فصل هفتم

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: چرخش پیچ / فصل 7

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

فصل هفتم

توضیح مختصر

فلورا نمی‌خواد دیگه با معلم سرخونه باشه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هفتم

روز بعد، بعد از درس بچه‌ها، خانم گراس از من پرسید: “نامه رو نوشتی؟”

“بله، نوشتمش.” بهش نگفتم هنوز توی جیبمه. حالا می‌دونستم كه باید بفرستمش. بعدها گذاشتمش روی میز کنار در ورودی. با خودم فکر کردم: “یکی از خدمتکارها پيداش ميكنه و میبره شهر.”

بعد از ظهر مايلز اومد پیشم.”آهنگ بذارم براتون؟” پرسيد:

میدونست داره برنده میشه و اینکه حالا دیگه آزاده. نیاز نبود با من بجنگه، میتونست دوست باشه. آهنگ عجیب و زیبایی بود. تقریباً به خواب رفتم. وقتی تموم شد از خواب پریدم.

“فلورا کجاست؟” پرسیدم:

“من از کجا بدونم.” مایلز جواب داد:

خندید و دوباره آهنگ رو پخش کرد.

اتاقم رو گشتم، ولی فلورا اونجا نبود. رفتم پیش خانم گراس. خانم گراس هم نمیدونست کجاست.

گفت: “شاید تو یکی از اتاق‌های خالیه. فکر می‌کردم پیش شماست.”

معمولاً تمام مدت پیش فلورا می‌موندم. جواب دادم: “نه رفته بیرون یه جای کاملاً دوره.” خانم گراس متعجب به نظر رسید.

“بدون کلاه؟” پرسید:

“اون زن کلاه نمیذاره.

گفتم:

اون باهاشه! باید پیداش کنیم!”

خانم گراس تکون نخورد. “مایلز کجاست؟”

“آه، تو کلاس درس پیش کوئینته! اون با من مونده بود تا فلورا بتونه بره! حالا آزاده و میتونه هر کاری دلش میخواد بکنه.”

کنار در ورودی ایستادیم. هوای آسمون بعد از ظهر خاکستری بود و چمن‌ها مرطوب بودن.

خانم گراس گفت: “لباس‌های بیرونیت رو نپوشیدی!”

جواب دادم:

“مهم نیست! فلورا هم لباس‌های بیرونیش رو نپوشیده. نمیتونم منتظر لباس پوشیدن بمونم. اگه شما میخوای لباس بپوشی، باید همین جا بمونی! طبقه بالا دنبال فلورا بگرد!”

“و اونو ببینم؟” جواب وحشت‌زده‌اش بود. بلافاصله با من اومد بیرون.

به سرعت به طرف دریاچه رفتیم. مطمئن بودم که فلورا اونجاست.

به خانم گراس توضیح دادم: “اون می‌خواست تنهایی برگرده اونجا. اون و مایلز نقشه‌اش رو کشیده بودن. و مطمئنم که دوشیزه جیزل حالا کنار دریاچه است.”

به دریاچه رسیدیم، ولی نتونستیم فلورا رو ببینیم.

گفتم: “قایق رو با خودش برده و اون طرف دریاچه قایمش کرده. باید دور بزنیم و پیداش کنیم!”

“چطور می‌تونه همه‌ی این کارها رو بکنه؟ اون فقط یه دختر کوچولوئه!”

گفتم: “نه، بعضی وقت‌ها یه زن خیلی بزرگه. و یه نفر هم پیششه. میبینی.”

ده دقیقه بعد به اون طرف دریاچه رسیدیم و قایق رو اونجا پیدا کردیم. ولی فلورا کجا بود؟ پیش رفتیم، و به مزرعه بعدی رسیدیم.”

“اوناهاش، اونجاست!”هر دو همزمان گفتیم:

فلورا روی چمن‌ها ایستاد و لبخند زد. تکون نخورد و حرفی هم نزد. در سکوتی ترسناک لبخند زد و لبخند زد. خانم گراس بازوهاش رو دور بچه حلقه کرد.

فلورا با تعجب به سر من که بدون کلاه بود خیره شده بود گفت: “لباس‌های بیرونی‌تون کجان؟”

“لباس‌های بیرونی تو کجان؟” ازش پرسیدم:

“مایلز کجاست؟” پرسید:

“اگه تو به من بگی، من هم به تو میگم …” حالا دیگه نباید هیچ رازی وجود داشته باشه.

“چی رو بهتون بگم؟”

“بهم بگو عزیزم، دوشیزه جیزل کجاست؟”

خانم گراس جیغ کوتاهی کشید. همون‌لحظه من هم جیغ زدم دست خانم گراس رو تکون دادم و گفتم: “اونجاست، اونجاست!”

دوشیزه جیزل اون طرف دریاچه ایستاده بود. یه جورایی خوشحال بودم. با خودم فکر کردم: “خوب میشه،

خانم گراس هم می‌تونه همه چیز رو ببینه.”

به اون طرف دریاچه اشاره کردم،

خانم گراس نگاه کرد، ولی فلورا نه. با خونسردی و جدیت صورت من رو تماشا میکرد.

“اونجاست، بچه غمگین و بیچاره! خیلی خوب می‌بینیش.”

ولی خانم گراس عصبانی شد “عجب حرف‌های وحشتناکی میزنی! کو، کجاست؟ هیچ کس اونجا نیست!”

اون چیزی نمیدید! و حالا داشتم همه چیز رو می‌باختم! اون معلم سرخونه‌ی شرور داشت می‌برد!

خانم گراس که حالا داشت با فلورا حرف میزد، ادامه داد: “اونجا نیست. تو کسی رو نمی‌بینی. اون خانم بیچاره- دوشیزه جیزل بیچاره مُرده اینو میدونیم، مگه نه؟ همش یه اشتباهه و حالا به سرعت برمی‌گردیم خونه.”

فلورا لباس خانم گراس رو گرفته بود. قیافه‌اش یهو خیلی زشت شد. “من نمیتونم کسی رو ببینم! هیچ وقت هیچی ندیدم! شما رو دوست ندارم.” به طرف خانم گراس برگشت. “منو ازش دور کنید!”

“از من؟” پرسیدم:

“از شما- از شما!”

به روحی که هنوز اونجا بود، خیره شدم. بعد سرم رو تکون دادم و با ناراحتی به فلورا گفتم: “تو رو از دست دادم،

متأسفم. اون بُرد. سعی کردم کمکت کنم. خدانگهدار.” و به خانم گراس گفتم: “برید! همین الان برید!”

دیگه بعد از اون چیزی رو به خاطر نمیارم. مدتی طولانی نشستم روی زمین و گریه کردم. تقریباً عصر شده بود که بلند شدم. برگشتم خونه و رفتم بالا به اتاقم. حالا دیگه وسایل فلورا اونجا نبودن. بعد، مایلز اومد و در سکوت پیشم نشست. رفتارش غیر دوستانه نبود. خیلی سردم بود، ولی وقتی اومد احساس گرما کردم.

متن انگلیسی فصل

Chapter seven

After the children’s lessons the next day, Mrs Grose asked me, ‘Have you written the letter?’

‘Yes, I’ve written it.’ I did not tell her that it was still in my pocket. I had to send it, I knew that now. Later, I put it on the table by the front door. ‘One of the servants will find it, and take it to town,’ I thought.

In the afternoon, Miles came to me. ‘Shall I play some music for you?’ he asked. He knew that he was winning, and that he was free now. He did not need to fight me, he could be friendly. The music was strange and beautiful. I was almost asleep. When it finished, I jumped up.

‘Where’s Flora?’ I asked.

‘How do I know?’ Miles replied. He laughed, and started to play again.

I looked in my room, but Flora was not there. I went to Mrs Grose. Mrs Grose did not know where she was.

‘Perhaps she’s in one of the empty rooms,’ she said. ‘I thought that she was with you.’

Usually, I stayed with Flora all the time. ‘No, she’s outside, somewhere quite far away,’ I answered. Mrs Grose looked surprised.

‘Without a hat?’ she asked.

‘That woman doesn’t wear a hat!’ I said. ‘She’s with her! We must find them!’

Mrs Grose did not move. ‘And where is Miles?’

‘Oh, he’s with Quint in the schoolroom! He stayed with me so that Flora could get away! He’s free now, he can do what he likes.’

We stood by the front door. The afternoon was grey, and the grass was wet.

‘You aren’t wearing your outdoor clothes!’ Mrs Grose said.

‘It doesn’t matter! Flora hasn’t got outdoor clothes on either,’ I replied. ‘I can’t wait to dress! If you want to dress you must stay behind! Look for Flora upstairs!’

‘And see him?’ was her frightened reply. She came outside with me at once.

We walked quickly to the lake. I was sure that Flora was there.

‘She wanted to go back there alone,’ I explained to Mrs Grose. ‘She and Miles planned this. And I’m sure that Miss Jessel is by the lake now.’

We arrived at the lake, but we could not see Flora.

‘She’s taken the boat,’ I said, ‘and hidden it on the other side. We must walk round and find her!’

‘How could she do all that? She’s only a little girl!’

‘No, sometimes she’s an old, old woman,’ I said. ‘And there’s someone with her. You’ll see.’

Ten minutes later, we arrived at the other side of the lake, and found the boat there. But where was Flora? We went on, into the next field.

‘There she is!’ we both said at the same time.

Flora stood on the grass and smiled. She did not move or speak. She smiled and smiled, in a dreadful, silent way. Mrs Grose threw her arms round the child.

Flora stared in surprise at my head, without its hat, and said, ‘Where are your outdoor things?’

‘Where are yours?’ I asked her.

‘And where’s Miles?’ she asked.

‘If you’ll tell me, I’ll tell you-‘ There must be no secrets now.

‘Tell you what?’

‘Tell me, my dear - Where’s Miss Jessel?’

Mrs Grose gave a small scream. In the same second, I screamed too - I shook Mrs Grose’s arm and said, ‘She’s there, she’s there!’

Miss Jessel stood on the other side of the lake. In a way, I was glad. ‘It’s all true, then,’ I thought. ‘Mrs Grose will be able to see everything, too.’

I pointed across the lake. Mrs Grose looked, but Flora did not. She watched my face calmly and seriously.

‘She’s there, you poor unhappy child! You can see her very well!’

But Mrs Grose was angry, ‘What terrible things you say! Where can you see someone? There’s nobody there!’

She could not see anything! And now I was losing everything! That wicked governess was winning!

‘She’s not there,’ Mrs Grose continued, talking to Flora now. ‘You can’t see anyone! That poor lady - poor Miss Jessel’s dead - we know that, don’t we? It’s all a mistake, and we’re going home now, quickly.’

Flora was holding on to Mrs Grose’s dress. Her face was suddenly ugly. ‘I can’t see anybody! I never see anything! I don’t like you.’ She turned towards Mrs Grose. ‘Take me away from her!’

‘From me?’ I asked.

‘From you - from you!’

I stared at the ghost, which was still there. Then I shook my head and said sadly to Flora, ‘I’ve lost you. I’m sorry. She’s won. I tried to help you. Goodbye.’ And to Mrs Grose I said, ‘Go! Go at once!’

I don’t remember anything after that. I was on the ground, crying, for a very long time. It was nearly evening when I got up. I went back to the house and up to my room. Flora’s things weren’t there now.

Later, Miles came and sat silently with me. He was not unfriendly. I was very cold, but felt warm when he was there.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.