فصل پنجم

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: چرخش پیچ / فصل 5

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

فصل پنجم

توضیح مختصر

معلم سرخونه تصمیم میگیره به ارباب نامه بنویسه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پنجم

چند روزی منتظر موندم و با دقت همه چیز رو زیر نظر گرفتم. بچه‌ها به قدری دوست‌داشتنی و خوشحال بودن که گاهی نگرانی‌هام رو فراموش می‌کردم. از مطالعه لذت می‌بردن و سر درس‌هامون باهوش و بامزه بودن. بعضی وقت‌ها به نظر می‌رسید نقشه‌ای دارن: یکی از اونها با من حرف می‌زد و اون یکی می‌رفت بیرون و ناپدید میشد. ولی این زیاد باعث نگرانیم نبود.

بعد، یک شب، تا دیر وقت تو اتاق خوابم بیدار موندم. داشتم با نور شمع کتاب می‌خوندم. فلورا در تخت کوچیکش در گوشه‌ای خواب بود. یهو بالا رو نگاه کردم و گوش دادم. چیزی داشت تو خونه حرکت میکرد. اولین شبم رو به خاطر آوردم، که صداهایی مثل این شنیده بودم.

شمع رو برداشتم و اتاق رو ترک کردم. در رو پشت سرم قفل کردم و رفتم بالای پله‌ها. شمعم خاموش شد، ولی متوجه شدم که کاملاً روشنه و می‌تونستم بدون شمع هم ببینم. متوجه شدم یه نفر روی پله‌های پایینی ایستاده. دوباره پیتر کوئینت بود. یه پنجره‌ی بزرگ کنار پله‌ها بود و اون کنارش ایستاده بود و به بالا به من خیره شده بود. می‌دونستم هم شرور و هم خطرناکه. ولی نترسیده بودم. ایستادیم و در سکوت به هم خیره شدیم و این عجیب‌ترین چیز بود. یک قاتل می‌تونه حرف بزنه، ولی یه روح نمیتونه. بعد برگشت و پایین پله‌ها ناپدید شد.

به اتاقم برگشتم. شمعی هنوز اونجا روشن بود و دیدم که تخت فلورا خالیه. وحشت‌زده به طرف تختش دویدم. بعد صدایی شنیدم. کنار پنجره قایم شده بود. خیلی جدی به نظر می‌رسید.

“ای شلوغ! کجا رفته بودی؟”

نشستم و روی زانوهام نشست.

“از پشت پنجره دنبال من میگشتی؟ ازش پرسیدم:

فکر می‌کردی تو باغچه باشم؟”

گفت: “خوب، یه نفر اون بیرون بود و به من لبخند زد. صورتش در نور شمع زیبا و معصوم بود.

“کسی رو دیدی؟”

آه، نه!”

میدونستم داره دروغ میگه،

ولی چیزی نگفتم.

حالا هر شب تا دیر وقت بیدار می‌موندم. بعضی وقت‌ها از اتاقم بیرون میرفتم تا نگاه کنم و گوش بدم. یک بار یه زن روی پله‌ها دیدم. غمگین نشسته بود و سرش رو توی دست‌هاش گرفته بود. صورتش رو نشونم نداد، ولی میدونستم ترسناکه و اینکه در عذابه. فقط لحظه‌ای دیدمش و بعد ناپدید شد.

بعد از یازده شب، نتونستم تا دیر وقت بیدار بمونم و خیلی زود خوابیدم. ساعت یک صبح بیدار شدم. فلورا کنار پنجره ایستاده بود و به بیرون خیره شده بود. متوجه من نشد. ماه کامل بود و میتونستم صورتش رو در نور ماه ببینم. توجهش به چیزی اون بیرون جلب شده بود، به روحی که کنار دریاچه دیده بودیم. بلند شدم- می‌خواستم یه اتاق دیگه با پنجره‌ای که رو به باغچه باشه پیدا کنم.

اتاق برج بهترین بود. اتاق خواب بزرگ و سردی بود و هیچ کس هیچ وقت تا به حال اونجا نخوابیده بود. صورتم رو به شیشه‌ی پنجره چسبوندم. باغچه زیر نور مهتاب خیلی روشن بود. یکه نفر روی چمن‌ها ایستاده بود و به بالای سر من، به پشت بوم برج خیره شده بود. پس یه نفر اون بالا روی پشت بوم برج بود. ولی شخص توی باغچه، روح زن نبود. مایلز کوچولو بود.

وقتی رفتم پایین توی باغچه، مایلز بی سر و صدا با من برگشت داخل و اتاق‌خوابش.

گفتم: “حالا بهم بگو مایلز،

چرا رفتی بیرون؟ تو باغچه چیکار میکردی؟”

“اگه بگم، می‌فهمید؟”با لبخند فوق العاده اش پرسید

وقتی منتظر شنیدنش بودم، احساس ضعف کردم. تصمیم داشت همه چیز رو بهم بگه!

“گفت: “خوب،

من می‌خواستم بد باشم!

منو بوسید. “به رختخواب نرفتم! نیمه شب رفتم بیرون! وقتی بدم، واقعاً بدم!” مثل یه بچه‌ی خوشحال و شلوغ حرف میزد. “نقشه‌اش رو با فلورا کشیده بودم.”

“کنار پنجره ایستاده بود…”

“تا بیدارتون کنه!”

“و تو بیرون توی سرما ایستاده بودی. خب، حالا باید بری بخوابی.” دوباره معلم سرخونه شده بودم و مایلز فقط یه پسر بچه‌ی شلوغ بود. برای من زیادی باهوش بود.

همه چیز رو به خانم گراس گفتم. “ما فکر می‌کنیم بچه‌ها خوبن، ولی نیستن. با اونا زندگی کردن، نه با ما. میخوان با کوئینت و اون زنه باشن!”

“ولی چرا؟”خانم گراس پرسید:

“برای اینکه پیتر کوئینت و خانم جیزل شرور هستن و به فلورا و مایلز یاد دادن شرارت رو دوست داشته باشن. اونا بدن!”

خانم گراس گفت: “بله، اونها جفت شروری بودن. ولی حالا چیکار می‌تونن بکنن؟ مُردن.”

“هنوز هم اینجان! ارواحشون دنبال بچه‌ها هستن. هنوز هم میتونن مایلز و فلورا رو از ما بگیرن.”

“آه، خدای من!”

“رو مکان‌های بلند، عجیب و خطرناک منتظر می‌مونن- روی پشت بوم برج، اون طرف دریاچه. خطرناکه، ولی برای فلورا و مایلز هیجان‌آورن. سعی میکنن به اون آدم‌های شرور برسن.”

خانم گراس گفت: “و یک اتفاق وحشتناک ممکنه بیفته-

باید جلوش رو بگیریم. عموشون باید اونها رو از اینجا ببره. من نوشتن بلد نیستم، پس تو باید براش نامه بنویسی.”

“چی می‌تونم بگم؟ از کجا بدونه درسته؟” (با خودم فکر کردم: “کارفرمام از دستم عصبانی میشه. خیلی می‌خواستم شجاع باشم و کمکش کنم.”)

خانم گراس بازوم رو گرفت. “اون باید بیاد! گفت:

باید برگرده و کمکمون کنه!”

متن انگلیسی فصل

Chapter five

I waited and watched carefully for some days. The children were so lovable and happy that I nearly forgot my worries sometimes. They enjoyed studying, and were clever and funny in our lessons together. Sometimes they seemed to have a plan: one of them talked to me, while the other disappeared outside. But this did not really worry me.

Then, one evening, I stayed up very late in my bedroom. I was reading a book by the light of a candle. Flora was asleep in her little bed in the corner. Suddenly, I looked up and listened. Something was moving in the house. I remembered my first night, when I heard sounds like this.

I took my candle and left the room. I locked the door behind me, and walked to the top of the stairs. My candle went out, but I noticed that it was already quite light, and I could see without it. I realised that there was someone on the stairs below.

It was Peter Quint again. There was a big window by the stairs, he stood by it and stared up at me. I knew then that he was both wicked and dangerous. But I was not afraid.

We stood and stared silently, and that was the strangest thing. A murderer can talk, but a ghost cannot. Then he turned, and disappeared at the bottom of the stairs.

I returned to my room. A candle was still burning there, and I saw that Flora’s bed was empty. I ran to her bed, frightened. Then I heard a sound. She was hiding by the window. She looked very serious.

‘You naughty person! Where did you go?’

I sat down, and she climbed onto my knee.

‘Were you looking for me out of the window?’ I asked her. ‘Did you think I was in the garden?’

‘Well, someone was out there,’ she said, and smiled at me. Her face was innocent and beautiful in the candlelight.

‘And did you see anybody?’

‘Oh, no!’

I knew that she was lying. But I did not say anything.

Each night now I sat up late. Sometimes I went out of my room to look, and listen. Once I saw a woman on the stairs. She sat there in sadness, with her head in her hands. She did not show me her face, but I knew that it was dreadful and that she was suffering. I only saw her for a second, and then she disappeared.

After eleven nights, I could not stay awake late, and I went to sleep quite early. I woke up at about one o’clock in the morning. Flora was standing by the window, staring out. She did not notice me.

There was a full moon, and I could see her face in its light. She was giving herself to something out there, to the ghost that we saw by the lake. I got up - I wanted to find another room with windows that looked out onto the garden.

The room in the tower was the best one. It was a big, cold bedroom, nobody ever slept there. I put my face against the glass of the window. The garden was very bright in the moonlight. Somebody was standing on the grass and staring up above me - at the tower.

So there was another person out there, on the roof of the tower. But the person in the garden was not the ghost of the woman. It was little Miles.

When I went down into the garden, Miles came in quietly with me, back to his bedroom.

‘Tell me now, Miles,’ I said. ‘Why did you go out? What were you doing in the garden?’

‘Will you understand?’ he asked me, with his wonderful smile. I felt almost sick while I waited to hear. He planned to tell me everything!

‘Well,’ he said. ‘I wanted to be bad!’ He kissed me. ‘I didn’t go to bed! I went out at midnight! When I’m bad, I’m really bad!’ He spoke like a naughty, happy child. ‘I planned it with Flora.’

‘She stood at the window-‘

‘To wake you up!’

‘And you stood outside in the cold. Well, you must go to bed now.’ I was the governess again, and Miles was just a naughty boy. He was too clever for me.

I told Mrs Grose everything. ‘We think that the children are good, but they’re not. They live with them - not with us. They want to be with Quint and that woman!’

‘But why?’ Mrs Grose asked.

‘Because Peter Quint and Miss Jessel are wicked, and they taught Flora and Miles to love wickedness. They’re bad!’

‘Yes, they were a wicked pair,’ Mrs Grose said. ‘But what can they do now? They’re dead.’

‘They’re still here! Their ghosts are looking for our children. They can still take Miles and Flora from us!’

‘Oh, my goodness!’

‘They wait in high, strange or dangerous places - the roof of the tower, the other side of the lake. It’s dangerous but exciting, for Flora and Miles. They’ll try to get to those wicked people.’

‘And a terrible accident can happen - I see,’ said Mrs Grose. ‘We must stop this. Their uncle must take them away from here. I can’t write, so you must write to him.’

‘What can I say? How will he know that it’s true?’ (‘My employer will be angry with me,’ I thought. ‘I wanted so much to be brave and to help him.’)

Mrs Grose took my arm. ‘He must come!’ she said. ‘He must come back and help us!’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.