ‘She’s going down to Midgard to see if there’s any beautiful jewellery for her there.’

Loki decided to put on his magic cloak and follow her to Midgard. When Loki put on his magic cloak he was invisible.

No one could see him, not even another god. ‘Perhaps I can play a trick on her!’ he thought.

Freyja went out and crossed the Bifrost bridge into Midgard. She looked around all the towns and cities in Midgard, but she did not find anything she liked.

All the time, Loki was following her in his magic cloak, but she did not know.

‘How disappointing!’ thought Freyja. ‘It’s very late now - but. there’s somewhere else I can go.’

Loki was interested. ‘Where is Freyja going now?’ he thought. ‘It’s dark, and everyone is asleep.’

Freyja walked and walked and walked. Loki followed her for a long way. She went away from all of the human towns and cities in Midgard, until she arrived in Svartalfheim, the place where the dark elves lived.

The dark elves were famous because they were very good at making swords and axes. They also made very beautiful jewellery.

Freyja loved the dark elves’ jewellery, but she did not like the dark elves. The dark elves were very greedy people. They were even more greedy than Freyja. The dark elves always wanted money, lots of money.

‘Of course!’ thought Loki as he followed Freyja into Svartalfheim. ‘The dark elves only work at night. They can’t come out in the light of the day.’

Freyja watched what the dark elves were making. It was a beautiful necklace.

The necklace was made of silver - silver as bright as the moon. In the silver, the dark elves were putting lots of diamonds - diamonds as shiny as the stars at night.

‘That is the most beautiful piece of jewellery I’ve ever seen,’ thought Freyja. ‘I want it!’

Loki, who was still invisible, watched Freyja. He saw her looking at the necklace. He knew she wanted it.

The dark elves were not surprised to see the goddess Freyja. They knew she liked their jewellery a lot.

‘Ha!’ they laughed at her. ‘Do you want to take this beautiful necklace we’ve made,’ they said.

‘Well,’ said Freyja. ‘I might be interested.’ Freyja thought that if the elves saw how much she wanted the necklace, they would ask a very high price.

‘Let us tell you about this necklace,’ said one of the elves. ‘This is a very special necklace. Its name is Brisingamen.’

‘It’s made of the best silver in the world!’ said another elf.

‘Yes,’ said the first elf. ‘This silver is even better than the silver in Asgard!’ He showed the necklace to Freyja. ‘See?’ he said. ‘Look how it shines!’

‘There are a hundred diamonds in this necklace,’ said the other elf. ‘It’s very valuable!’

Freyja looked at the diamonds. Then she looked at the silver. She wanted the beautiful necklace very much. ‘I must have it!’ she thought.

‘You say it’s valuable,’ she said to the elves. ‘How much does it cost?’

‘Cost?’ asked the first elf, and then he laughed. ‘My lady Freyja, this necklace has no cost.’

‘What do you mean?’ asked Freyja.

‘This necklace is so valuable, it can’t be sold for money,’ he said.

‘That’s ridiculous!’ said Freyja. ‘I’m a goddess, and I can buy anything I want! I’ll give you gold, silver.’

‘We don’t need gold,’ said the elf.

‘Or silver,’ said the second elf.

‘No,’ said the first elf, ‘We want something more valuable than gold or silver.’

‘Oh?’ said Freyja. ‘What is more valuable than gold or silver?’

‘My lady,’ said the elf quietly. ‘All we want, is one kiss, from you.’

‘You want me to kiss you?’ asked Freyja. She was very surprised. She was a goddess. A goddess did not kiss the ugly, greedy dark elves, especially Freyja, the most beautiful goddess.

Loki was watching everything happen. ‘Now this is interesting!’ he thought. ‘Let’s see if Freyja will kiss those elves! I know the other gods won’t be happy if Freyja kisses an elf.’

Freyja thought hard for a long time. She did not want to kiss the elves, but she wanted the necklace very much. She thought some more. And then she decided.

‘Very well,’ she said. ‘I’ll give each of you one kiss, and one kiss only. Then you’ll give me the Brisingamen necklace, and I’ll return to Asgard. Yes?’

‘Yes!’ said the elves.

Freyja did not like it, but she closed her eyes and kissed each of the elves, just once, on their cheeks.

‘Done!’ she said. ‘Now give me the necklace!’

The elves gave Freyja the necklace. She put it on, and it made her look even more beautiful. Before it was day, she left. She was very happy as she went back to Asgard.

Loki saw all this happen. ‘I’m going to play a trick on her!’ he thought, as he followed her home.

When Freyja returned to Asgard, she did not want to tell anyone about the necklace. She was worried Odin would know she kissed the dark elves.

She wanted to show everyone the necklace, but knew it was better to hide it.

Loki wanted to make trouble, so he went to see Odin. ‘Have you seen Freyja’s beautiful new necklace?’ he asked Odin.

‘No!’ said Odin. ‘I’m surprised. I’m the chief god. Usually, Freyja shows me first when she has some new jewellery. It happens quite often.’

‘Why do you think she hasn’t shown you her new necklace?’ asked Loki.

‘I don’t know,’ said Odin. This made Odin angry. Odin was the most intelligent of the gods, but this time, he really did not know.

‘Then let me tell you,’ said Loki. ‘Freyja got her new necklace from the dark elves!’

‘What!’ shouted Odin. Odin did not like the dark elves. They were good at making swords, but he thought they were bad, greedy people. ‘How much did she pay the dark elves for this necklace?’ he asked.

‘Let me tell you,’ said Loki again. ‘She didn’t give them any money.’

‘What?’ asked Odin. ‘Was this necklace free? I don’t believe it! I know how greedy the dark elves are!’

‘No, it wasn’t free,’ said Loki. ‘She paid a price more than money.’

‘More than money? I don’t understand. What are you talking about?’ asked Odin.

‘She gave the elves a kiss,’ said Loki.

Odin was very angry. He did not want a goddess kissing the dark elves. ‘How do you know this?’ he asked Loki.

‘I made myself invisible, and followed her,’ said Loki. ‘It’s all true!’

‘Well then,’ said Odin. ‘She can’t have this necklace! It’s not right. We must take it from her. Loki - I’m telling you to take the necklace away from Freyja!’

‘Very well,’ said Loki. ‘I’ll try.’

That night, while Freyja was asleep, Loki changed himself into a fly. He flew through the keyhole in Freyja’s locked bedroom door and bit Freyja on the cheek.

Freyja woke up. ‘Oh! It’s just a fly,’ she said, then she turned and went back to sleep.

Now Loki could see the Brisingamen necklace

. There it was, beautiful and shining, on the goddess’s neck. He changed himself into a man again, and very quietly, without waking her, he took the necklace from Freyja. Then he took it to Odin.

When Freyja woke up the next morning, she was very surprised. ‘Where is my necklace?’ she shouted. ‘Where is beautiful Brisingamen?’

She started to cry. ‘I’ve lost the most beautiful necklace!’ Then she started to become angry.

‘Loki has something to do with this,’ she thought. ‘He’s playing a trick on me!’

She got up and went to look for Loki, but she could not find him. Instead, she met Odin.

‘What’s the matter, Freyja?’ asked Odin. He could see she was angry.

‘I’m looking for Loki,’ she said.

‘Why?’ asked Odin.

‘He’s taken something from me,’ she said. ‘He’s playing one of his tricks on me.’

‘I see,’ said Odin. ‘Is it, perhaps, this that you are looking for?’ And he held up the Brisingamen necklace.

‘Oh!’ said Freyja. She was happy to see her necklace again, but she was worried because now Odin had it.

She knew Odin would be very angry. ‘Yes! That’s it. My beautiful new necklace!’

‘Where did it come from?’ asked Odin.

‘Oh, well, erm.’ said Freyja, because she knew she could not tell Odin that it came from the dark elves.

‘Let me look at this necklace,’ said Odin. ‘It’s very, very beautiful. Such shiny silver. Lots of diamonds! There’s only one place this necklace has come from,’ he said. ‘The dark elves!’

‘Yes,’ said Freyja. ‘It’s true.’ She knew she could not lie to Odin. ‘It came from the dark elves.’

‘And how much did you pay the dark elves for this beautiful necklace?’ asked Odin. ‘I know they’re very greedy.’

‘I didn’t give them money,’ she said.

‘Oh no?’ asked Odin slowly. ‘Then how did you pay them?’

Freyja knew she had to tell the truth. ‘I paid them with a kiss. Three kisses,’ she said.

‘I thought so,’ said Odin. ‘All the time, Loki was following you. He was invisible. He took the necklace and gave it to me.’ Odin was very angry. ‘We gods do not like the dark elves. They’re greedy people.’

‘That’s true, I know,’ said Freyja. ‘But I wanted the necklace so much. Please let me have it!’

‘I’m very angry about this,’ said Odin. ‘But I’ll give you the necklace.’

‘Yes!’ said Freyja.

‘But only if.’ said Odin.

‘If what?’ she asked.

‘If you start a war,’ said Odin.

‘Start a war?’ asked Freyja. Why?’

‘Because I’m the god of war and battles. And when I’m angry, I want to start a new war. You will start a war, in Midgard, between two kings.

And every time a man dies in the war, you will make him live again. This way, the war will continue forever!’ said Odin.

‘But that’s a terrible thing!’ replied Freyja.

‘Yes, it is,’ said Odin. ‘But you’ve done a terrible thing. Do you want the necklace? Will you start the war?’

Freyja thought very hard, but only for a moment. She was greedy too, and she knew what she wanted.

‘Very well,’ she said. ‘Yes, I’ll start a war in Midgard. Now give me Brisingamen!’

Odin gave Freyja the necklace, and then she went down to Midgard again.

But this time, she was not looking for jewellery, she was going to start a terrible war.

Sometimes, when they were angry, the Viking gods did terrible things.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.