اشتباهات بزرگ

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: کابوس قبل از کریسمس / فصل 7

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

اشتباهات بزرگ

توضیح مختصر

پسرها، بابانوئل رو گرفتن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هفتم

اشتباهات بزرگ

بابانوئل میخواست بپرسه، “قاشق زنی یعنی چی” اما اونا قبل از اینکه بتونه سوالش رو بپرسه یک کیسه ی بزرگ روی سرش کشیدند.

هیچ کدوم از جادوگرها، خون‌آشام‌ها یا اسکلت‌ها در شهر هالووین به جک “نه” نمی‌گفتن. وقتی موسیقی شاد خواست، به دستش آورد. وقتی کیک، تزیینات، و اسباب‌بازی خواست، به دست آورد. ولی وقتی از سالی چند تا لباس قرمز خواست، سالی نمی‌خواست اونها رو درست کنه. از نقشه‌ی جک خوشحال نبود. به درخت کریسمس روی آتیشِ تو دستش فکر کرد و ترسید.

سالی گفت: “جک، گوش بده. این نقشه خوب از آب در نمیاد.”

جک با خوشحالی جواب داد: “چرا، در میاد‍! تو میتونی اینکارو بکنی. فقط یه کت قرمز بابانوئل عالی می‌خوام و بعد یه شلوار قرمز!” نمی‌تونست به چیزی غیر از لباس‌های کریسمس فکر کنه.

سالی با ناراحتی گفت: “برات درستشون می‌کنم، جک. ولی فکر می‌کنم یک اشتباهه.”

سالی میتونست لباس‌ها رو خیلی خوب درست کنه و کت و شلوار قرمز نویِ خیلی خوبی برای جک دوخت. وقتی کارش رو تموم کرد، از خونه بیرون اومد. و رفت مرکز شهر.

ملاقات‌کننده‌های بعدی جک، قفل، شوک و بشکه بودن. با یک کیسه‌ی هالووین خیلی بزرگ رسیدن. ولی این بار توی کیسه شکلات نبود.

فریاد کشیدن: “جک، گرفتیمش!”

جک با هیجان گفت: “بازش کنید! بذارید ببینیمش!”

ولی وقتی سه تا پسر کیسه رو باز کردن، چشم‌ها و دهن جک باز شدن. یه پیرمرد با لباس‌های قرمز ندید. یه حیوون با گوش‌های خیلی دراز دید. حیوون از کیسه بیرون پرید و دوید به بیرون از اتاق. بالا و پایین، بالا و پایین.

جک پرسید: “اون دیگه چیه؟ بابا نوئل نیست!”

شوک پرسید: “نیست؟”

قفل گفت: “ولی ما از درِ توی درخت رد شدیم.”

جک پرسید: “کدوم درخت؟”

بشکه گفت: “دری که روش تخم‌مرغ و گل‌های زرد داشت.”

جک گفت: “از در اشتباهی رد شدید! برگردید و از دری که درخت کریسمس روش داره، رد بشید. و این چیز رو هم برگردونید توی درخت.”

شوک گفت: “اشتباه قفل بود.”

قفل گفت: “اشتباه بشکه بود.”

حرف‌های از روی عصبانیت تبدیل به دعوا شدن. شوک قفل رو زد و بشکه شوک رو زد. جک یکی دو دقیقه‌ای تماشاشون کرد. بعد خیلی سریع حرکت کرد و با صدای دست‌های اسکلتیش ترسوندشون.

معمولاً این کار رو فقط شب‌های هالووین انجام می‌داد.

پسرها ترسیدن، پریدن و از در بیرون دویدن. حیوون با گوش‌های دراز پشت سرشون رفت.

جک پشت سر سه تا قاشق‌زن داد کشید: “این چیز رو هم برگردونید تو درختش و بابانوئل رو بیارید اینجا. و با بابانوئل خوش رفتار باشید.”

وقتی پسرها دوباره رفتن توی جنگل، شوک به طرف دوست‌هاش برگشت. پرسید: “چطور مرتکب این اشتباه شدیم؟”

قفل به آرومی گفت: “وقتی من تخم‌مرغ و گل‌ها رو روی درخت دیدم –”

شوک گفت: “داد کشیدی “تزیینات” و ما ازش رد شدیم. ای پسر احمق!”

سر همه در شهر هالووین خیلی شلوغ بود و جک با خوشحالی تماشاشون می‌کرد. دکتر با گوزن‌های شمالیش اومد و گوزن‌ها تقریباً به بزرگی اسب بودن.

در شهر کریسمس، سر بابانوئل هم شلوغ بود. اسباب‌بازی‌های زیبای کمک‌های اون تقریباً آماده بودن. به اسم بچه‌های شهر کریسمس نگاه کرد. برای همه‌ی بچه‌ها هدیه‌ای داشت.

به زنش گفت: “کیک‌ها آماده‌ان؟”

خانم نوئل تو آشپزخانه لبخند زد. عاشق کیک بود و از کارش در شب قبل از کریسمس خیلی لذت می‌برد.

با خوشحالی فریاد کشید: “آخریش هم داره حاضر میشه!”

بابانوئل گفت: “میرم گوزن‌ها رو بیارم. امشب باید یه سورتمه‌ی خیلی سنگین رو بکشن، بنابراین آب و غذای زیادی بهشون دادم.”

زنش گفت: “فکر خوبی بود!”

یک مرتب صدای بلندی از در ورودی‌شون اومد.

نوئل به کمک‌هاش داد کشید: “کیه؟”

ولی کمک‌هاش با صدای بلند و با خوشحالی در اتاق کناری آواز می‌خوندن، بنابراین صداش رو نشنیدن.

به زنش گفت: “من در رو باز می‌کنم.”

وقتی در رو باز کرد، سه تا بچه‌ی غریبه رو با لباس‌های عجیب تیره دید.

اونا فریاد کشیدن: “قاشق‌زنی!”

نوئل می‌خواست جواب بده: “قاشق‌زنی یعنی چی؟” ولی قبل از اینکه بتونه سؤالش رو بپرسه، یک کیسه بزرگ کشیدن روی سرش. بابانوئل از داخل کیسه به طرف زن و کمک‌هاش فریاد کشید، ولی اونها صداش رو نشنیدن.

متن انگلیسی فصل

Chapter seven

Big Mistakes

Santa wanted to ask, “what does trick or treat mean” but they put a big bag over his head before he could ask his question.

Not one witch, vampire, or skeleton in Halloweentown could say “No” to Jack. When he asked for happy music, he got it. When he asked for cakes, decorations, and toys, he got them. But when he asked Sally for some red clothes, she didn’t want to make them. She wasn’t happy about Jack’s plan. She thought about the Christmas tree on fire in her hand and she felt afraid.

“Jack, listen to me,” Sally said. “This isn’t going to work.”

“Yes, it is! You can do it. I only want a wonderful red Santa Claus jacket and some red pants,” Jack answered happily. He could think of nothing but his clothes for Christmas.

“I’ll make them for you, Jack. But I think it’s a mistake,” she said sadly.

Sally could make clothes very well and she did a very good job on Jack’s new red pants and jacket. When she finished her work, she left his house. She walked to the center of town.

Jack’s next visitors were Lock, Shock, and Barrel. They arrived with a very big Halloween bag. But they did not have candy inside the bag this time.

“Jack, we caught him,” they shouted.

“Open it! Let’s see him,” said Jack excitedly.

But when the three boys opened the bag, Jack’s eyes and mouth opened wide. He did not see an old man in red clothes. He saw an animal with very long ears. It jumped out of the bag and ran around the room. Up and down, up and down.

“What’s that,” Jack asked. “It’s not Santa Claus!”

“Isn’t it,” asked Shock.

“But we went through the door in the tree,” said Lock.

“Which door,” asked Jack.

“The door with the egg and the yellow flower,” said Barrel.

“You went through the wrong door,” Jack said. “Go back and go through the door with the Christmas tree on it. And take this thing back to its tree!”

“It was Lock’s mistake,” said Shock.

“It was Barrel’s mistake,” said Lock.

The angry words turned into a fight. Shock hit Lock and Barrel hit Shock. Jack watched them for a minute or two. Then he moved very quickly and scared them with the sound of his skeleton arms.

Usually he only did that on Halloween night.

The boys, afraid, jumped and ran out of the door. The animal with the long ears followed them.

“Take that thing back to its tree and bring Santa Claus here,” Jack shouted behind the three trick-or-treaters. “And be nice to Santa!”

When they were in the woods again, Shock turned to his friends. “How did we make that mistake,” he asked.

“When I saw the egg and flower on the tree’s door–” Lock said slowly.

Shock said, “You shouted ‘decorations’ and we went inside! You stupid boy!”

Everybody in Halloweentown was very busy and Jack watched them happily. The Doctor came with his reindeer and they were almost as big as horses.

In Christmastown Santa Claus was busy, too. His helpers’ beautiful toys were almost ready. He looked at the names of the children in Christmastown. He had a present for each child.

“Are the cakes ready, Mrs. Claus,” he called to his wife.

In the kitchen, Mrs. Claus smiled. She loved cakes and she enjoyed her job on the night before Christmas very much.

“Here comes the last one,” she shouted happily.

Santa Claus said, “I’m going to get the reindeer. They have to pull a very heavy sleigh tonight, so I’ll give them more food and water.”

“Good idea,” his wife said.

Suddenly, there was a loud noise at their front door.

“Who’s that,” Santa shouted to his helpers.

But his helpers were singing loudly and happily in the next room, so they didn’t hear him.

“I’ll answer the door,” he called to his wife.

When he opened it, he saw three strange children in very strange dark clothes.

“Trick or treat,” they shouted.

Santa wanted to ask, “What does ‘trick or treat’ mean?” But they put a big bag over his head before he could ask his question. From inside the bag, he shouted for his wife and helpers, but they didn’t hear him.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.