شهر گمشده

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: بیست هزار فرسنگ زیر دریا / فصل 7

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

شهر گمشده

توضیح مختصر

پروفسور میفهمه شهر آتلانتیس واقعاً وجود داشته.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هفتم

شهر گمشده

کاپیتان نمو ما رو از وسط اقیانوس هند برد شمال به دریای سرخ. ولی دریای سرخ هیچ خروجی نداشت. وقتی به مصر نزدیک‌تر شدیم، من رفتم بالا به اتاق شیشه‌ای بالای کشتی. بیرون تاریک بود. ما خیلی زیر دریا بودیم. کاپیتان نمو چراغ‌های بیرون رو روشن کرد.

“نمیفهمم، کاپیتان. اینجا هیچ خروجی وجود نداره. نمی‌تونیم از وسط خشکی رد بشیم.”

“ولی میتونیم از زیرش رد بشیم. تماشا کن!”

رفتیم پایین، زیر کشور مصر. یک‌مرتبه یک حفره‌ی بزرگ در تخته سنگ دیدم.

“یک تونل!”

“درسته، پروفسور. و از توش رد میشیم.”

وقتی از تونل کوچیک رد میشدیم، ناتیلوس می‌لرزید. شبیه یک غار قدیمی بود. بعد آب کشتی رو احاطه کرد و دیگه خشکی نبود.

وقتی کانسیل و ند لند بیدار شدن، بهشون گفتم در دریای مدیترانه هستیم.

“ولی چطور؟”

“کی اهمیت میده چطور؟ حالا فرصت دست داده. وقتی دوباره بریم بالا، فرار میکنیم. نزدیک اروپا هستیم و می‌تونیم قایق کوچیک رو برداریم و برسیم خشکی. موافقید؟”

نمی‌تونستم فقط به خودم فکر کنم. کانسیل عاشق دریا بود، ولی فکر نمیکردم بخواد اینجا زندگی کنه. ند لند نمی‌تونست بدون کمک ما فرار کنه.

“موافقم. فقط وقتی آماده بودی، بهم بگو.”

ولی ناتیلوس دیگه تا مدتی نرفت نزدیک سطح آب. در واقع خیلی پایین‌تر رفتیم. ند لند در اتاقش موند. براش ناراحت بودم ولی من عاشق دریا بودم. ساعت‌های زیاد جلوی پنجره‌ی موزه می‌ایستادم.

از دریای مدیترانه سفر کردیم و وارد اقیانوس اطلس عمیق و مرموز شدیم. اقیانوس تیره شد و به پایین‌تر رفتن ادامه دادیم. وقتی من کف اقیانوس رو بررسی می‌کردم، کاپیتان نمو وارد موزه شد.

“سورپرایز کوچکی برات دارم، پروفسور.”

وقتی این حرف رو زد، نور روشنی از پشت کوه تخته سنگ‌های جلو رومون ظاهر شد.

“این چیه؟”

“فقط تماشا کن!”

به نور نزدیک‌تر شدیم و میتونستم درختانی در کف اقیانوس ببینم.

“غیر ممکنه!”

ناتیلوس رفت بالا روی کوهستان و دیدم که نور از یک آتشفشان زیردریایی قدیمی میاد. هیچ آتیشی نبود، ولی گدازه داغ هنوز مولد روشنایی بود.

نور قسمتی از کف اقیانوس رو نشونمون داد. خونه‌های سنگی و معبدهای باستانی اونجا بود. نمی‌فهمیدم چطور چنین چیزی می‌تونست اونجا باشه.

“شبیه شهری از هزاران سال قبله.”

“همینطوره. شهر گمشده‌ی آتلانتیسه.”

به کاپیتان نمو نگاه کردم. چشم‌هاش رو از پنجره برنمیداشت. دوباره پایین رو نگاه کردم. فکر کردم، پس حقیقت داشت. آتلانتیس وجود داشت، ولی فقط کاپیتان نمو از وجودش مطمئن بود.

متن انگلیسی فصل

Chapter seven

The Lost City

Captain Nemo took us north, through the Indian Ocean, to the Red Sea. But the Red Sea had no exit. As we got closer to Egypt, I went upstairs to the glass room at the top of the ship. It was dark outside. We were a long way under the sea. Captain Nemo turned on the outside lights.

“I don’t understand, Captain. There is no exit here. We cannot go through the land.”

‘But we can go under it. Watch!”

We moved down below the country of Egypt. Suddenly, I saw a large hole in the rock.

“A tunnel!”

“That’s right, Professor. And we are going through.”

The Nautilus shook as we went through the small tunnel. It looked like an old cave. Then, water surrounded the ship and there was no more land.

When Conseil and Ned woke up, I told them that we were in the Mediterranean Sea.

“But how?”

“Who cares how? Now’s our chance. When we go up again, we’re going to escape. We’re close to Europe, and we can take the small boat to get to land. Do you agree?”

I could not think only of myself. Conseil loved the sea, but I did not think he wanted to live his life there. Ned Land could not escape without our help.

“I agree. Only tell me when you are ready.”

But the Nautilus did not go near the surface of the water again for some time. In fact, we went further down. Ned Land stayed in his room. I felt sorry for him, but I loved the sea. For many hours, I stood in front of the window in the museum.

We sailed through the Mediterranean Sea and entered the deep mysterious Atlantic Ocean. The ocean became dark, and we continued to go further and further down. Captain Nemo came into the museum as I studied the ocean floor.

“I have a little surprise for you, Professor.”

As he said this, a bright light appeared from behind the mountain of rocks in front of us.

“What is it?”

“Just watch!”

We came closer to the light, and I could see trees on the ocean floor.

“That’s not possible!”

The Nautilus moved up over the mountain, and I saw that the light came from an old underwater volcano. There was no fire, but the hot lava still produced light.

The light showed us part of the ocean floor. There were stone houses and ancient temples on it. I did not understand how such things could be there.

“It looks like a city from thousands of years ago.”

“It is. It’s the lost city of Atlantis!”

I looked up at Captain Nemo. He never took his eyes off the window. I looked down again. So it was true, I thought. Atlantis did exist, but only Captain Nemo knew for sure.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.