کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

فصل 02

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوم

داستانی از تریم

یک روز صبح ، ثور از خواب بیدار شد و نتوانست چکش مجولنیر خود را پیدا کند. مجولنیر برای ثور بسیار مهم بود. با چکش اش رعد و برق و صاعقه می ساخت. چکش مجولنیر، ثور را به اندازه صد مرد قدرتمند ساخت.

ثور زیر تختش را نگاه کرد ، اما آنجا نبود. او به اتاقی که شمشیرها، تبرها و کلاه خود اش را نگه می داشت نگاه انداخت ، اما آنجا نبود. او به هر یک از پانصد اتاق کاخش بیلسکیرنیر اش نگاه انداخت ، اما آنجا نبود. اصلاً هیچ نشانه ای از مجولنیر ، چکش جادویی او وجود نداشت.

در ابتدا ثور نگران نشد. ثور از آن خدایانی نبود که نگران باشد. در عوض ، ثور سریع عصبانی شد. و وقتی نتوانست مجولنیر را پیدا کند ، خیلی سریع عصبانی شد. “آن کجاست؟ فریاد زد :

مجولنیر کجاست؟”

بدون مجولنیر، ثور نمی توانست رعد و برق و صاعقه بسازد. بدون مجولنیر ، ثور قویترین خدا نبود.

سپس ، به آرامی ، یک تصور به ذهن او آمد: لوکی! لوکی همیشه در حال حقه زدن و سر به سر گذاشتن خدایان دیگر بود. “من می دانم چه اتفاقی در حال افتادن است!” با خودش فکر کرد “

من مطمئن هستم که لوکی چکش من را برای شوخیبرداشته است!” حالا او حتی عصبانی تر شد.

” لوکی!

او فریاد زد:

کجا هستی؟ و با چکش من چه کار کرده ای؟

لوکی ظاهر شد.”هیچ نظری ندارم!” او گفت:

ثور گفت: “حرفت را باور نمی کنم.” “تو داری به من کلک میزنی ، درسته؟ چکش مجولنیر من کجاست؟ اگر به من نگویی ، من .

اما ثور وقت لازم برای اتمام جمله اش را نداشت. لوکی مواقعی که ثور عصبانی بود را دوست نداشت.

باور کن نمی دانم!

لوکی سریع گفت:”

تقصیر من نیست! من این بار شوخی نمی کنم!”

ثور گفت: “پس این بسیار جدی است.” “اگر غول ها مجولینر را گرفته باشند ، می توانند به آسگارد وارد شوند و به شهر خدایان ما حمله کنند.”

لوکی گفت:”حق با توست. ما باید یک کاری بکنیم.” سپس لوکی نقشه ای کشید.

او گفت: کاری که می خواهم بکنم این است که پوست شاهین فریا را قرض می‌گیرم، و با این کار می‌توانم وانمود کنم که یک پرنده شده‌ام! به سراسر دنیا پرواز خواهم کرد و به دنبال چکش خواهم گشت.

ثور گفت: “خیلی خوب”. “دیگر باید بروی - و سریع باش!”

لوکی پوست شاهین الهه جادویی را گرفت و هنگامی که آن را برتن کرد ، یک پرنده شد - یک شاهین بزرگ. او برای جستجوی چکش به تمام اطراف آسگارد و میدگارد پرواز كرد. اما چیزی پیدا نکرد. بعد آن به یوتنهایم جایی که غول ها در آن زندگی کردند، رفت و در آنجا پادشاه غولها - تریم را دید. تریم خیلی خوشحال به نظر می رسید. لبخند می زد و با خودش آواز می خواند.

لوکی پوست شاهین را درآورد و دوباره خودش شد. بنابراین ، لوکی از غول پرسید:

” آن کجاست؟

چه کجاست؟تریم پاسخ داد:

لوکی گفت: “ می دانی راجب چه چیزی صحبت می کنم،

مجولنیر چکش جادویی که از ثور گرفتی کجاست؟

غول حقیقت را گفت. “ها!” او خندید. ‘بله! درسته. چکش را از ثور گرفتم در حالی که در خواب عمیق بود! او چیزی ندید! او برای خدا، خیلی باهوش نیست، هست؟

“این مال ماست! لوکی گفت:آن را به ما برگردانید! همین الان!”

به هیچ وجه

تریم گفت:

اگر الان آن را به ما برنگردانی، خدایان به شما حمله خواهند کرد.

لوکی با عصبانیت گفت:

“می دانید که اگر چکش مجولنیر داشته باشم ، نمی توانید علیه من بجنگید!” تریم گفت:

“من بسیار قوی تر خواهم شد - من پیروز خواهم شد!”

لوکی چیزی نگفت. او می دانست که تریم درست می گوید. سپس او گفت: بسیار خب،

من یک فکری دارم. گوش کن ، اگر چیز دیگری به شما بدهیم ، آیا مجولنیر رو به ما بر می گردانید؟

هوم،

تریم گفت:

فکر بدی نیست.

از این گذشته ، مجولنیر چیزی نیست که بخواهم . “

“نه؟

لوکی پرسید:

آن چیست که می خواهید؟”

“الهه فریا! او زیبا ترین زنی است که من تا به حال دیده ام. “من می خواهم با الهه فریا ازدواج کنم!”

بنابراین لوکی گفت: اگر بتوانی با فریا ازدواج کنی، چکش را به ما برمیگردانی؟

دقیقا درسته!تریم گفت:

لوکی گفت: ببینم چه کار می توانم بکنم و پرواز کرد و به آسگارد بازگشت.

امکان ندارد،

فریا گفت:

به هیچ وجه

لطفا.

لوکی و دیگر خدایان گفتند:

اگر شما با تریم ازدواج کنید، ااو چکش را به ما بر می گرداند و غول ها با اسگارد حمله نمی کنند.

اما فریا نمیخواست این را بشنود. فریاد زد: “امکان ندارد، نمی توانم با یک غول پیر و زشت ازدواج کنم فقط برای اینکه همه شما را خوشحال کنم.”

غیرممکن بود. اگرچه خدایان چندین بار درخواست كردند ، اما فریا به سادگی حاضر به ازدواج با غول تریم نشد.

بعد از مدتی اودین گفت: حق با اوست. باید فکر دیگری بکنیم (نقشه دیگری بکشیم). چه کاری می توانیم بکنیم؟

خدایان همه مدت طولانی سخت به فکر فرو رفتند ، تا زمانی که لوکی ایده ای داشت. من می دانم. او گفت:

چرا ثور با تریم ازدواج نمی کند؟

چی؟

خدایان دیگر گفتند:

در مورد چه حرف میزنی؟

“غول تریم می خواهد با زیباترین زن اینجا ازدواج کند - نه یک مرد بزرگ با ریش مانند ثور !”

اودین گفت:

لوکی گفت: درست است، اما گوش کنید، ما می دانیم که غول ها خیلی شجاع نیستند.

اودین گفت: درست است.

لوکی ادامه داد: و تریم یک غول احمق است.

درست است.

خدایان دیگر کفتند:

“بنابراین کاری که میکنیم این است که: ما لباس عروس بر تن ثور میکنیم ، و بر روی او حجاب عروس قرار می دهیم تا تریم نتواند صورت او را ببیند.” “سپس ما به یوتنهایم می رویم ، و به او می گوییم ثور، فریا است!”

خدایان دیگر به این ایده خندیدند اما از این ایده خوششان آمد. بله،

آنها گفتند:

این جواب میده.

لوکی گفت: بعد موقعی که تریم مجولینر را به ما برگرداند، ما می توانیم آن را سریع بگیریم و برگردیم.

روز بعد ، خدایان همه وقتی دیدند که ثور لباس عروس به تن کرده و با حجاب موهای قرمز و ریش های بلندش را پوشانده، دوباره خندیدند. آنها حتی وقتی او گردنبند زیبای فریجه را به گردن انداخت، بیشتر خندیدند .

بالدر گفت:”این عروس زیبایی نیست! هر کسی می تواند ببیند که این یک مرد است که لباس عروس به تن کرده است!”

اودین گفت: “ مهم نیست. آن غول بسیار احمق است ، او هرگز نخواهد دید!”

ثور بسیار عصبانی بود. من نمی خواهم این کار را انجام بدهم!”او فریاد زد: “

این احمقانه است!” و شروع به برداشتن حجاب از صورتش کرد .

اودین به ثور گفت: “گوش کن پسرم.” اگر این کار را نکنی ، این به این معنی است که غول ها مجولنیر را دارند. و می دانی اگر آنها به آسگارد بیایند و با آن چکش جادویی با ما بجنگند، چه اتفاقی می افتد!

ثور عصبانی بود ، اما می دانست حق با پدرش بود. این خیلی خطرناک بود. او باید به نقشه لوکی “بله” می گفت - و بگذارد دیگر خدایان به او بخندند.

لوکی و ثور (وانمود می کند که الهه زیبایی فریا است) به یوتونهایم که غول تریم در آن زندگی می کرد، رفتند. به محض اینکه تریم عروس را دید ، بسیار خوشحال شد. “خدای من! او گفت:

او بسیار قد بلند است!”

لوکی گفت: “ درست است. الهه بسیار قد بلند هستند!”

می توانم صورت او را ببینم؟”تریم پرسید:”

“نه!

لوکی گفت:

عروس نمی تواند حجاب خود را تا بعد از عروسی بردارد!”

تریم گفت: “اوه، البته ،

اما می توانم صدایش را بشنوم؟ می خواهم سخنان محبت آمیزی که به من می گوید را بشنوم!”

“نه ، نمی توانید!

لوکی گفت عروس فقط بعد از عروسی با شما صحبت خواهد کرد.

تریم گفت: “بسیار خوب ،

بیایید اکنون بنشینیم و شام عروسی بخوریم. بعد از شام ، ما ازدواج خواهیم کرد!”

همه آنها در کنار یک میز بزرگ با غذای زیادی بر روی آن نشستند. ثور به پرخوری مشهور بود - و حتی لباس عروس و حجاب عروس که پوشیده بود مانع از خوردن او نشد. اول ، او یک گاو خورد. بعد آن دوازده ماهی خورد. سپس تمام غذاهای باقی مانده بر روی میز را خورد.

“خدای من! تریم گفت:

او بسیار گرسنه است!”

“این به خاطر این است که او خیلی به عروسی فکر می کند - او خوردن را فراموش کرده است! لوکی گفت:

او بیش از یک هفته است که چیزی نخورده است! اما حالا شما را دیده است ، او دوباره گرسنه است!”

ثور مقدار زیادی غذا خورد ، اما در زیر حجاب بسیار عصبانی بود. او به لوکی آهسته گفت: “من اصلاً این را دوست ندارم!” و شروع کنار زدن حجاب کرد.

لوکی فریاد زد: “نه! و دوباره حجاب را بر روی صورت ثور کشید. اما تریم چشمان ثور را دید.

“خدای من!

او گفت:

او چشمهای خیلی قرمزی دارد! فکر کردم فریا چشمهای زیبا و آبی داشت.

“این به خاطر این است که عروس خیلی به عروسی فکر می کند!

او سه شب نخوابیده است!”

لوکی گفت:

تریم گفت: “می فهمم. خب ، حالا ما غذا خورده ایم ، بیایید ازدواج کنیم!”

لوکی گفت: “بسیار خب. اما اول - قولت رو به یاد بیار! تو باید چکش مجولنیر را به ما برگردانی!

“البته!

غول گفت:

او چکش جادویی بزرگ را بیرون آورد و روی میز گذاشت.

ثور دوباره به محض اینکه چکش خود را دید ، نتوانست جلوی خودش را بگیرد. از جایش پرید ، حجاب عروس را برداشت ، چکش خود را گرفت و خندید.

“ها!

او به تریم گفت:

اکنون تعجب کردی؟” او چکش را بلند کرد و با آن به سر غول ضربه زد. دوباره این کار را نکنی!

و به تریم فریاد زد :

سپس ثور و لوکی با چکش مجلونیر به اسگارد بازگشتند.

به کسی نگو که من لباس عروسی پوشیدم! ثور به لوکی گفت:

من احمق به نظر می رسم!”

“ها! ،

لوکی خندید:

ثور، گاهی احمق هستی! اما نه به اندازه آن غول “

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TWO

The Story of Thrym

One morning, Thor woke up and could not find his hammer Mjollnir. Mjollnir was very important to Thor. With his hammer, he made the thunder and the lightning.

Mjollnir the hammer made Thor as strong as a hundred men.

Thor looked under his bed, but it was not there. He looked in the room where he had his swords and axes and helmets, but it was not there.

He looked in every one of the five hundred rooms of his palace Bilskimir, but it was not there. There was no sign at all of Mjollnir, his magic hammer.

At first, Thor did not get worried. Thor was not the type of god who worried. Instead, Thor got angry, quickly.

And when he could not find Mjollnir, he got very angry, very quickly. ‘Where is it?’ he shouted. ‘Where’s Mjollnir?’

Without Mjollnir, Thor could not make the thunder and lightning. Without Mjollnir, Thor was not the strongest of the gods.

Then, slowly, an idea came into his head: Loki! Loki was always playing tricks and jokes on the other gods. ‘I know what’s happening!’

he thought to himself. ‘I’m sure that Loki has taken my hammer for a joke!’ Now, he got even more angry.

‘Loki!’ he shouted. ‘Where are you? And what have you done with my hammer?’

Loki appeared. ‘I have no idea!’ he said.

‘I don’t believe you,’ said Thor. ‘You’re playing a trick on me, aren’t you? Where’s my hammer Mjollnir? If you don’t tell me, I’ll.’

But Thor did not have time to finish his sentence. Loki did not like it when Thor was angry.

‘I promise I don’t know!’ said Loki quickly. ‘It’s not me! I’m not playing a joke this time!’

‘Then this is very serious,’ said Thor. ‘If the giants have taken Mjollnir, they can get into Asgard and attack our city of the gods!’

‘You’re right,’ said Loki. ‘We need to do something.’ So Loki came up with a plan.

‘Here’s what I’ll do,’ he said, ‘I’ll borrow Freyja’s falcon skin, and with that, I can pretend to be a bird! I’ll fly all around the world and look for the hammer.’

‘Very well,’ said Thor. ‘Off you go - and be quick!’

Loki took the goddess’s magic falcon skin and when he put it on, he became a bird - a large falcon. He flew all around Asgard and Midgard looking for the hammer. But he did not find anything.

Then he went to Jotunheim, where the giants lived, and there he saw the king of the giants - Thrym. Thrym was looking very happy.

He was smiling, and singing a little song to himself.

Loki took off the falcon skin, and became himself again. ‘So,’ Loki asked the giant. ‘Where is it?’

‘Where is what?’ replied Thrym.

‘You know what I’m talking about,’ said Loki. ‘Where is Mjollnir, the magic hammer you’ve taken from Thor!’

The giant told the truth. ‘Ha!’ he laughed. ‘Yes! It’s true. I took the hammer from Thor while he was fast asleep!

He didn’t see a thing! He’s not very clever for a god, is he?’

‘It’s ours!’ said Loki, ‘Return it to us! Right now!’

‘No way!’ replied Thrym.

‘If you don’t give it to us at once, the gods will attack you!’ said Loki angrily.

‘You know that you can’t fight against me if I have the hammer Mjollnir!’ said Thrym. ‘I will be much stronger - I will win!’

Loki said nothing. He knew that Thrym was right. ‘Very well, then,’ he said. ‘I have an idea. Listen, if we give you something else, then will you give us Mjollnir?’

‘Hmmm.’ said Thrym. ‘That’s not a bad idea. After all, it’s not Mjollnir that I want.’

‘No?’ asked Loki. ‘What is it that you want?’

‘The goddess Freyja! She’s the most beautiful woman I’ve ever seen,’ said Thrym. ‘I want to marry the goddess Freyja!’

‘So,’ said Loki, ‘If you can marry Freyja, will you give us the hammer?’

‘Exactly right!’ said Thrym.

‘I’ll see what I can do,’ said Loki, and flew off, to return to Asgard.

‘Not a chance!’ said Freyja. ‘No way!’

‘Please!’ said Loki, and all the other gods with him. ‘If you marry Thrym, he’ll give us the hammer, and the giants won’t attack Asgard.’

But Freyja did not want to hear of it. ‘There’s no way I’m going to marry an ugly, old giant only to make all of you happy,’ she shouted.

It was impossible. Even though the gods asked and asked, Freyja simply refused to marry the giant Thrym.

‘She’s right,’ said Odin, after a long time. ‘We’ll have to think of another plan. What can we do?’

The gods all thought hard for a long time, until Loki had an idea. ‘I know!’ he said. ‘Why doesn’t Thor marry Thrym?’

‘What!?’ said all the other gods. ‘What are you talking about?’

‘Thrym the giant wants to marry the most beautiful woman there is - not a big man with a beard like Thor!’ said Odin.

‘That’s true,’ said Loki, ‘But listen - we know that giants are not very intelligent.’

‘That’s true,’ said Odin.

‘And Thrym is a very stupid giant,’ continued Loki.

‘That’s true!’ said the other gods.

‘So what we do is this: we put a wedding dress on Thor, and a bride’s veil so Thrym can’t see his face,’ said Loki. ‘Then we go to Jotunheim, and tell him Thor is Freyja!’

The other gods all laughed at the idea, but they liked it. ‘Yes!’ they said. ‘This could work!’

‘Then when Thrym gives us Mjollnir,’ Loki said, ‘We take it quickly, and run away!’

The next day, the gods all laughed again when they saw Thor wearing a wedding dress and bride’s veil to cover his red hair and big beard. They laughed even more when he put on Freyja’s beautiful necklace.

‘That’s not a beautiful bride!’ said Balder, ‘Anyone can see that’s a man wearing a wedding dress!’

‘That’s not important,’ said Odin. ‘That giant is so stupid, he’ll never see!’

Thor was very angry. ‘I’m not going to do this!’ he shouted. ‘This is stupid!’ He started to take off the veil from his face.

‘Listen, my son,’ said Odin to Thor. ‘If you don’t do this, it means the giants have Mjollnir. And you know what could happen if they come and fight us in Asgard with that magic hammer!’

Thor was angry, but he knew his father was right. It was too dangerous. He had to say ‘yes’ to Loki’s plan - and let all the other gods laugh at him.

Loki and Thor (pretending to be the beautiful goddess Freyja) went to Jotunheim where the giant Thrym lived. As soon as Thrym saw the bride, he was very happy. ‘My goodness!’ he said. ‘She’s very tall!’

‘That’s true,’ said Loki. ‘Goddesses are very tall!’

‘Can I see her face?’ asked Thrym.

‘No!’ said Loki. ‘The bride cannot take off her veil until after the wedding!’

‘Oh, of course,’ said Thrym. ‘But can I hear her speak? I want to hear her say words of love to me!’

‘No, you can’t!’ said Loki. ‘The bride will only talk to you after the wedding.’

‘Very well then,’ said Thrym. ‘Let’s sit down now, and have the wedding dinner. After the dinner, we’ll get married!’

They all sat down at a big table with lots of food on it. Thor was famous because of how much he ate - and even though he was wearing a wedding dress and a bride’s veil, it did not stop him eating. First, he ate a cow.

Then he ate twelve fish. Then he ate all the rest of the food on the table.

‘Goodness!’ said Thrym. ‘She’s very hungry!’

‘That’s because she’s thinking about the wedding so much - she’s forgotten to eat!’ said Loki. ‘

She hasn’t eaten anything for over a week! But now she’s seen you, she’s hungry again!’

Thor ate lots, but under the veil, he was very angry. ‘I don’t like this at all!’ he whispered to Loki, and he started to take off the veil.

‘No!’ shouted Loki, and pulled the veil on to Thor’s face again. But Thrym saw Thor’s eyes.

‘My goodness!’ he said. ‘She has very red eyes! I thought Freyja had beautiful, blue eyes.’

‘That’s because the bride is thinking so much about the wedding! She hasn’t slept for three nights!’ said Loki.

‘I understand,’ said Thrym. ‘So, now we have eaten, let’s get married!’

‘Very well,’ said Loki. ‘But first - remember your promise! You must return the hammer Mjollnir to us!’

‘Of course!’ said the giant. He took out the big magic hammer and put it on the table.

As soon as Thor saw his hammer again, he could not stop himself.

He jumped up, took off the bride’s veil, took his hammer and laughed.

‘Ha!’ he said to Thrym. ‘Surprised now, are you?’

He lifted the hammer, and hit the giant on the head with it. ‘And don’t try that again!’ Thor shouted to Thrym.

Then Thor and Loki returned to Asgard with the hammer Mjollnir.

‘Don’t tell anyone that I wore a wedding dress!’ said Thor to Loki. ‘I looked stupid!’

‘Ha!’ laughed Loki. ‘Sometimes, Thor, you are stupid! But not as stupid as that giant!’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.